Part 35

179 35 3
                                    

- "بهتری؟"
زمزمه وار پرسید و بوسه ای رو موهای بکهیونی که سرشو به شونه هاش تکیه داده بود، گذاشت...

+ "اوهوم…"
به راحتی دروغ گفت... اصلا خوب نبود... سرگیجه ش بیشتر شده بود و حالا سردرد هم بهش اضافه شده بود...
حس میکرد پلکاش سنگین شدن...
گوشه ی چشماش می‌سوخت...

- "باید قبل اینکه پست نگهبانا عوض شه، بریم تو اتاق من..."

+ "اینجا کجاست سهون؟"
تازه توجهش به اتاق ناشناسی که توش بودن، جلب شد... اما قبل اینکه سهون جواب سوالش رو بده، در اتاق باز شد و بک رو مجاب کرد به سختی چشماشو باز کنه...

- "هیونگ…"
به محض اینکه نگاهش با اون پسر تلقی کرد، سهون صداش زد و به بک فهموند که اشتباه ندیده...
واقعا لوهان بود...

× "دردسری که درست نشد؟"
لوهان با لحن جدی ای پرسید و باعث شد چشمای بک بی اختیار درشت شن...

- "نه هیونگ... طبیب اونو آورد... شک نکردن... فقط مسئله ی فرمانده رو باید یه طوری حل کنیم..."

× "نگران اون نباش... خودم درستش میکنم!"
سهون سری به نشونه ی تایید تکون داد و سرشو برای دیدنِ صورت بک خم کرد، و به محض اینکه نگاهش به صورتش افتاد، چشمای درشت شده ش توجهشو جلب کرد...
بکهیونی که هنوز نتونسته بود مکالمه ی بین اون دو رو درک کنه...
لوهان بهشون کمک کرده بود؟

لوهانی که هروقت بک رو میدید، تهدیدش میکرد تا از سهون جدا شه؟
حالا همون شخص بهش کمک کرده بود تا برگرده پیش سهون؟
عجیب بود...
عجیب و ترسناک...
هیچ حس خوبی نسبت به اون هیونگی که یهویی خیرخواه شده بود، نداشت!

× "چرا اونطوری نگام میکنی؟"
با صدای لوهان به خودش اومد و متوجه شد که مخاطب اون سوال، خودشه...
ظاهرا نگاه خیره و مشکوک بک، لوهان رو کلافه کرده بود...

+ "چرا کمکم کردی؟"
بدون هیچ مقدمه ای سوالشو پرسید...
صداش داشت تحلیل می‌رفت و متوجه نبود اون لحن بی حالش چه بلایی داره سر قلب سهون میاره...
سهونی که عادت کرده بود به صداهای پرانرژی اون پسر...

× "من به تو کمک نکردم... به سهون کمک کردم..."
لوهان جواب داد و حالا توجه سهون رو هم جلب کرد...
اما بک هنوز قانع نشده بود... به نظر نمیومد اون هیونگ حتی به سهون هم کمک کرده باشه!
دستش رو رو دست سهون تکیه کرد و صاف نشست... حالا راحت تر میتونست صورت اون هیونگ رو ببینه!

+ "من...یعنی ما بیماریم... با خودت نگفتی سهون ممکنه مبتلا شه؟"
حالا سهون هم کنجکاوانه داشت به لوهان نگاه میکرد... انگار بک سوال سهون رو پرسیده بود...
با اینکه دیوونه وار نگران بک بود و از هیونگش بابت آوردنِ بک، ممنون دار بود، اما بازم نمیتونست اون سوال رو نادیده بگیره...

لوهانی که تو هر شرایطی و به هر قیمتی مراقب سهون و سلامتیش بود، چطور راضی شد که اون پسر بیمار رو بیاره پیشش؟

× "منم نمی‌خواستم چنین خطری رو قبول کنم، اما اگه دخالت نمی‌کردم سهون کار خودشو میکرد و درنهایت خودشو تو دردسر مینداخت... اما اگه ناراضی ای برت میگردونم همون جهنمی که بودی..."
لوهانی که بخاطر اون سوال دستاش مشت شده بود، بعد از نفس عمیقی که کشید، جواب داد و درنهایت با لحن عصبی ای به بک توپید...

- "کافیه..."
لحن هشداری سهون برای متوقف شدن لوهان کافی بود...
سهونی که به وضوح با چشماش به حال نامساعد اون پسر اشاره کرده بود...
لوهان قدمی به عقب گذاشت و با بستنِ چشماش، کلافه دستی تو موهاش کشید.

× "بلند شید... قبل از اینکه نگهبانای بعدی برسن، باید برید تو اتاق..."

+ "اینجا کجاست؟"

× "اتاق منه…"
بک برای بار دوم پرسید و اینبار لوهان به جای سهون جوابشو داد!

- "میتونی بلند شی؟"
سهون با لحن آرومی خطاب به بک پرسید و بک بعد از اینکه نگاهی به چشمای نگران مسیحش انداخت، سری به نشونه ی تایید تکون داد!
سهون یکی از دستاشو دور کمر بک حلقه کرد و با دست دیگه ش، دست بک رو گرفت و تو بلند شدن، بهش کمک کرد...
و طرف دیگه ی اتاق، این لوهان بود که با باز کردنِ در، به اون دو نفر خیره شده بود...
به سهونی که نگرانی رو میشد تو تک تک حرکاتش حس کرد...
حق داشت قلبش بگیره، نه؟

قلبش برای سیاه شدن حق داشت...
چطور میتونست تحمل کنه، وقتی سهون... سهونش... پسری که خودش بزرگ کرده بود... پسری که سالها باهاش علاقه شو بزرگ کرده بود، اینطور به یکی دیگه نگاه کنه؟
اینطوری براش نگران بشه...
وقتی سهون دستاشو دور کمر بک محکم تر کرد و برای قوت قلبش، بوسه ای رو شقیقه ش گذاشت، لوهان به سرعت روشو برگردوند...
نمیتونست نگاه کنه... چون بعدش نمیتونست واکنش خودش رو درمقابل اون صحنه پیش بینی کنه!

× "اگه با این سرعت برید، ممکنه نگهبانا ببیننتون..."
وقتی مطمئن شد اون بوسه به پایان رسیده، روشو به سمت اون دو برگردوند و تذکر داد... اما ثانیه ی بعد از حرفی که زد، پشیمون شد، چون سهون سری به نشونه ی تایید تکون داد و با خم شدن و قرار دادن دستش زیر زانوی بک، اون پسر رو روی دستاش بلند کرد...
بکهیونی که با رضایت سرشو به شونه ی مسیحش تکیه داد و گذاشت سرش یکم آروم شه...

زنده نمیموند... اگه بدنش قرار بود همینطوری واکنش نشون بده، زنده نمیموند...
تو اون لحظه فقط میتونست به این فکر کنه...
سهون به سرعت از کنار لوهانی که با چشمای گرد شده داشت به اون دو نگاه میکرد، گذشت و از اتاق خارج شد...
راهرو خالی بود و این نشون میداد که نگهبانا برای تغییر پست از ساختمون خارج شدن!
تندتند قدم برمیداشت و باعث میشد سر بک رو شونه ش تکون بخوره...

+ "لطفا..."
صدای ضعیف بک به گوشش رسید...

- "چی؟"

+ "لطفا سهون... لطفا مریض نشو..."
و همون جمله که بوی التماس میداد، برای نشستنِ اخمی بین ابروهای سهون، کافی بود!

- "نمیشم... نمیشم... پس این نگرانی رو تمومش کن..."
با حرص و محکم جواب داد تا بلکه اون پسر حرفشو باور کنه... اما بازم صدای ضعیفشو شنید!

+ "لطفا..."
.
.
به سرعت وارد اتاق شد و با طبیبی که به میز تکیه داده بود، مواجه شد...

- "آجوشی..."

× "بزارش رو تخت... میخوام بدنشو بررسی کنم..."
با حرف اون مرد، سهون به سرعت سری به نشونه ی تایید تکون داد و جسم بی جون بک رو روی تخت گذاشت و سرشو روی بالشت قرار داد....
به ضرب عقب کشید تا اون طبیب به بک نزدیک بشه...

پس این بود...
دوست داشتنی که ازش حرف میزدن...
اینکه برای یه نفر تا حد مرگ نگران بشی... درحدی که قلبت غیرمعمول بتپه... نفسات سنگین بشه... عرقی که رو کمرت میشینه...
نمی‌خواست از دستش بده...

تو اون لحظه فقط میتونست به این فکر کنه...
با نگاه نگرانش حرکات دست طبیب رو دنبال میکرد... طبیبی که اول دمای بدن بک رو چک کرد و بعد کمربندش رو باز کرد و دو طرف پیراهن رو کنار زد و دستش رو روی قفسه سینه ی برهنه ی بک قرار داد و با چندبار فشار دادن، بک رو به سرفه انداخت...
و چقدر اون لحظه دور ایستادن برای سهون سخت شده بود!
مرد نبض مچ دست و گردنش رو گرفت و بعد از اون، پلک پایینی بک رو کمی پایین کشید تا نگاهی به چشماش بندازه...

× "هوشیاری؟...صدامو میشنوی؟"
خطاب به بک پرسید

+ "اوم‌..."
و تنها جوابش شد همون صدای نامفهوم...

× "جاییت درد میکنه؟"
چه سوال جالبی... چرا تاحالا به این فکر نکرده بود که چرا جایی از بدنش درد نمیکرد؟... فقط انگاری حس از تنش پریده بود...
پس در جواب اون مرد سری به نشونه ی منفی تکون داد!

× "باید بیدار بمونی... یه جوشونده برات آماده میکنم... اونو باید بخوری، فهمیدی؟"
و بک با بی حالی فقط سری به نشونه ی تایید تکون داد...

نمیدونست اون بیماری چیه، اما هرچی که بود میتونست تو یه لحظه اونو از پا دربیاره... حداقل خودش که اینطور فکر میکرد...

× "سهون با من بیا..."
طبیب خطاب به سهون گفت و قسمت جالب ماجرا این بود که بک حتی تو اون لحظه هم داشت به این فکر میکرد که اون مرد کیه که مسیحش رو با اسم صدا میزنه...
سهون نگاه آخری به بکهیونی که با چشمای نیمه باز بهش خیره بود، انداخت و همراه با اون مرد از اتاق خارج شد...

- "آجوشی..."
به محض خارج شدن از اتاق خطاب به اون مرد گفت... مردی که چند لحظه سکوت کرده بود...

× "یه بار برام توضیح بده... چرا این پسر اینقدر برات مهمه..."
و حالا نوبت سهون بود که سکوت کنه...
اون مرد سالها بود که سهونو می‌شناخت... از بچگی اون رو می‌شناخت... طبیبی که دوست صمیمی پدرش بود...

و حالا سهون این خطر رو پذیرفت و راز کوچیکش رو با اون مرد در میون گذاشته بود...
اما میتونست همه چیزو بگه؟
این یکم عجیب بود...
با سکوت سهون، مرد نفس عمیقی کشید و قدمی به سمت اون پسر که سرشو پایین انداخته بود، برداشت...

× "سهون پسرم... نمی‌دونم این پسر چرا اینقدر برات مهمه... میدونی که بخاطر تو بعضی از قانونا رو زیر پا گذاشتم... از همون اول، چند بار به اون و دوستاش دارو دادم... در صورتی که من حق دادن هیچ دارویی رو به کارگرا ندارم... و حالا هم به دروغ گفتم که می‌خوام رو بدنش آزمایش کنم... اما امیدوارم هرچیزی که هست... تورو تو دردسر نندازه..."

- "نگران نباش..."
سهون به سرعت جواب داد... انگار یه بار سنگین رو از روی دوشش برداشته بودن... اون حرف مرد، نشون میداد که قصد نداره بیشتر از این سهونو سوال پیچ کنه!

× "سهون..."

- "فهمیدید این چه نوع بیماری ایه؟"
با نگرانی پرسید، اما طبیب نامطمئن سرشو به طرفین تکون داد!

× "هنوز مطمئن نیستم... اما هرچی که هست، احتمالا واگیر نداره... چون اینجا کسی نبود که این بیماری رو ازش بگیرن..."

- "پس چطوری بیمار شدن؟"

× "احتمالا یه چیزی خوردن که مسموم بود..."
و همون جمله برای اینکه اخم شکاکی بین ابروهای سهون بشینه، کافی بود!

- "منظورتون چیه؟"

× "این چند وقت کارگرا چیزی غیر از غذایی که سربازا بهشون میدن، خوردن؟"
سهون اخماشو بیشتر توهم کشید و با دقت شروع به فکر کردن، کرد... چیز عجیبی که خورده باشن؟

- "عا..."
اما انگار چیزی یادش اومده بود...

- "یادمه یبار یه آهو رو شکار کردن... ممکنه بخاطر اون بوده باشه؟"
مرد سری تکون داد و با دقت به حرف سهون فکر کرد...

× "احتمالا همینطوره... ای کاش میتونستم جسم اون آهو رو بررسی کنم... اما به هرحال... سعی کن چیزای سنگین بهش نده... مرتب دمای بدنش رو چک کن... همینطور ضربان قلبش رو... یه جوشونده براش آماده میکنم، شاید بتونه عفونت رو کنترل کنه... هروقت حس کردی دمای بدنش بیش از حد بالا رفته، بهم خبر بده..."
سهون سری به نشونه ی تایید تکون داد و لبخند نصف و نیمه ای رو تحویل اون مرد داد...

- "ممنون آجوشی..."

× "امیدوارم که کار درستی رو انجام داده باشم..."
مرد یکی از دستاشو رو شونه ی سهون گذاشت و جواب داد...

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin