Part 32

215 37 1
                                    

× "هووووف، اون پسر واقعا خوش شانسه... آخه چطور ممکنه دقیقا روزی که اون نیومده، نگهبانا تعداد کارگرا رو نشمرن؟"
چان با تعجب از خوش شانسیِ بک، با اعتراض ساختگی ای گفت و ایون رو به خنده انداخت...
ایونی که با بی حالی و آروم سنگ های خرد شده رو تو باربر میذاشت...

- "واقعا شانس آورده... وگرنه دردسر میشد!"

× "حالا به نظرت چی شده که امروز سرکار حاضر نشده؟"
لحنش به سرعت رنگ شیطنت گرفت و بار دیگه ایون رو به خنده انداخت...

- "بیا بهش فکر نکنیم..."
ایون هم با شیطنت خندید...

حتی فکر به اینکه بک بالاخره به خواسته ش رسیده، باعث میشد حس شیطنت دخترونه ش فعال بشه...
خوشحال بود که دیگه افکارش مثل قبل نیستن و حالا میتونه به عنوان یه دوست برا وضعیت بک خوشحال باشه...

× "نه اتفاقا... میخوام با دقت بهش فکر کنم!"
چان در جواب گفت و ایون بار دیگه با بی حالی خندید...

- "چاااان..."

× "هردومون می‌دونیم اون شیطان کوچولو چرا دیر کرده..."

- "لعنت بهت، تمومش کن..."
ایون با بهت خندید و چشماش رو از شرم بست... حس میکرد مسیحِ بکهیون همشون رو تغییر داده، وگرنه قبلا حرف زدن درباره ی چنین مسائلی برا ایون مثل آب خوردن بود.

× "فقط موندم چطور اون کشیش رو راضی کرده کـ..."
اما قبل از اینکه جمله ش تکمیل بشه، ایون به سرعت سنگ تو دستش رو رها کرد و دو دستی چسبید به دهن چان تا کلمه ی دیگه ازش خارج نشه!

- "تمومش کن..."

× "ینیتوبشفکرنمیکونی؟"
صدای خفه شده چان از پشت دستای ایون اصلا واضح نبود... اما حدس زدنش برای ایون اونقدرا هم سخت نبود...

- "فقط این بحث رو تمومش کن..."
حقیقتا دلش نمی‌خواست وارد جزئیات بشه!
وقتی چان به نشونه ی تایید سر تکون داد، ایون با تردید عقب کشید...
اما توجه چان تو یه لحظه به چشمای اون دختر جلب شد... قرمزی ای که زیر چشماش بود...

× "دیشب خوب نخوابیدی؟"
با شَک پرسید و ایون شونه ای بالا انداخت...

- "نه... خوب خوابیدم..."

× "پس چرا زیر چشات قرمزه؟"
و با شستش به آرومی زیر چشماشو لمس کرد...

- "نمی‌دونم... تقریبا از ظهر یکم میسوزه و پلکامم سنگینه..."
و همون جمله برای نگران شدنِ چان کافی بود... به سرعت بازوی ایون رو گرفت و اون رو روی نزدیک ترین سنگ نشوند...

× "حتما خسته شدی... همینجا استراحت کن... چیزی نیاز نداری؟"
لحن نگران اون پسر برای شکل گرفتنِ یه لبخند محوی رو لبای ایون کافی بود!

- "خوبم چان... فقط یکم بیحالم..."

× "همین عجیبه..."
چان زیر لب جواب داد.

- "ها؟"

× "هیچی... یکم آب میخوری برات بیارم؟"

- "نه... به کارت برس، نباید توجه نگهبانا رو جلب کنی!"
ایون پلکاشو روهم گذاشت و با تکون دادنِ سرش، جواب داد...

× "باشه..."
به راحتی قبول کرد، اما همچنان با نگرانی خیره شده بود به چشمای بی حال و سرخ اون دختر...

یهو دستش رو بالا آورد و رو پیشونیش گذاشت... دمای بدنش یکم بالا بود... نه اونقدری که نگران کننده باشه، اما به هرحال گرم تر از همیشه بود...
نگاهی به دستای ظریف دختر انداخت و پشت بندش، نبض رو گردنش رو چک کرد...

- "چرا داری شبیه طبیبا رفتار میکنی؟"
ایون با تکخندی پرسید.

× "چون حالت خوب نیست..."
و همون جواب برای اینکه ایون از روی اعتراض نوچی بگه، کافی بود...

- "گفتم که حالم خوبه... برای اینکه از زیر کار در بری، بیخودی منو بهونه نکن... پاشو، پاشو باهم برگردیم سر کارمون..."

× "اما ایون..."
اما وقتی نگاه برزخی اون دختر به طرفش چرخید، دهنش بسته شد و به سادگی تسلیم شد!

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Where stories live. Discover now