Last Part

415 46 20
                                    

زندگی ما نقطه های زیادی داره...
نقطه ی شروع...
نقطه ی حرکت...
نقطه ی اتفاقات خوب...
نقطه ی روزای سخت...
نقطه ی تصمیم ها...
نقطه ی تلاش ها...
نقطه ی رسیدن ها...
و درنهایت نقطه ی پایان...
پایانی که می‌تونه شروع باشه...
شروع نقطه های جدید...
و این چرخش زندگیه!
.

صدای مرغ های ماهی خواری که براش آشنا بود...
بوی خاص ساحلی که صدای موج هاش به گوش می‌رسید.
درخت های که همراه با نسیم آروم تکون میخوردن و شاخه های پر برگشون رو بهم میزدن.
و درنهایت پسری که تکیه زده به یکی از همون درخت ها، به ساحلی که اونقدرام ازش دور نبود، خیره شده بود!
نفس عمیقی کشید تا هوای بهاری رو نفس بکشه.
بهار خیلی زودتر از چیزی که فکر میکرد، رسیده بود...
بعد از اینکه اون زمستون سخت رو پشت سر گذاشتن، حالا بهار به زیبایی داشت بهشون لبخند میزد و باعث میشد لبخندی رو لبای بک هم بشینه...
واقعا اون روزا رو گذرونده بودن...
روزایی که فکر میکرد هیچوقت قرار نیست بگذرن، گذشته بود...
و حالا اونجا بودن... همراه با مسیحش... همراه با خانواده ش... همراه با دوستاش!
همگی باهم اومده بودن... با اینکه اسقف بهشون گفته بود که دوتایی باید از اونجا دور بشن، اما سهون قانع نشده بود... سهونی که بخاطر جون عزیزاش جون خودش رو وسط گذاشته بود، به همین راحتی برای رفتن قانع نمیشد!
به سادگی خندید...
با یادآوری لجبازی مسیحش که برای اولین بار دیده بود... و همون لجبازی درنهایت باعث شده بود که همه باهم از اونجا برن...
به یه جای دور...
همونطور که اسقف گفته بود.
جایی که حتی زبون مردمش رو نمیفهمیدن... تنها کسایی که میتونستن با اون مردم ارتباط برقرار کنن، اسقف، سهون و طبیب بودن... اما تقریبا بعد گذشت یکی دو ماه، دست و پا شکسته میتونستن‌ به اون زبون حرف بزنن...
با صدای همهمه ای که یهو مخلوط صدای موج و مرغ های ماهی خوار شده بود، رشته ی افکارش پاره شد و سرشو به یکباره به سمت اقامتگاهی که سمت راستش قرار داشت، چرخوند و درحالی که کم کم تکیه ش رو از درخت می‌گرفت، به بچه هایی که یکی یکی از اون اقامتگاه خارج میشدن، خیره شد...
یکی... دوتا... سه تا... چهارتا...
همینطور تو ذهنش تعداد اون بچه هارو می‌شمرد... بچه هایی که درنهایت کم و کم تر میشدن و بعد چند لحظه، جلوی اقامتگاه خلوت شده بود و این نشون میداد که تمام بچه ها رفتن و همین موضوع برای اینکه لبخند شیرینی رو لبای بک بشینه، کافی بود.
قدم های آروم و شمرده ش رو به سمت اون اقامتگاه دوست داشتنی برداشت و با وارد شدن به حیاطش، زنی که مسئول اون اقامتگاه بود رو دید و بلافاصله تعظیم کوتاهی کرد...
زن که بعد اون مدت به احترام گذاشتن اون پسرهای شرقی عادت کرده بود، با مهربونی سر تکون داد...
× "بازم اومدی دنبال معلم دوست داشتنی مون؟"
زن با زبون غربی گفت و بک با شنیدن اون لفظ شیرینی که برای مسیحش به کار برده بود، لبخندش پررنگ تر شد و تندتند سری به نشونه ی تایید تکون داد.
معلم...
تو اون شهر کوچیک... مسیحش رو به عنوان معلم میشناختن...
دیگه خبری از کشیش نبود.
و همین موضوع برای اطمینان ابدی بک کافی بود...
سهون سهون بود... نه کشیش اوه... سهونش حالا معلم بود...
+ "بله... اومدم دنبالش!"
دست و پا شکسته کلمات رو کنار هم چید و با تکون خوردن سر اون زن، قدم هاشو رو به سمت اتاقی که دیگه براش آشنا بود، برداشت.
قدم هاش هرلحظه به در اون اتاق نزدیک تر میشدن و وقتی درنهایت به پشت در رسید، تونست صدای دلنشین مسیحش رو که داشت به زبون غربی حرف میزد، بشنوه...
اما... همه ی بچه ها که رفته بودن... پس سهون با کی حرف میزد؟
با کنجکاوی در کشویی رو باز کرد و با صدای باز شدن در، سر سهون و دختربچه ای که دقیقا روبه روی سهون ایستاده بود، به سمتش برگشت و به محض اینکه نگاهش با چهره ی آشنای اون پسر تلقی کرد، لبخندی که رو لباش بود، پررنگ تر شد.
- "بکهیون..."
سهون اسمشو صدا زد...
+ "کارت تموم نشده؟"
به کره ای پرسید و باعث شد اون دختربچه با گیجی سرشو کج کنه...
- "تموم شده... یکم صبر کن."
سهون با همون لبخند قبلی جواب داد و بک در مقابل، سری به نشونه ی تایید تکون داد و تکیه زده به چهارچوب در، خیره شد به صحبت های سهون با اون دختربچه...
با حوصله و لحن مهربونی که مخصوص به خودش بود، برای دختر توضیح میداد و سعی میکرد همراه با توضیح، خطوط کمرنگی رو روی کاغذی که تو دستای دختر بود، بکشه...
معلم نقاشی شده بود... معلم دوست داشتنی خودش!
و بکهیون بود و احساس اینکه یهو دلش میخواست جلو بره و اون مرد دوست داشتنی رو با تمام وجودش به آغوش بکشه.
نفس عمیقی کشید و تا چند دقیقه بعد هم به نگاه خیره ش رو نیم رخ سهون ادامه داد تا درنهایت دختر با خوشحالی برگه رو پس گرفت و با تعظیم کوتاهی تشکر کرد...
بک با دیدن اینکه اون دختر قدم هاشو به سمتش برمیداشت، با یه نیم قدم، خودش رو کنار کشید تا اون بچه به راحتی بتونه از کنار رد بشه...
× "خدانگهدار..."
اما اون بچه قبل از اینکه از در خارج بشه، رو به بک هم تعظیم کوتاهی کرد و به کره ای خدافظی کرد و جلوی چشمای متعجب بک، از در خارج شده بود...
- "بچه ی زرنگیه..."
با صدای سهون، نگاهش رو از چهارچوب خالی در گرفت و با همون نگاه متعجب به سمتش برگشت.
- "و کنجکاو..."
سهون اضافه کرد و قدم های آرومش رو به سمت بک برداشت: "تعظیم کردن رو از من یاد گرفته و حالا هم اصرار داره که زبون خودمونو بهش یاد بدم..."
با رسیدن به بک، توضیحاتش رو تکمیل کرد و با دیدن لبای ورچیده ی بک، ابرویی بالا انداخت و با بستن در، به بک نزدیک تر شد و تقریبا فاصله رو از بین برد.
- "چی شده؟"
با همون ابروهای بالا رفته پرسید.
+ "به اون بچه ها حسودیم میشه."
و بک هم با همون لبایی که جلو اومده بودن، جواب داد.
- "چرا؟"
سهون بهت زده خندید...
+ "چون هرچی که ازت میخوان بهشون یاد میدی، اما وقتی من بهت گفتم که میخوام نقاشی یاد بگیرم، هربار یه بهونه میاری..."
بک با غرغر توضیح داد و درحالی که به چشمای خندون سهون خیره شده بود، خزیدن دستای اون پسر رو دور کمر خودش حس کرد: "من که دارم کم کم بهت یاد میدم..."
و پشت بندش، بوسه ای که رو شقیقه ش نشست، برای بی حس شدنش کافی بود.
+ "خیلی بی انصافی..."
زیرلب نالید و چشماش رو با آرامشی که از طریق لبای سهون بهش تزریق میشد، بست.
- "چرا؟"
لحن مسیحش هنوز خندون بود و به نظر می‌رسید از اون موقعیت کاملا راضیه...
+ "چون راه ساکت کردن منو یاد گرفتی و هربارم داری سواستفاده می‌کنی..."
و بازم غرغرهای دوست داشتنی ش که سهون رو به خنده وا می‌داشت.
- "اینطور نیست..."
سهون با خنده گفت و دوباره کنار گوش بک رو بوسید.
+ "پس چطوریه؟"
کل کل هاشو با سهون دوست داشت، اما با جوابی که سهون داد، کاملا ساکت شد.
- "وقتی اینجایی... وقتی درست کنارم میشینی، چطور ازم توقع داری برای یاد دادن تمرکز داشته باشم؟"
حتی بعد تموم شدن اون جمله هم سکوت کرده بود... هنوزم... بعد اون همه مدت... وقتی مسیحش مستقیما بهش ابراز احساسات میکرد، بک یه حالی میشد...
انگار قلبش از روی لجبازی طوری تند میتپید که بک دیگه حسش نمی‌کرد... زبونش بند میومد و تو دنیای افکارش غرق میشد و چند ثانیه، فقط و فقط به جملاتی که مسیحش به زبون میاورد، فکر میکرد.
و لعنت بهش...
سهون اینو خوب میدونست... خیلی خوب میدونست...
شاید بخاطر همین بود که با خنده عقب کشید و با جدا شدن از بک، به سمتش وسایلش رفت تا کمی میزش رو مرتب کنه.
+ "دیدی داری سواستفاده می‌کنی؟"
بک که با جدا شدن سهون، افکارش یهو متوقف شده بودن، با لحن اعتراضی گفت.
- "و من نگفتم که اینکارو نمیکنم."
سهون درحالی که یکی از ابروهاشو بالا برده بود، به سمت بکهیونی که با قدم های کوتاه به سمتش می‌رفت، برگشت و بهش خیره شد.
+ "باشه.‌.."
بک یهو کوتاه اومد و قبل از اینکه سهون واکنشی نشون بده، دو قدم بلند برداشت و خودش رو به سهون رسوند و با قاب کردن صورتش، بدون هیچ مکثی لبهاشو به لب های نیمه باز اون پسر رسوند.
بدون هیچ مکثی لباشو بوسید... اونو متعلق به خودش میدونست... سهون و هرچیزی که مربوط بهش بود، مال بک بودن... پس برای بوسیدن اون لب ها، هیچ تردیدی نداشت.
دستاشو حرکت داد و با حلقه کردنشون دور گردن سهون، خودش رو بیشتر بهش چسبوند و وقتی دست سهون بین موهاش خرید و سرشو به سر خودش فشرد و بوسه رو عمیق تر کرد، لبخند پیروزمندانه ای رو لباش شکل گرفت.
لذت بخش تر از اون لحظه وجود نداشت... وقتی با تمام احساساتش بوسه رو شروع میکرد و متقابلا با تمام وجود، از طرف سهون بوسیده میشد، حس میکرد یه قدم از زمین و زمان جدا شده.
حالا رسما صدای بوسه های کوتاهشون که آنچنان عمیق نبود، سکوت اتاق رو می‌شکست و لبخند بک رو عمیق تر میکرد...
سهون بوسه ی نسبتا طولانی ای رو روی لب بالایی بک گذاشت و مک کوتاهی بهش زد...
بک با شیطنت کمی عقب کشید و اینبار بوسه ی فرضی ای رو از دور رو لبای سهون گذاشت و بهش فهموند که شیطنتش گل کرده.
- "خطرناک شدی..."
سهون با خنده ی کوتاهی گفت و باعث نمایان شدن ردیف دندون های جلویی بک شد... بکهیونی که سرشو کج کرد و با فرو بردنش تو گودی گردن سهون، اینبار لباشو به گردنش، درست پایین فکش، گذاشت...
+ "من همیشه خطرناک بودم..."
درحالی که لباشو جدا نکرده بود، زمزمه کرد و حس نفس های آرومش باعث قلقلک و جمع شدن گردن سهون شد.
اما بک قرار نبود به همین راحتی عقب بکشه... چون لحظه ی بعد، کمی لب هاشو از هم فاصله داد و پوست گردن سهون رو به آرومی بین لباش کشید و بعد از مک نه چندان عمیقی، بین دندون هاش گرفت و باعث شد دست سهون با لذت دور کمرش حلقه بشه...
اما هنوز ثانیه ای از اون حس و حال نگذشته بود، که بک یهو عقب کشید و با یه لبخند رضایتمند، به سهون خیره شد.
سهونی که با عقب کشیدن بک و خالی شدن آغوشش، چشماشو رو هم گذاشت و کوتاه خندید و به بک فهموند که خیلی خوب تونست با نقطه ضعف سهون بازی کنه.
+ "این بی انصافیه که هربار تو بدجنس بازی دربیاری..."
با غرور گفت و پا چرخوند تا به سمت در خروجی قدم برداره.
اما قبل از اینکه بک از در خارج بشه، سهون به سرعت قدمی به سمتش برداشت، یکی از دستاش رو از پشت دور شونه های بک حلقه کرد و با جلو کشیدن سرش، گاز نسبتا نرمی رو از گوشش گرفت...
+ "آخ..."
و اون صدای اغراق آمیز، تنها واکنشی بود که بک میتونست تو اون لحظه، از خودش نشون بده.
+ "واقعا اینکارو کردی؟"
بک بهت زده به سمتش برگشت و با چشمای گرد شده پرسید.
- "چیکار؟"
با اون واکنش بک، حتی سهون هم به خودش شک کرده بود که نکنه کار اشتباهی کرده یا نه.
+ "واقعا گوشمو گاز گرفتی؟"
لحن بک همچنان بهت زده بود...
+ "آه خدایا... من به مادر گفتم که مسیح من عاقله و قراره منو تغییر بده... اما کسی که داره تغییر میکنه، تویی... مسیحمو مثل خودم کردم."
و ته جملش، کوتاه خندید و اینبار باعث شد سهون بلندتر بخنده...
چقدر دوست داشتنی بود... صدای خنده های کسی که بودنش واجبه... و با خنده هاش، بودنش رو قشنگ تر از همیشه می‌کنه...
+ "دوست دارم سهون..."
بی هیچ مقدمه ای، یه نفس عمیق کشید و یهو گفت و باعث شد صدای خنده ی سهون یهو قطع بشه...
- "چی؟"
سهون درحالی که لبخند کم کم محو میشد، با شَک پرسید...
+ "گفتم دوست دارم."
و دوباره تکرار اون جمله!
جمله ای که به معنای واقعی معجزه می‌کنه.
- "واقعا ازم انتظار داری، با وجود تو، همون سهون بمونم؟"
سهون رسما نالید... چون گاهی اوقات درمقابل همون دو کلمه ی به ظاهر ساده، کم میاورد.
- "منم دوست دارم..."
بدون اینکه به بک اجازه ی واکنشی بده، جلو رفت و به آرومی نوک بینی شو بوسید...
- "بیشتر از چیزی که حتی خودم فکر میکردم."
رو صورت بک زمزمه کرد و باعث شد اخم شیرینی بین ابروهای بک بشینه...
+ "بهتره همین الان از این اتاق بریم بیرون... وگرنه حالا حالا نمیتونیم بریم."
بک زیرلب اعتراض آمیز زمزمه کرد و دست سهونی که خنده ش گرفته بود رو کشید و لحظه ی بعد، هردو از اتاق و پشت بندش، از اون اقامتگاه خارج شدن.
.
- "کجا داریم میریم؟"
سهون درحالی که انگشت هاش بین انگشت های بک قفل شده بود و در امتداد ساحل قدم میزدن، با کنجکاوی پرسید...
+ "مگه بهت نگفته بودم؟"
بک یهو با شَک به طرفش برگشت و پرسید.
- "چیو؟"
+ "واقعا بهت نگفته بودم؟"
بک که انگار یهو زیرش آتیش روشن کرده بودن، از جاش پرید و با رها کردن دست سهون، روبه روش قرار گرفت و درحالی که اینبار به عقب قدم برمیداشت، دستاشو با هیجان به هم کوبید!
+ "چان قراره به ایون اعتراف کنه..."
بدون مقدمه گفت و لب پایینی شو از هیجان تو دهنش کشید و باعث شد ردیف دندون های بالاییش مشخص بشه... چهره ای که از همیشه دوست داشتنی تر شده بود.
- "واقعا؟"
سهون با بهت پرسید...
حقیقتا انتظار اینو نداشت... اما اگه یکم فکر میکرد، اونقدرام عجیب نبود... اون دوتا همیشه کنار هم بودن و به نظر می‌رسید رفتارهای دوستانه شون نسبت به هم عمیق تر شده که چان چنین تصمیمی گرفته!
+ "اوهوووم... چان میگه که دیگه داره 30 سالش میشه و کم کم باید یه رابطه ی جدی ای رو شروع کنه و به نظرش ایون براش خیلی مناسبه... امیدوارم ایون هم قبولش کنه..."
بک تند تند توضیح داد و با پایان جمله ش، صدای عجیب غریبی از روی هیجان از خودش درآورد و سهون رو به خنده انداخت...
+ "خیلی بهم میان... اینطور نیست؟"
با ذوق پرسید و درحالی که دوباره لب پایینی شو بین دندون هاش گرفته بود، منتظر تایید سهون بود...
- "مواظب پشت سرت باش!"
سهون قبل از اینکه جوابشو بده، هشدار داد و بک با برگردوندن سرش، متوجه شد چاله ی نسبتا کوچیکی تو مسیرشه... پس با احتیاط از کنارش رد شد و دوباره نگاهشو به سمت مسیحش برگردوند.
- "بهم میان..."
جواب سهون باعث شد لبخند بک پررنگ تر شه....
+ "خیلی بهم میان..."
تاکید کرد و دوباره اون صدای ذوق زده رو از خودش درآورد.
- "چانیول میخواد به اون دختر اعتراف کنه... ما کجا داریم میریم؟"
سهون درحالی که هنوزم به حالات بک میخندید، پرسید و باعث درشت شدن چشمای بک شد
+ "واقعا فکر کردی اون صحنه رو از دست میدم... میتونیم دوتایی به دست پاچه شدن چان بخندیم... اگه بدونی از صبح چه استرسی داشت... امروز کارمو تندتند انجام دادم تا بتونیم یه قسمت کوچیک از ساحل رو برای اعتراف چان آماده کنیم... راه نداره آقای اوه... ما میریم اونجا..."
- "آقای اوه؟"
سهون‌ با ابروهای بالا رفته پرسید... حتی بک هم بابت اون لفظ جدیدی که برای مسیحش به کار برده بود، متعجب بود...
+ "آقای اوه... ازش خوشم اومد!"
درحالی که داشت به اون کلمه فکر میکرد، با خودش زمزمه کرد و سهون سری به نشونه ی تاسف تکون داد.
- "هربار داری یه لقب برام میزاری..."
+ "همینی که هست..."
بک شونه ای بالا انداخت و جواب داد...
- "اما بازم بهتره اونا رو تنها بزاریم تا راحت باشن."
دوباره برگشته بودن سر موضوع ایون و چان...
+ "نگران نباش، قرار نیست مزاحم خلوتشون بشیم... پشت درختا قایم میشیم تا مارو نبینن."
بک با رضایت از نقشه ی ساده ش، جواب داد
- "بک..."
سهون با عجز نالید... اون پسر هربار غیرقابل کنترل تر میشد.
+ "مگه از پس شیطان کوچولو برمیای؟... پس بیا بریم..."
بک بدون هیچ شکی جواب داد و با قفل کردن انگشت هاش بین انگشت های سهون، به قدم هاش سرعت بخشید تا قبل از اون دوتا، به اون مکان برسن و یه جای خوب برای پنهان شدن پیدا کنن.
.
- "قشنگ شده..."
سهون درحالی که همراه با بک، پشت چندتا بوته نشسته بودن، به مکانی که چان با کمک بک درست کرده بود، خیره شده بود، گفت و باعث شد لبخند رضایتمندی رو لبای بک بشینه...
+ "امیدوارم ایون هم ازش خوشش بیاد!"
اینو گفت و با گرفتن نگاهش از رو نیم رخ سهون، به سمت اون منظره برگشت... جایی که به پیشنهاد بک چهارتا چوب تو زمین کاشته بودن و پارچه های حریری سفید رنگی رو ازش آویز کرده بودن... دور و اطرافش رو پر از گل های رنگارنگی که بک با دستای خودش از کنار مزرعه چیده بود، کرده بودن!
+ "کلی پول بابت اون حریرها دادم، اگه ایون ردش کنه، مجبورش میکنم تمام پولاشو بهم پس بده."
بک به یکباره با لحن جدی ای اعلام کرد و همون لحن برای برگشتنِ نگاه متعجب سهون به سمتش کافی بود.
- "جدی ای؟"
سهون وقتی آثاری از شوخی تو صورت بک ندید، با شَک پرسید و باعث شد نگاه بک هم به سمتش برگرده...
+ "معلومه که جدی ام... کلی پول به پاش دادم... میدونی با چه سختی ای اون پولا رو به دست آوردم؟... کار کردن تو مزرعه اونقدرام آسون نیست..."
و برای ثابت کردن حرفاش، دستاشو جلو برد تا دستای به ظاهر زحمت کشش رو به سهون نشون بده...
سهون بخاطر حرفا و حرص زدن های بک بخاطر از دست دادن پولش، بی صدا، تکخندی زد اما وقتی با جلو اومدن دستای بک، نگاهش به کف دست بک خورد، به سرعت خنده ش محو شد و به ثانیه نکشید که اخم محوی بین ابروهاش نشست...
به سرعت دستش رو بلند کرد و دستای بک رو بین دستاش گرفت و با اخمی که عمیق تر شده بود، سرشو خم کرد تا دقیق تر به کف دستاش نگاه کنه...
کف دستی که به وضوح پوسته پوسته شده بود و پوسته هاش، نصف و نیمه جدا شده بودن... اون دستا، هیچ شباهتی به دستای بکهیون نداشتن... دستایی که همیشه نرم و زیبا بودن...
انگشت شستشو به آرومی به کف دستش کشید... هنوزم نرم بودن... شاید بخاطر همین بود که موقع گرفتن دستاش، متوجه پوسته پوسته شدنش نشده بود.
+ "سهون..."
بک با شَک صداش زد... نمیدونست چرا یهو حالت مسیحش عوض شده... اما نگاه خیره ش رو دستاش نشون میداد که درگیر اون دستا شده بود!
- "چرا اینطوری شدن؟"
سهون بدون اینکه نگاهش رو از اون دستا بگیره، با لحن آرومی پرسید.
+ "فکر کنم بخاطر گندم هاست... من قبلا هم تو زمین های کشاورزی کار میکردم... اما نمی‌دونم چرا الان موقع درو گندم، دستام اینطوری میشه... اما نگران نباش... درد نداره..."
سعی کرد خیال مسیحش رو راحت کنه، اما ظاهرا قرار نبود اون اخمی که برای بک به شدت جذاب بود، از بین بره...
- "درد داره یا نداره... دیگه نمیخواد کار کنی."
سهون به یکباره سرشو بلند کرد و خیلی جدی اعلام کرد!
+ "هوم؟"
نگرانی های سهون یکی دیگه از چیزایی بود که بک قرار نبود هیچوقت بهش عادت کنه و هروقت اون لحن رو میشنید، بی اختیار نیشش شل میشد.
اما تو اون لحظه فقط بهت زده بود... یعنی مسیحش فقط با دیدن اون حالت دستای بک که برای هر کشاورزی عادی بود، تا این حد نگرانش میشد؟
آه خدایا... بازم صدای تپش های قلبش که داشت رسواش میکرد، سر به فلک کشیده بود...
بهت زده خندید و به چشمای جدی سهون خیره شد...
حس میکرد تو همون لحظه، برای بار چندم، عاشق مسیحش شده...
سرشو کج کرد و بی هوا جلو رفت و بوسه ی صدا داری رو لبای سهون کاشت و عقب کشید... و انگار همون بوسه برای خالی شدن ذهن سهون کافی بود...
بک بازم جلو رفت و یه تک بوسه ی دیگه رو همون نقطه گذاشت و به محو شدن اخم سهون نگاه کرد...
و یه بوسه ی دیگه برای شکل گرفتن یه لبخند محو رو لبای سهون کافی بود.
- "نکن بک..."
سهون با یه تکخند گفت... چون وقتی اینطوری جلوی چشماش دلبری میکرد، کنترل کردن خودش، اونقدرام آسون نمیشد... آخرین چیزی که میخواست این بود که یکی اونا رو درحال بوسیدن پشت اون بوته ها ببینه!
به پدرش قول داده بود محافظه کار باشه... اما شیطان کوچولوش هربار کار رو براش سخت تر میکرد...
با بوسه ی بعدی که رو لباش نشست، اینبار نالید: "بـــک"
+ "چشم..."
بک درحالی که گوشه ای از لب پایینی شو بین دندون هاش گرفته بود، با مظلومیت گفت و عقب کشید...
اما بازم نتونست... یهو خودش رو جلو کشید و آخرین بوسه رو طولانی تر گذاشت و عقب کشید و وقتی سهون نفس عمیقی کشید، زیرزیرکی خندید: "چشم چشم"
+ "لعنت بهت سهون... وقتی اینطوری میکنی، چطور ازم انتظار خودمو کنترل کنم؟... نگران نباش، حالم خوبه... به طبیب میگم که یه دارویی چیزی براش بده... هوم؟"
- "اما همچنان نباید کار کنی."
سهون سرسختانه تکرار کرد و باعث خنده ی بک شد.
+ "سهون..."
- "جدی میگم بک... نیازی به کار کردن نداری... وقتی وضعیت دستت اینطوریه، نشون میده که بهت فشار میاد... دنبال یه کار دیگه میگردیم، خب؟"
سهون با تاکید جمله ش رو به پایان رسوند و بک، بک نبود اگه میتونست درمقابل اون لحن، جواب منفی بده... پس مطیعانه سری به نشونه ی تایید تکون داد: "باشه..."
- "خوبه..."
سهون با لبخند محوی گفت و بوسه ی کوتاهی رو کف دست بک کاشت، اما قبل از اینکه بک بتونه واکنشی نشون بده، یهو توجهش به ورود کسی جلب شد...
+ "اومدن..."
با هیجانی که تو یه لحظه دوباره شکل گرفته بود، گفت و به چان و ایونی که قدم زنان از سمت دیگه ی ساحل به اون مکان نزدیک میشدن، اشاره کرد.
حالا هردو به طور کامل به سمت صحنه ی مقابلشون برگشته بودن... بک برای اینکه دید بهتری داشته باشه، شاخه و برگ هارو با دستش کنار زد و سرشو برای پیدا کردن یه دید مناسب، میچرخوند...
و سهونی که با یه لبخند محو به تمام واکنش هاش خیره شده بود!
+ "آه چان... لطفا خراب نکن..."
بک زیر لب غرغر کرد و باعث شد اینبار نگاه سهون به سمت اون دو نفر برگرده... چان و ایونی که دقیقا بین اون چهارچوب ایستاده بودن و چان داشت به آرومی باهاش حرف میزد و تعجبی که تو واکنش های اون دختر بود، کاملا حس میشد...
حالا میفهمید بک چرا اینقدر استرس داره... اگه اون دختر قبول نمیکرد، چان احتمالا دلش می‌شکست...
درست مثل بک...
بکهیونی که بارها به سهون پیشنهاد داده بود و سهون بدون هیچ فکری رد کرد.
نفس عمیقی کشید تا اون خاطرات رو فراموش کنه... اما به طرز عجیبی، یه فکر دیگه داشت تو سرش شکل می‌گرفت... فکری که هم میتونست خنده دار باشه، هم یکم عجیب...
حالا که اون صحنه رو دیده بود...
حالا که چان و ایون رو دیده بود...
تصمیم چان برای یه رابطه ی جدی... که اگه ایون قبول میکرد، ممکن بود تهش به ازدواج ختم بشه...
و سهون افکارش داشت محور همون موضوع می‌گذشت!
+ "داری به چی فکر می‌کنی؟"
صدای بک یهو اونو به خودش آورد و باعث شد به آرومی سرشو به طرفش برگردونه و تو چشمای کنجکاوش خیره بشه.
- "به اینکه نمیتونم بهت پیشنهاد ازدواج بدم..."
بدون هیچ فکری، فکری که تو یه لحظه از سرش گذشته بود رو به زبون آورد.
واقعا داشت به اون چیزا فکر میکرد... ازدواج با یه پسر... ازدواج با بکهیون...
اما قسمت دردناکش این بود که این موضوع غیرممکن بود!
بدون اینکه نگاهش رو از نگاه بهت زده ی بک برداره، به افکارش ادامه میداد.
+ "جدی ای؟"
بک با شَک پرسید و سهون درحالی که بی اختیار سرشو پایین انداخته بود، سری به نشونه ی تایید تکون داد.
+ "سهون..."
- "نمی‌دونم چرا یهو به این فکر افتادم..."
+ "هی... به من نگاه کن!"
بک وسط حرفش پرید تا مسیحش بیشتر از اون، با اون افکار اذیت نشه... دستش رو بلند کرد و بی توجه به کارهای ایون و چان، چونه سهون رو گرفت و سرشو بلند کرد: "من نیازی به ازدواج ندارم..."
با اطمینان زمزمه کرد و با همون لحن، ادامه داد: "یعنی ما به ازدواج نیازی نداریم... حتی تاحالا بهش فکرم نکردم... بقیه ازدواج میکنن تا به اطرافیانشون بفهمونن که میخوان بقیه ی زندگیشونو کنار هم بگذرونن... اطرافیان من و تو به پدر و مادرمون و دوستا و هیونگمون محدود میشه... اونا از تصمیممون باخبرن... پس هیچ نیازی نیست که ازدواج کنیم... هوم؟"
از ته قلب به حرفایی که به زبون میاورد، باور داشت، اما انگار هنوز یه تردید تو نگاه مسیحش بود... پس یه نفس عمیق کشید و ادامه داد: "این فقط یه لفظه سهون... یه قسم کوتاه برای موندن کنار هم... و من به خدایی که بهش اعتقاد دارم، قسم میخورم که تا آخر عمر اینجا بمونم... درست اینجا... کنار تو..."
و انگار همون کلمات برای محو شدن اون افکار از ذهن سهون، کافی بود... چون به سرعت لبخند محوی رو لباش شکل گرفت..
چطور میتونست خودش رو کنترل کنه وقتی اون شیطان کوچولو اونطوری بهش اطمینان میداد؟
چطور میتونست خودش رو کنترل کنه، وقتی یه شیطان بخاطر اطمینان دادن بهش، داشت به خدا قسم میخورد؟
دوس داشتنی بود، مگه نه؟
شیطان کوچولویی که به خدا اعتقاد داشت...
- "آخرش دیوونم می‌کنی..."
یهو گفت و اینبار بی توجه به تمام ملاحظه کار بودنش، خودش پیش قدم شد و با قاب گرفتن صورت بک، لباشو بوسید... یه بوسه ی سطحی... اما طولانی و اطمینان بخش :)
لباشو به طرف جلو جمع کرد و بوسه ی آرومی رو اینبار بین بینی و لبای بک گذاشت...
- "گاهی اوقات به این فکر میکنم تو یه نعمتی که از طرف خدا بهم داده شده..."
بدون اینکه عقب بکشه، رو همون نقطه زمزمه کرد و کش اومدن لبخند بک رو با لبای خودش حس کرد!
+ "معلومه که من یه نعمتم... هرکسی نمیتونم این نعمت رو داشته باشه... فقط مسیح من..."
دیوونه ی این اخلاقاش بود... گاهی اوقات خجالتی و گاهی اوقات بی پروا و رک!
- "دوست دارم."
+ "ممنونم که دوسم داری..."
لحن بک به طرز عجیبی تو یه لحظه آروم و معصومانه شده بود... انگار تمام اون خوشبختی رو مدیون اون پسر بود...
.
× "واقعا؟"
با صدای نسبتا بلند و آشنایی که اون کلمه رو فریاد زده بود، هردو از اون فضا بیرون کشیده شدن و دوباره نگاهشون رو به سمت صحنه ی روبه روشون چرخوندن...
جایی که چان با هیجان، دستاش رو جلوی دهنش گرفته بود و رو پاهاش بند نبود... درست مثل پسر بچه ها... اون پسر میخواست تشکیل خانواده بده؟
بک با هیجان دست سهون رو فشرد و با لبخند به چانی که ثانیه ی بعد جلو رفت و ایون رو به آغوش کشید، خیره شد....
+ "قبول کرده... قبول کرده..."
زیرلب با ذوق گفت... انگار بیشتر از اون دو نفر هیجان داشت!
+ "لعنت بهش... دیگه نمیتونم صبر کنم!"
یهو اعلام کرد و بدون اینکه به سهون فرصتی برای واکنش نشون دادن، بده، از جاش بلند شد و از پشت بوته ها بیرون رفت... و سهونی که با دهن باز بهش خیره شده بود...
+ "وااااااای... چقدر خوشحالم..."
صدای بلند بک، درحالی که به سمت اون دو نفر میرفت، توجهشون رو جلب کرد!
* "بک..."
ایون با تعجب صداش زد و به جلو اومدنش خیره شد...
+ "تبریک صمیمانه ی مرا بپذیرید..."
بک به ظاهر ادبانه اعلام کرد و تعظیمی کرد، اما ثانیه ی بعد، دو قدم بلند برداشت و با رسوندن خودش به کنار ایون، به سرعت اون دختر رو به آغوش کشید...
+ "خوشحالم که چنین تصمیمی گرفتی..."
با لحنی که هیچ شوخی ای توش نبود، به آرومی زیر گوش ایون زمزمه کرد و دسته ی موهای لخت و مشکی رنگ ایون رو با انگشت هاش، به پشت گوشش رسوند.
با یه لبخند از ایون جدا شد و به سرعت به چان چسبید و انگشتش رو تهدیدوار به طرف ایون گرفت.
+ "خب، بزار برادرانه یه هشدار بهت بدم... حق نداری پسرمونو اذیت کنی."
* "یاااا... مثلا تو باید طرف من باشی!"
ایون به سرعت اعتراض کرد و لگدی به سمت بک پروند...
+ "تو از پس خودت برمیای... اما این پسر زیادی مظلومه... باید مواظبش باشم!"
بک با ابروهای بالا رفته گفت و بیشتر ایون رو کفری کرد...
* "تو پسره ی..."
+ "ششششش... میخوای جلوی مسیحم بهم ناسزا بگی؟"
و همون کلمات برای خشک شدن ایون کافی بود... بک با شیطنت خندید و با چشم و ابرو به بوته ای که چند دقیقه قبل از پشتش بیرون اومده بود، اشاره کرد و همون لحظه، سهون هم از جاش بلند شد...
چان با تعجب و ایون با بهت به اون پسری که هنوزم به عنوان کشیش اوه پرابهت می‌شناخت، خیره شده بود...
با شرم نگاهش رو از اون پسر گرفت و زیر لب خطاب به بک، غرید: "ازت متنفرم بک..."
+ "منم دوسِت دارم!"
بک با خنده گفت و بوسه ای رو هوا براش فرستاد...

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Kde žijí příběhy. Začni objevovat