جان با گیجی از جا برخاست برای رهایی از حال مبهمی که گریبانگیرش شده بود برای بار دوم سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد اما نیمه راه با کسی برخورد کرد وقتی برای معذرت خواهی برگشت
مرد عصبانی و مست یقه لباسش را به چنگ گرفت و فریادهای مبهمی سر داد در همان لحظه ای که جان از شدت شوک و ترس نمیدانست چه کند
زنی با چشمان کشیده نگاه نافذ رو به مرد خشمگین گفت
_راحتش بذار کانگ دلت میخواد دیگه اینجا راهت ندم داری باز شر درس میکنی؟
مرد دستان گره خوردش اش را باز کرد و جان را به سمتی هل داد و چند قدمی عقب رفت
زن با لبخند ملیح از جان استقبال کرد به او اطمینان خاطر داد جان سری تکان داد و مسیرش را در پیش گرفت وقتی کارش در آنجا تمام شد و وارد سالن اصلی شد هنوز سر میزش باز نگشته بود که همان زن سد راهش شد
نگاهی سر تا پا به جان انداخت در حالی که نوشیدنی درون جامش را مزه مزه میکرد گفت
_حالت خوبه؟
ماکسی بلند و نقره ای رنگی که به تن داشت همراه کفش های پاشنه تیزش با لوندی درون نگاهش هماهنگی خاصی داشت به طرز عجیبی مسحور کننده وزیبا به نظر میرسید جوری که جان بدون مقاومت تسلیم حمکرانی آن چشمها شد برعکس معمول سعی در فرار از آن زن نداشت فقط با او همراه شد درست مثل یک خواب یا دیدن یک فیلم کوتاه
نمیدانست چه مدت از آشناییش با آن زن گذشته وقتی به خودش آمد که صدایش را کنار گوشش شنید
_با اینکه زیاد حرف نمیزنی اما تو واقعا صورت زیبایی داری جان، از وقتی دیدم با وانگ ییبو وارد شدی چشمم بهت بود
جان کمی مکث کرد سپس پرسید
_مگه شما اونو میشناسین؟
_البته که میشناسم اینجا جزیره کوچکی همه همدیگرو میشناسن و اون پسر مرموز و پولدار بیشتر از اینکه ظاهر سرد و تو دارش نشون میده معروفه
تابستون که میشه بیشتر شبها رو اینجا میگذرونه حتی اتاق مخصوص به خودشو داره
جان با خودش زمزمه کرد
"اتاق مخصوص؟"
_به هر حال من فکر میکردم ممکنه همراه اون باشی پس نخواستم مزاحمتون بشم ولی الان...
جان به فکر فرو رفت مقداری از محتویات نوشیدنی درون لیوانش مزه کرد حرف نا تمام زن را ادامه داد
_ اون الان یه همراه دیگه داره تو اتاق مخصوصش فکر کنم فقط منم که تنها موندم
در نور کمجان آباژور کنار تخت فقط میتوانست سایه تیره دو غریبه ای که خیلی صمیمانه در آغوش هم فرو رفته بودند را روی دیوار ببیند و تنش را بیشتر در آغوش زن حفر کند
زن لبخند رضایتمندی زد و در چشمان قهوه ای رنگ پسرک غمگین خیره شد در حالی که نوشیدنی را سر میکشید گفت
_همراه؟ فک نمیکنم اون همیشه تنها میاد یه بطری واین سفارش میده تا تموم شدنش تو سالن میمونه به جمعیت خیره میشه در آخرم تو اتاق همیشگیش میخوابه صبح زودم از اینجا میره
لیوان پایه بلند را روی پا تختی قرار داد نفس عمیقی گرفت و ادامه داد
_مردم فک میکنن اون زیادی قانونمنده موقع مستی نمیخواد رانندگی کنه اما اگه از من بپرسی فکر میکنم اون فقط میخواد تو جای متفاوتی شبشو بگذرونه دقیقا نمیدونم اما انگار میخواد از چیزی فرار کنه ، همه ما آدمها چیزایی داریم که میخوایم ازشون رها بشیم حتی اگه شده برای یک شب... درست نمیگم؟
بعد از خنده کوتاهش با ملایمت ادامه داد
_اصلا چرا حرف به اون رسید؟در هر حال من خوشحالم شدم که تو باهام همراه شدی شیائو جان
انگشتی زیر چانه پسرک کشید و سرش را به بالا متمایل کرد در چشمان معصومش نگاه کرد و زمزه کرد
_ خوب نمیخوای امشبو جور متفاوتی بگذرونی؟
همزمان کمی خم شد تا بلاخره طعم دلنشین لبهای پسرک را به کام بگیرد که ناگهان جان عقب کشید از جا برخاست با آشفتگی گفت
_من ... متاسفم واقعا نمیدونم چی باید بگم...نمیتونم بمونم باید برم
بدون توضیح اضافه در مقابل نگاه متعجب زن کتش را از روی صندلی برداشت و به سرعت از اتاق خارج شد
زن با تعجب نگاهی به در بسته انداخت پوزخندی زد به موقعیت قبلی بازگشت و با خودش زمزمه کرد
_ انگار امشبم واسه من مثل بقیه شباس ... امیدوارم واسه تو متفاوت بشه!
.
سردر گم در راهرو هتل قدم برمیداشت نیاز به هوای تازه داشت تا آتشی که وجودش را گرفته بود خاموش کند به انتهای راهرو و بالکنی که آن حوالی بود رسید دستانش را ستون نرده ها کرد و دم عمیقی گرفت هنوز سنگینی تنش با هوای تازه از بین نرفته بود که دود سیگار جلوی چشمانش رقصید به دنبال آن سر برگرداند و همزمان با مرد که به دیوار تکیه زده بود چشم در چشم شد
درست دریک چشم بر هم زدن با آن کسی که تمام مدت از او گریزان بود روبرو شد مدتی در بهت به او خیره ماند در سکوت به غلط و درست کارش فکرد کرد
در نهایت پلکهایش را روی هم گذاشت شرم درون چشمهایش را مخفی کرد دلش را به امواج ملایم دریا ، که از آن فاصله نوای آهنگینشان به گوش میرسید سپرد با لحنی ملایم خواند
_خورشید من تنها تو ، آن نوری هستی که به این ماه سرد و تیره روح بخشیدی
ماهی که با گرمای حضورت درخشان تر از گذشته به آسمان و ستاره هایش خودنمایی میکند ...
BẠN ĐANG ĐỌC
just You پایان یافته
Fanfictionگونه ی خیس از اشک مرد روبرو را با ملایمت نوازش کرد نگاه غمبارش را به چشمای متعجب و نگرانش دوخت چرا ...چرا زودتر بهم نگفتی مرد به سرعت نگاهش را گرفت سرش را پایین انداخت و به دست پسرک که روی بازویش جا خوش کرده بود و نوازشوار حرکت میکرد چشم دوخت با مل...