تقریبا اواخر شب بود که جان با حوله ای بر سرش ازحمام خارج شد قدم زنان درحالی که زیر لب آوازی زمزمه میکرد وارد اتاقش شد
حوله را کناری انداخت لباسهایش را در تنش مرتب کرد به این چند وقت اخیر فکر کرد
چند هفته ای از رابطه اش با نارین
گذشته بود آنها هفته ای دو الی سه بار همدیگر رادر خانه کافه بار یا هر جای دیگرملاقات کرده بودند
با اینکه هنوز اعتراف رسمی میانشان صورت نگرفته بود اما جان فکر میکرد این رابطه جدید به زودی رنگ و لعاب جدی تر خواهد گرفت زیرا که نارین دختری زیبا با اخلاق و مهربان بود از همان دخترانی که شاید آرزوی خیلی از پسرها بوددر آینه به خودش لبخندی زد باید بابت این آشنایی از دوستانش متشکر میبود اگر یوبین و سویی دخالتی در این کار نداشتند شاید جان هیچوقت دست به همچین کاری نمیزد اما الان جان از آن اجبار خرسند بود
همه چیز به خوبی پیش میرفت تنها یک چیز بود که مدتی ذهن جان را درگیر کرده بود... نمیدانست و مطمئن هم نبود اما احساس میکرد هم خانه ایش از رفت و آمد های مکرر آنها و مخصوصا نارین دل خوشی ندارد ..
الان که فکر میکرد متوجه شد که رفتار ییبو از اول اینگونه با نارین سفت و سخت نبود حتی بعد از اولین دیدارشان که در عالم مستی اتفاق افتاده بود و موقعیت واقعا بدی داشت واکنش عجیبی از او ندیده بود حتی در دیدار دوم هم او کاملا خونسرد و بی تفاوت همانند همیشه بود اما از دفعه بعد بود که عکس العمل های عجیبی و نامتعارفی ازهم خانه ایش نسبت به دوست دخترش دیده بود کمی به فکر فرو رفت اما
هر چقد به مغزش فشار آورد متوجه چیز عجیبی در رابطه با آن روز نشد ....بیخیال موضوع سشوار را روشن کرد و مشغول خشک کردن موهای نمدارش شد..
البته که این موضوع آنقدرا هم مهم نبود حتی اگر ییبو در جواب احوالپرسی دوستانه نارین جوابهای سر بالا و کوتاه میداد یا به محض ورود آنها خودش را در اتاق حبس مینمود مشکلی ایجاد نمیکرد به هر حال ییبو از همان ابتدا هم آدم عجیبی بود و مهمتر آنکه او دوست صمیمی جان هم حساب نمی آمد و قرار نبود جان انرژی منفی هم خانه ایش را در روابطش دخالت بدهد
شاید جان تصور دیگری داشت اما در اصل آنها فقط دو غریبه بودند که بر حسب اتفاق همخانه هم شده اند و بعد از به اتمام رسیدن سال تحصیلی و سپری شدن این مدت کوتاه مسیر زندگیشان ازهم جدا میشد
دوباره به تصویر خودش در آینه نگاهی کرد او واقعا کار بدی نکرده بود و مقصر چیزی نبود فقط باید نسبت به این احساسات مبهمی که در دل داشت بی تفاوت رفتار میکرد...دستی در موهایش کشید اما قبل از اینکه دستش پایین بیاید در انعکاس تصویر آینه چیزی دید چشمانش گرد شد نفسش به شماره افتاد و با داد و هوار از اتاق بیرون پرید در حالی که هنوزم جیغ و داد میکرد از کاناپه بالا رفت و همانجا ایستاد
YOU ARE READING
just You پایان یافته
Fanfictionگونه ی خیس از اشک مرد روبرو را با ملایمت نوازش کرد نگاه غمبارش را به چشمای متعجب و نگرانش دوخت چرا ...چرا زودتر بهم نگفتی مرد به سرعت نگاهش را گرفت سرش را پایین انداخت و به دست پسرک که روی بازویش جا خوش کرده بود و نوازشوار حرکت میکرد چشم دوخت با مل...