پارت ۲۷

388 124 41
                                    

جان با کسالت باقی مانده از شب پیش از خواب بیدار شد از پله ها سرازیر وارد نشیمن خانه شد ییبو را در آنجا در حالیکه که  با پاپی سفید رنگش بازی میکرد یافت
نگاهش را میان ییبو و آن موجود پشمالو که از فرط هیجان بالا و پایین میپرید و دمش را تکان میداد گرداند
لبخندی رو لبانش نقش بست در جواب احوالپرسی ییبو با صبح بخیر کوتاهی پاسخ داد
چرا که یک نگاه به چشمان سرد مرد روبرو زبانش را برای بیان بیشتر قفل کرده و نطقش را کور کرده بود
آن احتمالات مبهم و پیچیده کار خودش را کرده بود در حال حاضر جان به هیچ وجه نمیتوانست در مقابل نگاه نافد ییبو دوام آورد و او راهمانگونه که قبلا میدید ببیند "همانند یک دوست"
ییبوی دیروز با آدمی که امروز میدید زمین تا آسمان تفاوت داشت در واقع دیروز نه از همان روزی که آن نامه سر به مهر را به صرف کنجکاوی خوانده بود کار تمام شده بود شک و دو دلی به جانش افتاده بود نه تنها به هیچ وجه دست از سرش برنمیداشت بلکه با هر اتفاق ساده ناخواسته در باتلاق اندیشه های پوچش فرو میرفت
و ای کاش آن روز کنجکاویش گل نمیکرد و در بیخبری میماند
به آرامی نگاه شرمزده اش را از چشمان ییبو گرفت تا مبادا آن چشمان نافذ سَر از سِر درون نگاه جان درآورد و بداند در دلش چه میگذرد

همانجا بی حرکت ایستاده بود که با صدای واق سگ به خودش امد و نگاهش را به زحمت از پارکت های تیره رنگ کَند و به خزهای درخشان تن آن موجود بامزه داد داد کنارش زانو زد تا به واسطه آن هم که شده این افکار دست از سر قلب و ذهنش بردارد
به سر و صورتش دستی کشید و گردنش را  نوازش کرد برای رهایی از آن حس و حال برای شروع گفتگو به موضوعی چنگ زد
_ اون خیلی بامزس اسمش چیه ؟!
یییو خیلی سریع در جواب پرسشش پاسخ داد
_پیلو
سگ واقی کرد و زبان کوچکش را بر سر و صورت جان کشید انگار به واسطه مزه کردن با او آشنا میشد
_پسر خوب تو خیلی خوشگلی خیلی کیوتی
در حالی که نگاه ییبو را روی خودش حس میکرد صدایش را شنید
_اون ازت خوشش اومده.
جان کمی متعجب نگاهی به پاپی که میان دستانش پیچ و تاب میخورد انداخت تا صحت حرف ییبو را دریابد در همان حال لایلا که به تازگی وارد شده و در آستانه درب ورود گفت
_اره انگار تورو دوس داره به هرکسی اجازه نمیده بهش دست بزنه
جان که دستش را درون  خز نرم و سفید پیلو میگرداند با بیخیالی گفت
_منم ازش خوشم اومده فک کنم یه حس دوطرفس !
ناگهان چیزی به خاطرش رسید آن جملات دژاو عحیبی برایش ایجاد میکرد
"هرکسی به اتاقش راه نمیده ! به هر کسی اجازه نمیده بهش دست بزنه ! "
همان لحظه بود که ییبو گفت
_بهتره بریم صبونه بخوریم
جان از افکارش بیرون آمد همراه با ییبو وارد باغ جنوبی ویلا شد
سر میز صبحانه که با بهترین خوراکی ها پوشیده شده بود قرار گرفت جان نگاهی به میز رنگین کرد و در دل حسن سلیقه لایلا را ستایش کرد
مشغول خوردن بود و از منظره باغ لذت میبرد که ناگهان گوشی کنار دستش لرزید و  زنگ خورد
_معلوم هست کدوم گوری هستی!؟
یوبین بود که با عصبانیت سر جان فریاد میکشید
_اوه یوبینا ببخشید خیلی یهویی شد نتونستم بهت خبر بدم...
_بگو ببینم هنوز نفس میکشی؟
_آره من با ییبو ام ...
_با اون؟؟کجا؟؟؟
_ تو ویلای خانوادگیشون !
یوبین از تعجب فریاد دوم را از پشت تلفن در گوش جان کشید
_چی؟؟؟توعه احمق با خودت چه فکری کردی که بااون پسره مشکوک رفتی جایی؟بگو ببینم بلایی سرت نیاورد ؟
جان از روی صندلی بلند شد و کمی از میز فاصله گرفت
_نه اون واقعا خوبه ... من راجبش اشتباه فکر میکردم در مورد اتفاقی که با نارین افتاد اون بی تقصیره ... مگه سویی همه چیزو بهت نگفته
_متوجهم آره اونم یه چیزایی گفت اما...اه راستش نمیدونم
لحن غضبناک یوبین با یادآوری اون موضوع الان کمی نرمتر شده بود
_خوب فک میکنم باید یه چیزیو بدونی اون موقعی که مریض شده بودی همین چند وقت پیشو میگم
اون ... ینی ییبو واقعا نگرانت بود
_نگرانم بود؟
جان با تعجب پرسید از پشت سر نیم نگاهی به ییبو که از پشت میز بلند میشد انداخت
_آره اون بود که جواب تلفنتو داد بهم گفت حالت خوب نیست وگرنه من از کجا باید میفهمیدم
اون تمام شبو کنارت مونده بود درست مثل یه پرستار
_اون اینکارو کرده بود من فکر میکردم کار توعه
_نه من فقط وقتی رسیدم که دکتر سر رسیده بود و معاینت میکرد در واقع من فقط عصبانیتمو سرش خالی کردم چون فکر میکردم اون مقصره...
جان به سکوت عمیقی فرو رفت نگاهی قدر شناسانه به ییبویی که در حال هرس کردن گیاهان بود انداخت آهی از سر حسرت و پشیمانی کشید و با صدای یوبین به خودش بازگشت
_اوه حالا این حرفا رو ولش کن کی برمیگیردی
_اوم معلوم نیست منتظر اشاره خانوم وانگ موندیم اون مجبورمون کرد از اونجا فاصله بگیریم و هشدار داد
_اه که اینطور! انگار مدت طولانی قراره نبینمت
اره فک میکنم همینطوره
به ییبو که با شلنگ آبپاش به گلها و گیاهان درون  باغ آب میداد نگاه انداخت با افسوس گفت
_کاش توام اینجا بودی اینجا واقعا قشنگه برای استراحت جای دنج و خیلی خوبیه
یوبین تایید کرد و کمی بعد تلفن قطع شد
در حالی که به شماره یوبین رو صفحه گوشیش زل زده بود ییبو گفت
_یوبین بود؟
_اوهوم خودش بود با سویی تو جشن تولد یکی از بچها بودن
ییبو هومی کرد
_حیف شد که نتونسی بری
نه درواقع اینجوری نیست اینجا خیلی خوبه
ییبو قدمی نزدیک اومد شیر آب بست و گفت
_داشتم فک میکردم یه منطقه تفریحی گردشی نزدیک اینجا هست و اگه دوست داشته باشی میتونم یه سری بزنیم
_واقعا چقد خوب مشتاقم ببینمش
_پس حاضر شو پیاده میتونیم بریم
بعد از ساعتی  به پیشنهاد ییبو برای دیدن منطقه جنگلی اطراف آماده شدند
مسیری رو طی کردند و ساعتی رو اونجا گذراندند.

در حال حاضر جان نمیدانست چرا و به چه دلیلی میان زمین و آسمان درون اتاقک تله کابین روبروی ییبو رو صندلیش مچاله شده بود به ترس از ارتفاعش غلبه میکرد ...
درست بودکه این مسئله مربوط به زمانی بود که یک پسر بچه کوچک بود اما اثرات منفی آن موضوع تا به الان گریبانگیر احوالش شده بود
صرفا به این دلیل که نمیتوانست پیشنهاد ییبو را رد کند همراهش سوار شده بود
در این لحظه به خودش لعنت میفرستاد و از پنجره به بیرون زل زده بود که یکباره ییبو قفل سکوت را شکست و گفت
_حالت خوبه؟
_من آااره خوبم !
_صورتت ...
با انگشتش اشاره ای بصورت جان کرد
_خیلی عرق کردی..
جان لبه های کاپشنش را گرفت و در حال باد زدن خودش گفت
_ این بالا انگار یکمی گرمه
ییبو ابرویی بالا انداخت و بدون ترید پرسید
_اولین بارته ؟
جان از تقلا دست برداشت و لب به اعتراف گشود
_آره من یکمی از ارتفاع میترسم ... ینی وقتی خیلی بچه بودم اینجوری بودم اما الان نه
ییبو نگاهی عاقلانه به جان کرد نیازی به ادامه صحبت نبود منظورش را به طور واضح دریافته بود پس گفت
_این پیچ و مهره ها به اندازه کافی محکمه هر کسی اولین بار سوار میشه براش یکمی عجیبه اما بهش عادت میکنی چیز خاصی نیست
_نه فقط اون نیست این فکرو میکنم که اگه کابین از حرکت بایسته و این بالا گیر بیفتیم چی میشه
‏ییبو شگفت زده  هنوز جوابی نداده بود که جان سمت شیشه چرخید و گفت
_ ‏میدونم احمقانس فقط تو یه فیلم اینو دیدم و فکر کردم ممکنه بین زمین و هوا گیر بیفتیم
_ ‏احمقانه نیست و حتی اگه اینجوری هم باشه من ازش نمیترسم ... اگه "فقط با تو" باشه ایرادی نداره
‏چشمان بهت زده جان گرد شد و خون از قلبش به گوشهاش هجوم برد زبانش باری دیگر لال شد  تا لحظه ای که به خونه نرسیده بود قفل سکوتش باز نشد 
‏به اتاقش پناه برد تا افکارش را مرتب کند تجزیه تحلیل کند و مسائل را حلاجی کند
اما انگار در دنیای ییبو برای یک لحظه هم فرصت فکر کردن نداشت
چرا که در همان لحظه ییبو او را به مکانی خاص برای شام امشب دعوت کرد

.
.
.
چیزی به آخرش نمونده ستاره بارون کنید

 just You پایان یافتهWhere stories live. Discover now