Part 1

977 134 18
                                    

سلام عزیزای دل *-*
من اینجام با فیک به نام من گناه کن ^^
میدونم خیلی هاتون فیکو تو تلگرام خوندید، اما میخوام اینجا هم حمایتش کنید.
مرسی از همتون 💜💜

من حتی عقاید خودم رو هم باور ندارم، پس...
چطور میتونید عقاید کسی که سال ها پیش مرده رو بهم تحمیل کنید؟!


.
.
.

اگه به زندگی اهمیت بدیم، چه کسی قراره دنبال دیوونگی هامون بره؟
اگه به عاقل بودنمون ادامه بدیم، چه کسی قراره تاوان مجازات هاشو بده؟
اما...
اما این دلیلی میشه که همه ی عاقل های شهر رو به دیوونگی دعوت کنیم؟
.
دست هاش رو روی دستگیره آهنی گذاشت و در چوبی کاباره رو باز کرد و با لبخندی که از اون پسر یاد گرفته بود، وارد شد...
در پشت سرش بسته شد و صدای تکون خوردنش تو گوشش پیچید!
کف دستش رو به پشت گردنش کشید و خیره شد به مردها و زن هایی که با شهوت تو هم میلوندند و دیوونگی هاشون رو به رخ هم میکشیدن...
دیدنِ اون آدم ها بهش یادآوری میکرد که دیوونگی اون ها رو هم اون پسر بیدار کرده...
اما...

اون پسر کی بود؟
پسری که کل شهر اونو نماد دیوونگی میدونستن...
پسری که دیوونگی رو تو اون شهر از خواب بیدار کرده بود...

ای وای...
چقدر دیوونگی دورمون جمع شده و ما آدما مثل کر و لال ها به عاقل بودنمون ادامه میدیم!
لبخندش پررنگ تر شد و به آرومی پلک زد...
چقدر دنیای دیوونه ها زیباتره...
آروم تره...
بی قید تره...

قدم های نامنظمش رو روی پله ها کشوند و با پایین اومدن ازشون، به جایگاه مورد علاقه ش رسید...
پشت میز نشست و پیشخدمت با دیدنش جلو اومد...
اون هم جزو دیوونه ها بود؟
و نگاه های پسر گویای همه چیز بود!
اون هم به بیماریِ *اون پسر *گرفتار شده بود...

پیشخدمت با رسیدن به میز، بهش تکیه داد و به طرفش خم شد: "هی تهیونگ... اون پسر کجاست؟"

بازم این سوال...
ا

ون پسر کی بود؟
اسم نداشت؟

ته هم سرشو نزدیک تر برد و درحالی که ردیف دندون جلویی دندون هاشو به نمایش میگذاشت، گوشه ی چشماش بخاطر دقتش جمع شد: "اون پسر..."
اما برای ادامه ی اون جمله، ولوم صداش رو درحد زمزمه پایین آورد: "اون پسر رفت تا جهنم دیوونگی رو دنبال کنه!"

پسری که خود شیطان بود...
شیطانی رو جهنم زمین...
اون پسر قرار بود بهشت رو هم به آتیش بکشه!


.

.

بین اون همهمه ی بزرگ، گوشه ای، تکیه زده به ستون سنگی ایستاده بود و به سخنرانی های مردی که مردم اونو مردِ خدا میدونستن، گوش میداد...
اخمی بین ابروهاش بود، و نگاه خیره و نافذش رو به اون مرد دوخته بود!

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Where stories live. Discover now