Part 20

146 34 0
                                    

همونطور که به نمای پشتِ مسیحش خیره شده بود و کنترلی رو لبخندش نداشت، حرکت پاهای اون پسر رو با نگاهش دنبال میکرد...
و در نهایت سهون دو قدم آخر رو برداشت و دوباره روی تخت نشست... دستاشو رو زانوهاش گذاشت و با خم کردنِ سرش، خیره شد به پوشش سنگی سطح اتاق...
به طرز عجیبی تو اون منطقه همه چیز از سنگ ساخته شده بود... ساخته هایی که نتیجه ی بیگاری های کارگرا و دادنِ جونشون بود!
ذهنش بار دیگه جمله هایی که از زبون اون پسر خارج شده بود رو داشت هلاجی میکرد!
جون داده بودن...
اون جهنم داشت جون مردمش رو میگرفت و سهون به طرز بی رحمانه ای داشت دوباره انگشت اتهام رو به سمت خودش میگرفت!
مقصرش سهون بود، نه؟
شاید بقیه نمیدونستن، اما سهون که میدونست تو گذشته چه اتفاقی افتاده!

- "معذرت میخوام..."
با صدای بکهیونی که هنوز همون جا ایستاده بود، به خودش اومد و سرشو بالا گرفت و با اخم شکاکی به اون پسر خیره شد!

+ "برای چی؟"
بک نفس عمیقی کشید و درحالی که قدم هاش رو به سمت مسیحش برمیداشت، در آخر کنار همون پسر نشست و متقابلا به چشماش خیره شد: "زیاده روی کردم... خیلی عصبانی بودم... در واقع بخاطر دیدنِ وضعیت دوستام، کنترلم رو از دست دادم و زود قضاوت کردم... اما حالا که... حالا که میگی نمیدونستی... حتما نمیدونستی دیگه!"

و با پایان آخرین جمله ش، نگاهش رو از اون چشمای ذوب کننده گرفت و سر پایین انداخت...
چرا تاحالا نفهمیده بود تحمل نگاه خیره ی مسیحش اینقدر سخته؟
همین حالا هم قلبش مثل اسب رم کرده میتازید!

- "باور کردی؟"
و همون دو کلمه برای اینکه چشماش کمی گرد بشن، کافی بود...

برای اولین بار بود که اون پسر یه بحثی رو ادامه میداد...
سکوت های سهون باعث میشد بک مدام حرف بزنه، اما حالا حتی وقتی بک سکوت کرده بود، اون داشت یه بحثی رو ادامه میداد...
و بک دیوونه ی زمان هایی بود که جاهاشون به عنوان کسی که سکوت میکنه و کسی که حرف میزنه، عوض میشد، بود...

اما تو اون لحظه باید جواب سوال مسیحش رو میداد، پس اینبار درحالی که هنوز به زمینِ زیر پاهاش خیره شده بود، جواب داد: "آره..."

- "من گفتم نمیدونم و تو به همین راحتی باور کردی؟"
سهون با جدیت پرسید، اما فقط خودش میدونست از اون جواب چقدر متعجبه...

+ "مسیح من دروغ نمیگه... "
با لبخندی که چهره ش رو به سادگی زیبا کرده بود، جواب داد...

صادقانه...
اون سهون رو به عنوان مسیح خودش باور کرده بود... اما تاحالا جلوی خودِ اون پسر از لفظ *مسیح* استفاده کرده بود؟

+ "پس منم میتونم به راحتی باور کنم که دروغ نمیگه!"
با همون لبخند ادامه داد و به راحتی برای سهون جلب توجه کرد...
سهونی که بی اختیار به نیم رخ شیطان خیره شده بود!

*هیچ چیز... تو زندگیِ من... به راحتی ای که تو رفتار میکنی... نبوده!*

تو دلش زمزمه وار گفت...
اون پسر زیادی راحت رفتار میکرد...
به راحتی احساساتش رو به زبون آورده بود!
به راحتی خودش رو تو دردسر انداخته بود...
به راحتی پا به اون جهنم گذاشته بود...
به راحتی وارد اتاق سهون شده بود...
و به راحتی میتونست جلو چشمای مسیح، لبخند بزنه!

لبخندی که تصویر عصبانیت چند دقیقه قبلش رو از بین میبرد...
اما هیچ چیز به همون راحتی برای سهون نبود!
شاید بخاطر همین، راه سکوت رو در پیش گرفته بود...
با یادآوریِ یه دلیل منطقی دیگه، چشماش رو بست و متقابلا سر پایین انداخت تا بار دیگه سکوت برقرار کنه!

حالا هردو تو اون سکوت، رو تخت نشسته بودن و به زمین نه چندان زیبای  خیره شده بودن...
بک بین دو حس متفاوتی قرار داشت... رفتارهای جدید سهون داشت گیج و گیج ترش میکرد!
رفتارها و توجه های تازه ی اون پسر جنون وار داشت بک رو امیدوار میکرد...
امیدوار به داشتنِ مسیح!

از طرفی سهون هم متعجب از رفتارهای خودش، زبونش رو روی لبش کشید...
حتی کوچیک ترین احتمال رو هم نمیداد که همون چند جمله بتونن آبی رو آتیش عصبانیت اون پسر باشن...

- "آروم شدی؟"
برای بار‌ دوم سکوت رو شکست...

+ "هوم..."
بک درحالی که سعی میکرد از کش اومدنِ لبخندش جلوگیری کنه، زیرلب جواب داد، اما سهونی که سر پایین انداخته بود، نمیتونست لبخند متعجبش رو ببینه...

- "خوبه..."
مطمئن نبود که اجازه داره ادامه بده، یا نه... لوهان بهش گفته بود بهترین راه، سکوت کردنه... اما چرا سهون اینطور حس نمیکرد؟

حداقل نسبت به اون پسر...
بکهیون، چه سهون حرف میزد، چه سکوت میکرد، خودش رو تو دردسر می انداخت... پس اینبار تصمیم گرفت واضح به اون پسر هشدار بده!
بار دیگه زبونش رو روی لبش کشید و ادامه داد: "همینطور آروم بمون...اینجا... دقیقا نمیدونم اینجا چه خبره... نمیدونم قوانین چطورین... نمیدونم پدرم چقدر میتونه دخالت کنه...اما تو فعلا آروم بمون... دردسر درست نکن... حداقل اینجا!"

+ "نگرانمی؟"
فقط بک این قابلیت رو داشت که تو چنین شرایطی، بازم اون سوال رو بپرسه!

- "دوباره شروع نکن..."
سهون با شنیدنِ سوالِ تکراریِ اون پسر که هیچ جواب دقیقی براش نداشت، یهو از اون حالت خارج شد و با درآوردنِ کفشش، خودش رو روی تخت بالا کشید
واقعا جوابی نداشت؟

اما با یادآوریِ چیز دیگه ای، تو همون حالت نگاهش رو به سمت بک برگردوند و متقابلا با نگاه خیره ی اون پسر مواجه شد

- "اینجا بودن برات دردسر نمیشه؟"
با اشاره به اون اتاق پرسید... چرا سخت بود پرسیدنِ اون سوالات!

شاید چون طی اون سالها حق نگران بودن رو به خودش نمیداد‌ و حالا اون حس دوباره داشت تو وجودش میجوشید!
خوب بود؟
اصلا...

+ "دردسر نمیشه... فکر کنم..."
و بک با لحنی که مطمئن نبود، جواب داد!

تو اون منطقه، هیچ چیز قابل پیش بینی نبود...
سری تکون داد و به تاج تخت تکیه داد... اون تخت نسبت به تختی که تو کشتی یا تو چادر بودن، بزرگ تر بود و ظاهرا بک قرار نبود به سختی تو خودش جمع بشه تا بتونه خودش رو پایین تخت جا بده!
از وقتی به اونجا رسیده بودن، چیزی نخورده بود... بعد از تموم شدنِ کارهاشون، برای غذا گرفتن صبر نکرده بود و حالا دلش کمی ضعف میرفت...

مطمئن نبود سهون چیزی خورده یا نه، پس هیچی نگفت و با درآوردنِ صندل های خاک خورده ش، متقابلا خودش رو روی تخت عقب کشید، اما همون لحظه توجه ش به مچ پاهاش جلب شد...
مچ پاهایی که بخاطر زنجیر ها خراش های کوچیکی برداشته بود...
آهی کشید و درحالی که تو یه لحظه دلش به حال پوست بیچاره ش سوخته بود، به آرومی نوک انگشتش رو روی اونا کشید...

تردید و توقف بک برای دراز کشیدن، باعث شد توجه سهون هم به اون خط های قرمز رنگ جلب بشه!
اون احمق ها داشتن چه بلایی سر مردم می آوردن؟... این اولین سوالی بود که تو ذهن سهون شکل گرفت‌... مسلما بقیه ی مردم هم وضعیتی مشابه با اون پسر داشتن!
بک با کج کردنِ لباش، بیخیال اون خط هایی که هیچ خونریزی ای نداشتن و فقط کمی میسوختن، شد و با کنار زدنِ لحاف، بار دیگه خودش رو عقب کشید و به دیوار تکیه داد...

اما وقتی سر بلند کرد و با نگاه خیره ی مسیح به مچ پاهاش، روبه رو شد، دوباره اون لبخند قبلی بی اختیار رو لباش نشست...
مسیحش نگران میشد... و دیگه نیازی به پرسیدن نبود!

+ "نگران نباش... ظاهرا فقط برای خوش آمدگویی از زنجیر استفاده کردن، موقع کار یا تو خوابگاه خبری ازشون نیست... حداقل تا زمانی که دردسر درست نکنیم!"
نیاز دید که توضیح بده...

سهون با شنیدنِ توضیحات بک، چشماش رو بست و عقب کشید... خیلی راحت داشت خودش و افکارش رو به باد میداد...

شیطان نباید میفهمید که مسیح نگرانش میشه :)

با سکوتِ سهون، شونه ای بالا انداخت و درحالی که سعی میکرد درد گردنش رو نادیده بگیره، خیز برداشت تا دراز بکشه، اما با صدای سهون به خودش اومد.

- "بیون بکهیون..."
با شنیدنِ طرز خطاب شدنش، لباش به شکل خطی دراومدن و پشت بندش، پوفی کشید: "دوباره شروع شد... فکر میکردم قراره منو به اسم صدا بزنی... مثل چند دقیقه قبل که اسممو داد زدی!"

لحنش پر از حرص بود... وضعیت با اون مسیح همیشه همینطور بود... تا میومد به چیزی امیدوار بشه، اون پسر یه تنه تمام تفکراتش رو درباره ی امیدواری خراب میکرد!
اما سهون بی توجه به لحن پراز حرص اون پسر، بالشت اضافه ای که کنار بالشت خودش بود، به دست‌ گرفت و به طرف بک دراز‌ کرد.

- "بالشت اضافه ست..."

+ "ممنونم..."
بک با لبخندی گفت و بالشت رو گرفت...

اون پسر همیشه به همین سادگی آروم میشد؟... یا سهون این قابلیت رو داشت تا به همون سادگی بک رو آروم کنه؟
بک با همون لبخند، بالشت رو گوشه ی تخت گذاشت و بعد از دراز کشیدن، سرشو رو اون بالشت گذاشت...
مثل همیشه نمیتونست به طور کامل از اونجا بودن لذت ببره... با فکر به وضعیت مردم و دوستاش، لبخندش از رو لباش از بین رفت، اما قبل از اینکه افکارش شکل بگیرن، صدای تقه ای که به در خورد، اونو از جا پروند و باعث شد به ضرب نیم خیز شه!

به سرعت سرشو به طرف سهون برگردوند... اون هم با تعجب به در خیره شده بود!

- "پشت کمد بمون!"
لحن دستوریِ سهون، به سرعت از جاش بلند شد و درحالی که با یکی از دستاش، گردنش رو گرفته بود، از تخت پایین اومد و به طرف کمدی که سهون با دست بهش اشاره کرده بود، حرکت کرد...

سهون نگاهی به کمد و بکهیونی که پشتش به خوبی مخفی شده بود، انداخت و بعد از مطمئن شدن از دیده نشدنِ بک، با صدای بلندی گفت: "بیا تو..."

بلافاصله در باز شد و مردی که مثل بقیه ی سربازها لباس پوشیده بود، وارد شد... تعظیمی کرد و نگاهی به سهونی که روی تخت نشسته بود و پاهاش رو آویزون کرده بود، انداخت!
اما ناگهان، نگاهش به پایین تخت که لحاف کنار زده شده بود و بالشت قرار داشت، افتاد... و سهون با دیدنِ نگاه مشکوک سرباز، اخماش رو توهم کشید و درحالی که تو دلش خودش رو سرزنش میکرد، با لحن جدی ای دستور داد: "کارتو بگو..."

× "بله... عذر میخوام... همونطور که از قبل اطلاع داشتید، برای خوشامدگویی، جشنی ترتیب داده شده... جناب سرنگهبان به من دستور دادن تا بیام و شما رو تا محل جشن همراهی کنم!"

- "بسیار خب... بیرون منتظر باش... تا‌چند دقیقه دیگه میام!"

× "بله..."
سرباز بار دیگه تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد... و پشت بندش، سهون بعد از پوشیدنِ کفشاش، نگاهی به بک انداخت و وقتی بک سری به نشونه ی تایید تکون داد، روشو برگردوند و به طرف در حرکت کرد و اون هم از اتاق خارج شد!

حالا بکهیون بود و اتاق خالیِ مسیحش...
با شنیدنِ بسته شدنِ در، از جاش بلند شد و از پشت کمد بیرون اومد... نگاهی به اتاق انداخت و دوباره به طرف تخت رفت و روش نشست...

نگاهی به جای خالی سهون و بالشتی که به تاج تخت تکیه داده شده بود، انداخت...
خودش رو روی تخت جلو کشید و با تردید سرشو روی بالشت گذاشت... تازه یک روز از اومدنشون به اونجا میگذشت، پس چطور ممکن بود اون بالشت لعنتی بوی سهون رو بده؟

یا شایدم بک میخواست بوی سهون رو استشمام کنه و بخاطر همین اینطور تصور میکرد...
نفس عمیقی کشید و لبخند رضایتمندی رو لباش نشست!
کِی میتونست اونطور رو تخت سهون دراز بکشه... درحالی که سهون هم همونجا خوابیده بود؟
با فکر به اون موضوع، تکونی خورد و چشماش رو از لذت بست... حتی فکر بهش هم برای اینکه بک رو تو خلسه ببره و از اون مشکلات دور کنه، کافی بود!

تو همون موقعیت سر برگردوند و اینبار روش به طرف کمدی که چند دقیقه قبل پشتش مخفی شده بود، بود!
اما ناگهان توجه ش به میزی که طرف دیگه ی کمد بود و صندوقچه ای که روش قرار داشت، جلب شد...
صندوقچه ای که برای بک زیادی آشنا بود!

اما قسمت مهمش اونجا بود که کلید مشکی رنگی روی صندوق قرار داشت و همون برای اینکه بک به ضرب از جاش بلند شه و به طرف صندوق حرکت کنه، کافی بود!
کلید رو تو دستش گرفت و با نگاه گیج بهش خیره شد... چرا باید اون صندوق همراه با کلیدش اونجا باشه؟

همون نگاه رو به صندوق انداخت و بعد از هل دادن افکارش، صندوقچه رو بلند کرد و به سمت تخت برگشت...
اون سوال ها اهمیت نداشتن وقتی میتونست کنجکاوی اون مدتش درباره اون صندوقچه رو از بین ببره...
پس به همون سرعت کلید رو تو قفل انداخت و با چرخوندنش، صدای باز شدنِ قفل تو گوشش پیچید...
با تردید و چشمایی که از کنجکاوی دودو میزدن، در صندوق رو باز کرد و بی اختیار گردن کشید تا دید بهتری به داخلش داشته باشه!

تو اون لحظه حتی نمیتونست به این فکر کنه که بدون اجازه ی سهون سر اون صندوق بره...
اما چیزی که اون تو داشت خودنمایی میکرد چیزی نبود که بک انتظار داشت...
یه عکس... یه عکس نقاشی شده...
از کسی که بک به اندازه ی دنیا ازش بیزار بود...

*اسقف اوه*

مردی که یک سال قبل در حد مرگ ازش کتک خورده بود!
اخمی بین ابروهاش نشست و ثابت میکرد حسابی گیج شده... به آرومی دستش رو داخل برد و با انگشت هاش نوک ورق نسبتا کلفت رو گرفت و بلند کرد...
اما هنوز افکارش درباره ی اون نقاشی کامل نشده بودن که توجه ش به نقاشی ای که بعد از برداشتنِ اون کاغذ مشخص شده بود، جلب شد...

کاغذ تو دستش رو روی تخت رها کرد و بار دیگه نگاهش رو به داخل صندوقچه دوخت...
اینبار عکس یه زن بود...
زنی که شباهت ظاهریِ زیادی با سهون داشت...
مادرش بود؟
یهو حس کرد دلش برای مادر خودش تنگ شده... اون زن دوست داشتنی ای که بدون قید و بندی همیشه پشت بک می ایستاد...

دلش برا صورت لطیفش و چین و چروک های دوست داشتنیش تنگ شده بود!
سری به طرفین تکون داد... ممکن بود نقاشیِ دیگه ای هم باشه؟
پس اون کاغذ رو هم برداشت و طبق چیزی که پیش بینی میکرد، با طرح بعدی مواجه شد...
ناخودآگاه اخماش بیشتر توهم فرو رفتن... اینبار طرحی از یه دختر بود... دختر جوونی که موقع طرح زدن شاید فقط ۲۰ سال سن داشت...

اما سوال اصلی این بود...
اون دختر کی بود؟
اصلا اون طرح ها چه معنی ای میدادن؟
سهون کشیده بودشون؟
و دوباره اون سوال...
اون دختر کی بود؟

اینقدر غرق اون عکس شده بود که بیخیال طرحی که ممکن بود زیر اون کاغذ باشه، شده بود... طرحی که متعلق به لوهان بود!
اون دختر چه ارتباطی با سهون داشت؟
و ظاهرا قرار نبود به این زودیا اون سوالات از ذهنش پاک بشن!

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt