Part 6

137 49 0
                                    


- "اینجا چه خبره؟"

صدای خودش بود...
دو نگهبان با شنیدنِ صدای سهون، بی توجه به بکهیونی که زیر دستاشون بود، به سرعت به طرفش برگشتن!

نگاه جدیِ سهون همراه با اخمی بین ابروهاش رو بکهیون بود و اون نگاه اصلا به مزاق بک خوش نیومد...
هیچ دلش نمیخواست اون پسر‌ تو اون حالت ببینتش!
جفت نگهبانا، دو دستشو گرفته بودن، و بخاطر اختلاف قدیشون، دستای بک رسما به طرف بالا، رو هوا معلق بود...

حس اسارت داشت...
مثل برده ای که بی هیچ دلیلی به سمت مجازات کشیده میشه و بک...
بک اصلا دوست نداشت به چشم سهون اینطور به نظر بیاد...
پس به نشونه ی اعتراض بدنشو تکون میداد تا بلکه بازوهاشو از حصار دستای محکم نگهبانا بیرون بکشه!
نگهبان با دیدنِ نگاه جدیِ سهون، به سرعت تعظیمی کرد: "سرورم... این پسر مردم رو گوشه ای جمع کرد و درحال منحرف کردنِ ذهنشون بود... و حالا برای مجازات..."

اما بالاخره از تکون های مشهود بک عصبانی شد و با قطع کردنِ حرفش، دست آزادش رو بلند کرد و محکم تو صورتش کوبوند...

+ "اینقدر تکون نخور..."
اما بک که با اون ضربه، سرش به طرفی کج شده بود، تو همون حالت خشکش زد...

تو یه لحظه کل صورتش بی حس شده بود، اما کم کم طعم گس مانند خون تو دهنش پخش شد و درد دندونایی ک در اثر برخورد قلاف شمشیرِ اون نگهبان، مسلما سالم نمونده بودن، باعث تیر کشیدنِ سرش میشد...

نگهبان بی توجه به اون پسر، سرشو به طرف سهون برگردوند، اما وقتی با اخم غلیظ اون پسر و نگاهی که عصبانیتشو فریاد میزد، روبه رو شد، اینبار با تردید ادامه داد: "اونو برای... مجازات کاراش... میبریم!"

- "مجازات؟"
سهون با لحن جدی ای پرسید و نگهبان با تردید سرشو به نشونه ی تایید تکون داد!

- "اون پسر از اعضای گروهیه که من درحال هدایتش هستم... شما حق ندارید اون رو بدون اجازه ی من مجازات کنید!"
لحن محکم کشیش، جای هیچ اعتراضی رو برای نگهبان ها نگذاشته بود...

و به ثانیه نکشید که یکی از نگهبان ها بازوی پسر زخمی رو رها کرد و باعث شد نگهبان دیگه هم با تردید حصار دستاشو باز کنه!
بک به محض رها شدن، لقی زد اما قبل از اینکه رو زمین بیوفته، درحالی که کمرش رو خم کرده بود، دستاشو رو زانوهاش گذاشت و تو همون حالت چشماش رو بست!

درد فک و دندونهاش داشت با نروهای عصابش بازی میکرد!
صدای قدم های نگهبان ها که درحال دور شدن بودن، به گوشش رسید و بعد چند ثانیه صدای قدم های سهون که داشت به طرفش میومد باعث شد به سرعت چشماش رو باز کنه و به ضرب صاف بایسته...
نزدیکی به اوه سهون بزرگترین رویاش بود، اما اینطوری...

نه... اینطوری نمیخواست...
چشاشو بالا کشید و به چشمای سهون خیره شد...
اما نگاه اون پسر...
نگاهش روی زخمی که رو گونه و گوشه ی لب بک نشسته بود، قفل بود...

- "بهت گفته بودم این کارا سرتو به باد میده..."
سهون بدون اینکه نگاهش رو حرکت بده، با همون لحن جدیش بیان کرد...

اما بک که نمیخواست تو چشمای اون پسر ضعیف به نظر بیاد، قدمی عقب گذاشت و خونی که تو دهنش جمع شده بود رو قورت داد و بی توجه به فَک دردناکش، جواب داد: "*کافر* رو یادت رفت"

- "چی؟"

+ "ته اون جمله ت..منو..کافر خونده بودی..اما الان..یادت رفته"

به سختی و با لبایی که نمیتونستن زیاد از هم فاصله بگیرن، جواب داد و باعث شد اینبار اون پسر به چشماش خیره بشه!

- "دست از اینکارا بردار..."
سهون بی توجه به حرف بک، بار دیگه هشدار داد و باعث شد پوزخندی رو لبای بک بشینه...

پوزخندی که دندونای قرمز شده از خونش رو به نمایش میذاشت...

+ "یادت رفته؟... این بازی ای بود که جفتمون شروعش کردیم..."

- "اشتباه میکنی..."
بک اخمی کرد و سهون ادامه داد: "بازی ای درکار نیست... این ها قوانین این کشتیه... قوانینی که باید رعایت بشن!"

+ "تو بازی من هیچ قوانینی وجود نداره..."
بک با همون پوزخند قبلی جواب داد و باعث شد متقابلا پوزخند کمرنگی رو لبای سهون بشینه

- "بازی این کشتی متعلق به جناب اسقفه... و مطمئن باش اسقف اوه با کسی شوخی نداره!"
و بازم حرف اون پسر بک رو به سکوت وادار کرد...

درست مثل چند دقیقه قبل که برای اون نگهبان هم جای هیچ حرفی رو باقی نگذاشته بود...
ظاهرا اون پسر تو این مورد مهارت داشت!

- "باید زخمت رو تمیز کنی!"
سهون بی توجه به بحث قبلی، درحالی که دوباره به اون زخمی که به نظر دردناک میرسید، خیره شد و گفت

اما اولین قدمی که به قصد کمک به سمت بک برداشت، مساوی شد به عقب رفتنِ اون پسر...
بک سرشو به طرفین تکون داد و با لحنی که آرومتر شده بود، گفت: "خودم تمیزش میکنم"

و بدون اینکه منتظر جواب سهون بمونه، پا چرخوند و به طرف دیگه ی کشتی که مطمئن بود ایون اونجا منتظرشه، قدم برداشت!
بکهیونی که با وجود اون همه زخم و دردی که اسقف اوه رو تنش جا گذاشته بود، جلوی سهون صاف ایستاد، قرار نبود با یه زخم کوچیک لبش، خودش رو ضعیف نشون بده!

بار دیگه سرش تیر کشید و باعث شد چشماش رو از درد ببنده...
درد فکش بهش میفهموند اون زخم اونقدرا هم کوچیک نبود!
به محض گذشتن از آخرین بادبان جمع شده و سفید رنگ، دستش تو دستای کسی قفل شد و به سرعت به طرفی کشیده شد...

- "بکهیونا..."
ایون به محض دیدنِ صورت بک، با چشمایی که از وحشت گرد شده بودن، نالید...

- "بک... بک..."
اینبار دستاشو جلو برد و به صورتش نزدیک کرد...
نمیتونست به اون زخمی که خونریزی داشت،دست بزنه، پس درحالی که دستاش میلرزید، تو همون حالت نگه داشت!

- "بک... باید... باید چیکار کنم؟"
درحالی که هول شده بود، با مِن مِن پرسید!

- "همینجا... همینجا بشین... زود برمیگردم!"
و به سرعت به سمت راه پله های زیری کشتی حرکت کرد!

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Onde histórias criam vida. Descubra agora