Part 22

139 35 0
                                    

- "نمیخوای صورتت رو اصلاح کنی؟"
سهون، یهو برای فرار از اون موقعیت گفت و با جدا شدنِ لبای اون پسر از رو موهاش، نفس حبس شده ش رو به بیرون فرستاد!

+ "چی؟"
بک با تعجب پرسید...

- "موهای رو صورتت... نمیخوای اصلاح کنی؟"
سهون جواب داد و با چرخیدن رو تخت، پارچه رو از دست بک گرفت و از روی تخت بلند شد و به سمت کمد قدم برداشت!
اما جمله ای که چند ثانیه قبل به زبون آورده بود، برای نشستنِ لبخند خبیثانه ای رو لبای بک کافی بود...

+ "یعنی میگی میخوای موهای رو صورتم رو برام اصلاح کنی؟"
درحالی که پارچه رو بی توجه به نمی که داشت، تو کمد مرتب میکرد، اخمی بین ابروهاش شکل گرفت...
نقشه ای که اون لحظه برای فرار کشیده بود، کاملا برگشته بود و حالا داشت به سهون دهن کجی میکرد!
نفس عمیقی کشید و درحالی که سعی میکرد حالت صورتش عادی باشه، به سمت اون پسر چرخید و با چشمای پراز شیطنتش خیره شد...

اون پسر همونی نبود که تا‌ چند دقیقه قبل یه کلمه هم حرف نمیزد و به طرز عجیبی ساکت شده بود...
انگار قابلیت اینو داشت که تو ثانیه حالت عوض کنه...
و حالا که خوب بهش فکر میکرد، کسی که باعث میشد حالت های صورت اون پسر تغییر کنه، خودش بود!

- "چرا من؟... خودت میتونی این کارو کنی!"

+ "چی باعث شده فکر کنی من بلدم اینکارو کنم؟"
اون پسر زیرکانه داشت دلیل و برهان جور میکرد تا سهون رو از حرفی که زده پشیمون کنه...

- "از اونجایی که از اولین روز، صورتت اصلاح شده بود... یعنی قبلا هم اصلاح میکردی!"

+ "وای... کشیش اوه بزرگ این افتخار رو دادن و از همون روز اول به صورت من توجه نشون دادن، اما سوال اصلی اینه... همچنان چی باعث شده فکر کنی خودم اینکارو برای خودم انجام میدادم؟"

- "میخوای بگی تو نمیتونی صورتت رو اصلاح کنی؟"
سهون درحالی که سعی میکرد توجهی به بخش اول حرف های اون پسر نشون نده، پرسید...

+ "دقیقا..."
بک با نیش شل شده جواب داد و با لذت بحثشون رو تو ذهنش مرور کرد...

- "خب‌... پس نمیشه کاری براش انجام داد..."
سهون هم کم نیاورد و درجواب گفت... و وقتی با سکوت اون پسر مواجه شد، بدون هیچ حرفی دوباره به سمت تخت رفت و روش نشست..‌

+ "خوبه... پس منم میتونم تا زمانی که راضی شی اینکارو برام انجام بدی، صبر کنم، هوم؟"
اما همونطور که پیش بینی میکرد، اون پسر بازم جوابشو داد!

بک که از اول هم میدونست اون پسر به هیچ قیمتی حاضر نمیشه اون کارو براش انجام بده، به راحتی قبول کرد...
همون جملاتی که بینشون رد و بدل شد، براش کافی بود!
پس درحالی که سرشو رو بالشت قرار داده بود، با چشماش سهونی که رو تخت نشسته بود و به قصد دراز کشیدن، لحاف رو کنار زده بود، دنبال میکرد...
اما با توقف سهون، با کنجکاوی کمی سرشو بلند کرد...

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Kde žijí příběhy. Začni objevovat