صبح هنگام وقتی مدت مقرر تمام شده بود و به قصد خانه نزدیک ساختمان شدند
مردی با قدمهای سریع جلوی اتومبیل ییبو ظاهر شد
_اه آقا بلاخره اومدید!؟
ییبو چرخید بعد از اینکه او را شناخت رو به مرد گفت
_ تو اینجا چی میخوای!!؟
_متاسفم آقا که مزاحمتون شدم اما خانم میخواستن برای جلسه فردا ....درواقع امروز حتما حضور داشته باشید
_اه من الان واقعا خستم بهش بگو بذارش برای یه روز دیگه
_اه اقا لطفا این حرفو نزنید من از دیروز بعد از ظهر اینجا منتظرتون موندم حتی خونه هم نرفتم خیلی ترسیدم که دوباره آدرستونو عوض کرده باشید لطفا باهام بیاید
_من الان نمیتونم!!!
ییبو با جدیت گفت
_آقا لطفا.... شما که مادرتونو بهتر میشناسید خودتون میدونید اگه همراهم نیاید چه بلایی سرم میاره!؟
جان بدون هیچ صحبتی نظاره گر بود و کلی سوال نا خواسته در ذهنش نقش بسته بود
ییبو هوفی کشید واقعا خسته بود شب قبل را روی صندلی ماشین سپری کرده بود الان صبح کله سحر باید با همچین معظلی روبرو میشد
_خیلی خوب بذار لباساموعوض کنم الان میام
جان هنوز هم کمی متعجب بود اما چون خسته بود خیلی توجه نشان نداد همراه ییبو به داخل رفت و برای استراحت چند ساعتی به تختش پناه برد
.
.
جان با صدا و بلند خندید
به یوبین که درست کنار دست سویی روی نیکمت گوشه حیاط دانشکده نشسته بود و اخم واضحی چهره اش را پوشانده بود نگاهی کرد و گفت
_باورم نمیشه وسط کلاس اون ویدیو رو پخش کردی با خودت چی فکر کردی!!؟
یوبین اشاره به سویی کرد و گفت
_آخه یه احمقی برام فرستاده بود و من واقعا فک نمیکردم همچین چیزی باشه!!!
سویی در دفاع از خودش گفت
_هی تقصیر من ننداز من دیشب اونو برات فرستادم بعدم اول ویدیو هشدار کم کردن صدارو ندیدی!!؟
_من اصلا وقت نکردم کاری بکنم فقط یهو اون صداهای فاکی....اه حتی تصویر درستی هم نداشت فقط صدا بود اما بدجور آبرومو برد...
حالا چجوری تو صورت بقیه نگاه کنم!!!
جان دستی روی شانه اش گذاشت
_ایراد نداره یکم زمان بگذره همه یادشون میره!!
بعد زد زیر خنده گفت
_البته من هیچوقت یادم نمیره!!
در حال خندیدن به یوبین بودند که نارین با قدمهای تند و حالتی کلافه نزدیک شد_اه بیبی اومدی
جان به او گفت
_این چه قیافه ای چی شده!!؟
نارین دستی به پیشانی اش گرفت حسابی سردر گم بود
_واقعا دارم دیوونه میشم این استاده منو روانی کرده
_مگه چی شده!؟
_باورت میشه به خاطر اشکالات نگارشی پروژمو رد کرد بهم گفت به اندازه کافی خوب نیست!
اخه مگه من دانشجوی رشته ادبیاتم چه انتظاری ازم داره!!؟
اصن درکش نمیکنم
_اه بیب خودتو ناراحت نکن این که چیزی نیست خیلی وقت گیر نیست
_چطور چیزی نیست !! نکنه تو میخوای دوباره انجامش بدی؟
بعد انگار تازه چیزی دستگیرش شده باشد از جا پرید با هیجان گفت
_اه آره تو میتونی کمکم کنی !!
بعد ازدیدن نگاه سرد جان حالت لوسی به خود گرفت و لبانش را جمع کرد و ابروهایش را روبه بالا کشید وگفت
_تو.... کمکم میکنی مگه نه؟؟!
جان کمی به فکر فرو رفت این بار اولی نبود که نارین در درسها و پروژهایش از جان کمک میخواست شاید باید درخواستش را رد میکرد با وجود پروژه بزرگ پایان نامه اش واقعا وقت اضافه ای نداشت ...
نارین با همان حالت لوس همیشگی ادامه داد
_میتونم روکمکت حساب کنم دارلینگ مگه نه!؟
من واقعاً بهت نیاز دارم...
جان مستأصل شده بود به ناچار گفت
_خوب چند صفحس!؟
نارین لبخندی زد و گفت
_ خیلی زیاد نیست پوشه ای از کیفش در آورد و به جان داد
_ مرسی که هستی تو همیشه هوامو داری ...
جان دستی در هوا تکان داد و با یک لبخند تصنعی گفت
_اه اصلا فکرشم نکن کار مهمی نیست
نارین که الان دقیقا کنار جان جا گرفته بود گفت
_ فقط تا آخر هفته باید تحویلش بدم
تا اون موقع آمادش میکنی درسته!؟
جان ام گفت سری تکان داد
تلفن نارین زنگ خورد از جا برخاست چند قدمی دور شد هنوز با تلفن صحبت میکرد که رو به جان برگشت فریاد زد
_بعدا میبینمت الان باید برم ....
جان سری تکان داد و نارین دستش در هوا تکان داد و سمت در خروجی حرکت کرد
سویی نگاه خیره اش را از نارین به جان داد و گفت!؟
_تا کی قراره بش سواری بدی!!؟
جان کمی شوکه شد اما این عادت سویی بود که بی پرده و رک حرفش را بزند
ابرویی بالا انداخت وانمود کرد متوجه منظورش نشده
_چی داری میگی کدوم سواری!!؟
سویی آهی کشید و گفت
_خودتو به خریت بزن اما امیدوارم پشیمون نشی
یوبین میان حرفشان پرید و گفت
_آه راستی جان هفته دیگه فینال مسابقات رالی برگزار میشه دوس دارین با هم بریم؟؟!
.
.
.
.
وقتی ظهر به خانه رسید آپارتمان ساکت و خلوت بود صدای آرام چیزی را میشنید
به سمت اتاقش قدم برداشت در آستانه درب کمی تعلل کرد از لابلای در نیمه باز صورت خیس از عرق ییبو که مداوم به کیسه بوکسش ضربه میزد را دید
حرف ییبو را به یاد آورد و با خود فکر کرد چه چیزی باعث آزرده شدن ییبو تا این حد شده!!؟
قبل از اینکه بتواند به نتیجه ای برسد گوشی در دستش لرزید
_جناب شیائو جان
_خودمم بفرمایید
_منشی معاون نیروی انسانی شرکت گلدن بیلدینگ هستم ببخشید که مزاحمتون شدم اما فردا بعد از ظهر جلسه ای برای دعوت به همکاری برگزار میشه چه ساعتی میتونید حضور داشته باشید؟! ساعت ۵ یا۷؟!
جان کمی مکث کرد با خودش فکر کرد
«دعوت به همکاری؟؟!»
_الو
_بله بله متاسفم داشتم... برناممو چک میکردم همون ساعت ۵ خوبه
_باشه حتما حضور داشته باشید
تماس را قطع کرد ذوق زده بالا پایین پرید قرار بود خیلی زودتر از آنچه که فکرش را میکرد استخدام بشود واقعا اینگونه بود...بعد از چرتی کوتاه راهی حمام شد دوش گرفت کت شلوارش را مرتب کرد و گوشه اتاق آویزان کرد
برای فردا استرس داشت با اینکه این موضوع را با یوبین در میان گذاشته بود اما همچنان قلبش آرام نمیگرفت
آنچنان سخت افکارش به سمت آینده این شغل پرواز کرد که حتی صورت در هم ییبو هم نتوانست او را متوجه چیزی سازد
.
.
جان روی صندلی مقابل میز معاون هیونسونگ نشسته به برگه ای که روبرویش روی میز قرار داشت چشم دوخته بود
_راحت باشید آقای شیائو تمام موارد و با دقت مطالعه کنید
جان سری تکان داد و اوراق قرارداد را برداشت به آنها نگاهی انداخت با اینکه خیلی از مسائل حقوقی سر در نمی آورد اما یکی از موارد توجهش را جلب کرده بود
با خودش فکر کرد کاش از قبل با یک وکیل مشورت میکرد انقدر که دیروز هیجان زده بود به کل این مورد را فراموش کرده بود
معاون هیونسونگ بعد از مدتی تعلل جان گفته بود
_چی شده پسر جان نکنه بابت حقوق ومزایا مرددی؟!
وکیل شرکت که درست کنار آقای هیونسونگ نشسته بود و خودش را فنگ جینگ معرفی کرده بود رو به جان گفت
_نگران نباشید این فقط یه قرداد اولیه اس قرداد اصلی بعد از گرفتن مدرک تحصیلیتون ارائه میشه و اونجا حقوق مزایاتون حتی ممکنه ده برابر این مبلغ باشه...
هیونسونگ ادامه داد
_میتونی بعد ازامتحانات ترمت شروع به کار کنی هیچ عجله ای نیست به هر حال الان نزدیک به سی درصد پروژه آماده بهره برداری هست میتونی همون موارد رو تحلیل و تکمیل کنی و بعد از امتحانات آخر هر ماه گزارش پیشرفت تحقیقات ارائه بدی بعد از تمام شدن دوره تحصیلیت به طور رسمی با شرکت قرار داد میبندی...جان کمی شوکه و ذوق زده شد اما خیلی زود بر خودش مسلط شد و حالت همیشگی را به چهره اش داد
_نه نه اینطور نیست من فقط مورد ده و پانزده رومتوجه نشدم
وکیل فنگ جینگ موارد ی که جان خواسته بود را با صدای بلند خواند و برای جان توضیحات اضافه ای عنوان کرد
جان بعد ازمدتی بحث و گفتگو با وکیل شرکت و دانستن شرایط و ضوابط لازم ،آن مواردی که ذهنش را مشغول کرده بود را نادیده گرفت و قرار داد را امضا کرد_تبرییک میگم به تیم ما خوش اومدی
آقای هیونسونگ رو به جان گفت و دستش را دراز کرد با او دست داد...
جان سری تکان داد لبخندی زد و گفت
_خیلی ممنونم و منتظر حمایتتون هستم لطفا هواموداشته باشید
بعد از تبریکات پی در پی که از همکاران جدیدش نصیبش شد با شوق و خوشحالی از دفتر خارج شد
.
.
.
ووت یادتون نره پارت بعدی به زودی آپ میشه
ŞİMDİ OKUDUĞUN
just You پایان یافته
Hayran Kurguگونه ی خیس از اشک مرد روبرو را با ملایمت نوازش کرد نگاه غمبارش را به چشمای متعجب و نگرانش دوخت چرا ...چرا زودتر بهم نگفتی مرد به سرعت نگاهش را گرفت سرش را پایین انداخت و به دست پسرک که روی بازویش جا خوش کرده بود و نوازشوار حرکت میکرد چشم دوخت با مل...