پارت ۱۶

421 130 41
                                    

_باورم نمیشه حالا که دوست دختر داری سر سنگین شدی
جان تماس را قطع کرده فاصله میانشان روی آن تل خاکی را پیمود رو به یوبین گفت
_فاک آف یوبین مسخره نشو فقط یکماه از رابطمون میگذره
یوبین خنده ای سرد داد و  همانطور که در بلندترین قسمت تپه ایستاده بود به پایین چشم دوخت
پیست آماتوری که به زحمت بچهای مشتاق دانشگاه برای راننده های خیابانی مهیا شده بود ازاین زاویه دید خوبی داشت
تعدادی لاستیک بلا استفاده دور تا دور جاده باریک چیده شده بود و در ادامه مسیر پر پیچ و خم جاده موانع کوچک و بزرگ به چشم میخورد

بیش از ده تا دوازده عدد ماشین های اسپرت آمریکایی و انگلیسی که هر کدام با شکل و شمایل و رنگاهای مختلف گوشه ای از پیست مسابقه پارک شده بودند و منتظر شروع مسابقه مونده بودند دیده میشد
_تو چکار کردی فلشتو پیدا کردی!
جان همانگونه که به مک‌لارن طلایی رنگ چشم دوخته بود صحبت کرد؟؟
یوبین با کمی دلخوری  به جمعیتی که برای شرط بندی کنار باجه مخصوص ، صف بسته بودند نگاه کرد و گفت
_نه اون مصاحبه فاکی رو هم از دست دادم
جان دستی روی شانه اش زد
_عیب نداره قرار نیست اونجا تنها جای زمین باشه که قراره بهت کار بدن

نگاه یوبین سمت راننده ای که از ماشین پیاده شد برای بقیه خط و نشان می‌کشید و رجز میخواند سر خورد
_آره میدونم اما تو این فرصت کم که نیاز به پولش دارم شغل دیگه ای نمیتونم پیدا کنم
صدای قهقه بلند دختری که با استایل عجیب و کمی جلف با کنار دستیش که در صف بود صحبت میکرد توجهش را جلب کرد
_نا امید نباش
شانه یوبین را در دستش فشرد
یوبین که غرق در افکارش بود از جا پرید نگاهی به جان سپس به زمین انداخت و سنگریزه کنار پایش را به سمتی پرتاب کرد و‌گفت
_تو چکار میکنی سرکار اوضاعت خوبه؟
_اوهوم جلسه پنجمه ارائه پروژه نزدیکه
_عالیه پسر
ممنون گفت لبخند نیمه ای زد و به ییبو که کمی دورتر از آنها ایستاده ، نظاره گر این منظره جدید بود نگاهی کرد
_ خوب بگو ببینم اوضاع چطور پیش میره با نارین خوش میگذره؟؟
جان لبخند نامتفارنی همراه چشمک تحویلش داد
_خوش که آره میگذره اون دختر شیطونیه
اما خوب هنوز  زیاد نمیشناسمش البته اونم منو نمیشناسه
یوبین ابرویی بالا انداخت و به جان نگاه کرد
_چی نکنه مشکلی پیش اومده!؟
_نه چیز خاصی نیست
جان دوباره نگاهش را سمت ییبو که دست در جیب کنار ایستاده بود و همه جا را دید میزد چرخاند
یوبین مسیر نگاهش را دنبال کرد و گفت
_چطور شد که اونو با خودت آوردی؟
_هوم ..هیچی خوب فقط من بهش تعارف کردم اونم قبول کرد 
نمیدانست ایده خوبی هست که او را همراه خودش به مسابقات رالی شبانه آورده یا نه؟!
اصلا نمیدونست پسری با روحیه مثل او این قبیل هیجانات را میپسندد یا نه فقط فک کرد برای آرام کردن جو متشنج بینشان باید کاری بکند!
_نمیدونم اصلا خوشش میاد یا نه ؟
_اگه خوشش نمی اومد که پیشنهادتو رد میکرد
_هوم نمیدونم
دستی در هوا تکان داد همراه با اشاره او را صدا کرد
هر سه با هم جایی بالا تپه که دید خوبی داشت قرار گرفتند
جان نگاهی به ییبو کرد قوانین شرط بندی را برایش شرح داد به باجه پایین تپه که یک مینی‌باس تزیینی بود اشاره ای داد
_اونجا میتونی شرطتو بذاری
ییبو با سر تایید کرد
جان ادامه داد
_خوب من روی مک لارن طلایی شرط میبندم
تو چی؟؟
ییبو بدون اینکه تامل کند خیلی زود گفت
_فراری مشکی
یوبین هم در ادامه گفت
_منم لامبورگینی قرمز
بعدم به راه افتاد و گفت
  _من میرم شرطارو بذارم
بعد ازگذشت چند دقیقه کوتاه مسابقات شروع شد
اتومبیل ها یکی پس ازدیگری پیست مسابقه را به آتش میکشیدند و با سرعت هر چه تمام تر از هم سبقت گرفته برای اول شدن در جدال بودند  صدای اگزوز دود ماشنیها صدای جیغ لاستیکها همراه با صدای جیغ و هوار تماشاچیان هیجان فضا را بیشتر و بیشتر کرده بود
جان کنار ییبو همراه یوبین انقد بالا پایین پریده بود و داد زده بود که صدایش به زحمت در می آمد
با خنده و شوق افراطی خواستار بردن مک لارن طلایی بود اما شانس آنقدرها با او یار نبود بعد از گذشت ده دقیقه استرس زا وقتی که فراری مشکی از خط پایان عبور کرد و پرچم شطرنجی برافراشته شد، تمام امیدش از دست رفت هوفی کشید و نگاهی به یوبین که در کنارش ایستاده بود کرد
یوبین با هیجان مشتی در هوا کوبید و شانه های ییبو را تکان داد
در کمال ناباوری ییبو مبلغ قابل توجهی برده بود و جان تازه متوجه شد...
بعد از چند دقیقه ای هورا هورا کنان این برد کوچک را جشن گرفتند جان رو به ییبو گفت
_واو وانگ ییبو تو کارت درسته چطور وقتی اولین بارته شرطو میبری!!! این اصلا انصاف نیست
من هیچوقت برنده نشدم حتی یوبینم فقط یکبار برنده شده اه
ییبو خنده کمرنگی کرد بلیط در دستش را تکانی  داد
_فقظ شانسم خوب بود ... من برم نقدش کنم
با قدمهای آرام از تپه خاکی پایین رفت
جان با لبخند قدمهای آهسته ییبو را از پشت نظاره کرد لبخندی زد و با خودش فکر
اون واقعا خوشحاله! فک کنم دعوت کردنش ایذه خوبی بود
همانطور خیره به او مانده بود که ناگهان مسیر نگاهش روی شخص آشنایی قفل شد
نارین هم آنجا بود!؟
پس چرا تا حالا ندیدمش!البته جمعیت زیادی اینجا جمع شدن این چیزی عجیبی نیست ! اما اون اینجا چیکار میکنه یادمه پشت تلفن گفت خستس و میخواد استراحت کنه !
به یوبین اشاره ای داد و با قدمهای آهسته در پی پاسخ به سوالاتش سمت نارین حرکت کرد !
نارین در کنار عده ای که به نظر می آمد دوستانش باشند قدم برمیداشت و از جایی که بود حرکت کرد 
قدمهای جان تند تر شد تا قبل از اینکه او را جمعیت گم کند بتواند او را ببیند
نارین سمت باجه حرکت میکرد درست جایی که ییبو آنجا منتظر ایستاده بود
نارین دستی روی بازوی ییبو کشید و ییبو با تعجب سمتش چرخید
چند کلمه ای با هم حرف زدند جان نظاره گر بود و اصلا نمیدانست و هیچ ایده ای هم نداشت که هم خانه ای بد خلقش با دوست دخترش چه حرفی میتواند داشته باشد!
شاید نارین سراغ جان را از ییبو میگرفت حتما همین بود
لبخندی زد به راهش ادامه داد
امکان داشت که نارین برای غافلگیر کردن جان بدینجا آمده بود؟؟
اما جان به خاطر نمی آورد که به نارین گفته باشد که کجاست و چه میکند حتی اشاره هم نکرده بود یعنی فرصت نشد تماسشان خیلی کوتاه بود چرا که آن قسمت از کوه آنتن بسیار ضعیف بود و صحبت کردن نا ممکن.

شک و تردیدی که در دل داشت همراه با آن چیزی که روبرویش در حال وقوع بود لبخند روی لبهایش را رفته رفته خشک کرد و اخم غلیظی بر پیشانی و میان ابروانش نشاند
دستان نارین به سرعت دور گردن ییبو حلقه شد نگاه گرمش روی صورت خوش تراش ییبو نشست و در لحظه ای کوتاه سرش رو به او خم شد و لبهایش را شکار کرد
قدمهایش آرام آرام سست شد ازحرکت ایستاد
چیزی درون قلبش میجوشید و گلویش را چنگ می انداخت چیزی که میدید باورکردنی نبود نکند این یک کابوس بود !
چرا کسی مانع دیگری نمیشد! چرا ییبو او را پس نمیزد!رابطه آنها از کی اینگونه بود! از کی جان از آن دو رو دست خورده بود و سرش شیره مالیده شده بود!
طولی نکشید که یوبین روبرویش قرار گرفت شانهایش را گرفت و مانع شد که بقیه این کابوس وحشتناک جلوی چشمان متحیر جان رژه برود
با فریادی برخاسته از خشم یوبین را سمتی  هل داد و گفت
_ ولم کن !
یوبین سر جایش خشک شد و ییبو که درست در ده متری آنها ایستاده بود با شنیدن فریاد جان سر برگرداند دستان لجوج دخترک را کنار زد و به سمتش دوید
_جان ..جان...
یوبین بود که صدایش میزد اما جان بی اهمیت به او با قدمهای تند مسیر بازگشت را می‌پیمود
یوبین رو به ییبو که از کنارش به سرعت عبور کرد گفت
_ هی بهتره این کارو نکنی‌ اون واقعا عصبیه ... تنهاش بذار
با قدمهای سریع دنبالش راه افتاد
بعد از مدتی جان درست کنار جاده رسید
جاده خلوت که تقریبا پارکینگ ماشینها بود
قدمهای آرامش رو سنگفرش جاده کشیده میشد پاهایش و تمام بدنش بی حس شده بود مسیر طولانی در مدت کوتاهی دویده بود
صداهایی که نام او را میخواندند نمیشنید و اهمیتی هم نمیداد !
چرا اینگونه مانند دختران نوجوان فرار کرده بود!
واقعا نارین برای او انقدر مهم بود؟!
اصلا چرا ییبو ! چرا او باید آنسوی قضیه میبود !
دوستی آنها برایش ارزشی نداشت!؟
جان چقدر خوش خیال بود که برای دلجویی و تحکیم روابط دوستیشان از اون به این شکل دعوت کرده بود!
دلیل بد رفتاریش هنگام مواجه با نارین همین بود ؟!
روحش در افکارش غرق بود و جسمش در حال سقوط ...
ناگهان دستی از پشت او را نگه داشت صذای آشنایی نامش را صدا زد
_جان ...
.
.
.

های گایز اول که ووت یادتون نره ❤️ !
بعدم میخواستم یه خبر خوب بدم
یه داستان جدید با تم امگاورس که میدونم خیلیاتون طرفدارشین در حال نوشتنه پارتهای اولش به زودی زود شاید امشب آپ بشه 😍😍 دست و جیغ و هورا
راستی وانشات فراموشی هم بخونید جالبه منتظر نظراتتون هستم


 just You پایان یافتهWhere stories live. Discover now