Part 17

133 35 0
                                    

با دیدنِ ریشخندی که رو لبای شیطان میدرخشید، نگرانیِ همیشگیش بابت دردسر اون پسر تو دلش رخنه کرد!
نگاه بک به سمت چادر شخصیِ اسقف چرخید... و اون نگاه... اون نگاه قرار نبود به چیز خوبی ختم بشه...
- "بک..."
با نگرانی صداش زد، تا بلکه بتونه برای چند دقیقه حواس اون پسر رو از سخنرانی ای که پیش رو داشتن، پرت کنه!

+ "هوم؟"
و همونطور که میخواست، بک روشو به طرفش برگردوند و با نگاه سوالی بهش خیره شد

- "میدونستی یه دوست جدید پیدا کردم؟"
سعی کرد نگرانی شو پشت لحن هیجان زده ش مخفی کنه، و ظاهرا موفق هم شده بود، چون بک هیجان زده، ابروهاش رو بالا برد و قدمی بهش نزدیک شد: "اوه، واقعا؟"

- "بله... زمان هایی که میری و با اون معشوقه ت یه گوشه ناپدید میشی، من اینطرف تنها میمونم!"
ایون با حرصی که تو صداش بود، گفت و بک رو به خنده انداخت!

+ "خب... کجاست این دوستی که در نبود من از تنهایی درت میاره؟"
ایون درحالی که سعی میکرد نگرانیِ چند لحظه قبلش رو به گوشه ای از ذهنش هل بده، چشم غره ای به پسر خندون تحویل داد و پشت بندش، سرشو به طرف عقب چرخوند تا دوستی که ازش حرف میزد، رو پیدا کنه!

- "عا... چانیولا..."
به محض بلند شدنِ صدای ایون، سر پسری که *چانیولا* خطاب شده بود، به سمت اون دو برگشت و بک تونست چهره ی اون شخص رو ببینه!
(ورود پارک چانیول رو تبریک میگم ^-^)
پسر هیکلی و قد بلندی که قدم هاش رو به طرفشون برمیداشت، اینبار توجه بک رو کاملا به خودش جلب کرد!

× "ایون جونگ..."
چان با نزدیک شدن به اون دو، اسم دختر رو به زبون آورد و باعث شد لبخندی رو لبای بک بشینه!
به طرز بچگانه ای خوشحال بود که اون دختر *ایون جونگ* خطاب شده بود... از نظرش، فقط خودش این حق رو داشت که اون دختر رو *ایون* خطاب کنه!

چان به محض رسیدن به یه قدمیِ اون دو نفر، لبخند درخشانی رو روی لباش نشوند: "صبحت بخیر دختر..."

- "صبح تو هم بخیر پسر... بیا اینجا میخوام با یکی از دوستام آشنات کنم!"
بک با دهن کجی به لبخندهای اون دو نفر خیره شده بود... ایون چطور تونسته بود تو اون مدت کم با اون پسر اینقدر صمیمی بشه؟

اما بعدش یادش اومد که خودش هم تو اون مدت کوتاه تونسته بود اونطور با اون دختر صمیمی بشه :/
سرشو برای دور ریختنِ افکارش، تکون داد و نگاهی به ایونی که با دست بهش اشاره میکرد، انداخت
- "اینم بکهیونی که ازش حرف زدم!"
و همون برای گرد شدنِ چشمای بک کافی بود...
حرف زده بود؟
درباره ی بک با اون پسر حرف زده بود؟
از مسیحش که چیزی نگفته بود، نه؟

هنوز افکارش به پایان نرسیده بودن که اون پسر قد بلند، تعظیم نود درجه ای کرد: "پارک چانیول هستم..."

درحالی که هنوزم گیج بود، لبخند نصف و نیمه ای زد و سری به نشونه ی تایید تکون داد: "بیون... بکهیون..."
اما هنوز کلمات برای معرفی خودش تکمیل نشده بودن که مشت اون پسر رو بازوش نشست و چشماش رو گرد تر کرد

× "درستههه... بیون بکهیون... ایون جونگ زیاد ازت حرف میزنه!"
بک نگاه برزخی شو به طرف ایون برگردوند و همون برای محو شدنِ لبخند دندونمای دختر کافی بود!
ایون که انگار ذهنش رو خونده بود، سرشو به نشونه ی منفی تکون داد و بک نفس راحتی کشید...
آخرین چیزی که میخواست این بود که دیگران از رابطه ی خودش و مسیحش باخبر بشن!
اما صبر کن...

رابطه ی خودش و مسیحش؟
درسته... هرچند نصف و نیمه، اما بازم یه رابطه ای باهم داشتن، و همون برای شکل گرفتنِ لبخند دندونماش کافی بود!

× "اوووو... همونطور که گفتی، واقعا جذابه!"
با صدای اون پسر به خودش اومد و دید که ایون سرشو به نشونه ی تایید تکون میده...
لبخندی که رو لبای دختر بود، باعث شد بار دیگه از ته دل لبخند بزنه...
اون پسر میتونست اون جهنم رو یکم برا اون دختر راحت تر کنه، و بک چرا باید جلوی این اتفاق رو میگرفت؟

سرشو به طرف چان برگردوند: "خوشحالم که ایون یه دوستی پیدا کرده... لطفا هواش رو داشته باش..."
چان با همون لبخندی که انگار جزوی از اجزای صورتش بود، سری تکون داد: "مطمئن باش!"

اما با یهویی حلقه شدنِ هرکدوم از دستای ایون دور گردنِ اون دو، لبخند از رو لباشون پر کشید...

- "نخیر آقا... هردوتون باید هوامو داشته باشید!"
بک خندید و چان بی توجه به صحبت های ایون، درحالی که بخاطر اختلاف قدشون، گردن و کمرش خم شده بود، سعی میکرد گردنش رو از حلقه ی دست دختر نجات بده

× "دختر... ناقص شدم!"

- "نوچ"
ایون حلقه ی دستاش رو محکم تر کرد و این کارش، فریاد پسر قد بلند رو به دنبال داشت!

× "دختررررر..."
اما توجه ایون تو یه لحظه به بکهیونی که سکوت کرده بود، جلب شد...
بکهیونی که ساکت شده بود و نگاه خیره ش رو به جایگاهی که برای سخنرانی، درحال آماده شدن بود، دوخته بود!
دستاش بی اختیار شل شدن و چان به سرعت ازش جدا شد و شروع کرد به ماساژ دادنِ گردنش...
هیچ جوره نمیتونست شیطان رو از اون سخنرانی دور کنه...

بک تو اون سخنرانی شرکت میکرد و افکاری که تو سرش بود، قرار نبود به چیز خوبی ختم بشن!

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang