پارت ۱۵

432 134 38
                                    


چنگال را روی میز کنار بشقاب قرار داد رو به ییبو‌گفت:
_این هفته خیلی سخت بود برام خیلی خسته شدم

ییبو پارچ آب را از یخچال خارج کرد روی میز کوچک غذا خوری آشپزخانه قرار داد و جواب داد

_شغل جدید داشتن همچین آسونم نیست اما بهش عادت میکنی

جان ظرف غذا را از روی اجاق گاز برداشت و گوشه میز قرار داد و ادامه داد
_همینطوره محیط کار و جوی که اونجاست انگیزمو بیشتر میکنه طرحا و ایدهام اونجا سریعتر و بهتر به ذهنم خطور میکنن

ییبو دو عدد لیوان از کابینت در آورد رو به جان چرخید و گفت
_این خیلی عالیه زودتر پیشرفت میکنی میتونی مهارتهاتو تقویت کنی
جان در همان حالی که غذارا سرو میکرد گفت
آره اینجوری کار کردنو بیشتر دوست دارم 
ییبو اوهوم گفت نمکدان و فلفل که از قفسه برداشته بود وسط میز قرار داد
جان دست از کار کردن کشید هیجانزده به ییبو خیره شد و گفت
_آه راستی من چند روز پیش مامانتو دیدم

ییبو یکباره ازحرکت ایستاد دستش در هوا ماند ...

جان دوباره مشغول سرو سوپ شد و ادامه داد
_یعنی هرروز تقریبا میبینمش همیشه سراغتو ازم میگیره
ییبو دستش را کنار کشید و با بی تفاوتی و صدای آرامش اوهوم گفت
جان به نقطه خیالی در هوا خیره ماند و گفت
_اون زن واقعا تو کارش حرفه ای همه ازش تعریف میکنن
انگشت اشاره اش را به ییبو‌ داد و اضافه کرد
_تو باید بهش افتخار کنی ....
ییبو صندلی را بیرون کشید  با لحن خشک و جدی گفت
_بیا غذا بخوریم تا سرد نشده
جان سری تکان داد و در حال نشستن حرفش را ادامه داد
_میدونی خیلی خوش شانسی که همچین آدم مادرته موفق جسور فعال...

دست ییبو روی پشتی صندلی محکم شد آنقدر که سر انگشتانش رو به سفیدی میزد لبانش را به هم فشرد

اما جان به کاسه سوپ زل زده بود و در خیالاتش غرق بود
_همیشه دوس داشتم مامانم همچین آدمی باشه ولی مامان من فقط...
ناگهان ییبو با صدای بلندی گفت
_جااان ...
جان با چشمانی گرد سرش را بالا آورد به ییبو که صورتش برافروخته شده بود و به میز چشم دوخته بود نگاهی کرد
_چییه؟!
ییبو سر جایش محکم نشست و با لحن سردش اما آرامش ادامه داد
جوری که انگار از فریاد ناخودآگاهش پشیمان بود
_لطفا بیا شام بخوریم ...فقط...در...آرامش
جان متعحب چشمم را به ظرفی که روبرویش قرار داشت دوخت چندباری حرفهایش را در ذهن مرور کرد چیزی نمیفهمید مگر چه گفته بود که باعث این همه خشم و غیظ شده بود ؟؟
من فقط داشتم از مامانش تعریف میکردم مگه چی گفتم
اون واقعا عوضیه الان میفهمم چرا همیشه تنهاس واقعا اخلاقش افتضاحه
هنوز افکار منفی در ذهنش به جایی نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش را ا‌ز آن سوی حال شنید از جا برخاست با قدمهای بزرگ حرکت کرد انگار دنبال راه فرار بود تماس را وصل کرد و سعی کرد با عادی ترین لحن ممکن جواب احوالپرسی یوبین را بدهد بلکه این جوششی که درونش برپا شده بود ازبین برود
_اون کوفتیو گم کردم
یوبین با حرص از پشت تلفن نالید
_چیو میگی
_فلشم همون که واسه پروژه مصاحبم بود
_مگه میشه آخه ؟
_نمیدونم یه فلش کوچک زرد رنگ بود .... ببین اشتباها تو وسایل تو نرفته باشه
_باشه نگاه میکنم
برای تایید شغلم نیازش دارم نمیدونم چیکار کنم فقط تا فردا مهلت دارم
سمت اتاق پا تند کرد
_باشه الان دارم میگردم بهت زنگ میزنم
همه جا را زیر رو کرد و در نهایت دوباره به یوبین زنگ زد بهش اطلاع داد که چیزی پیدا نکرده است
_نیستش پیش من نیست!!
_آخرین بار کجا دیدیش
_تو کیفم تو کلاس
_شاید به نفر برش داشته
_اخه اون فلش ارزشی نداره
_نمیدونم ...شاید کسی سر به سرت میذاره
اه نمیدونم فعلا قطع میکنم تا ببینم چکار میتونم بکنم
باشه....

 just You پایان یافتهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora