Part 31

263 36 3
                                    

نگاهی به جمعیت روبه روش انداخت...
شب قبل به دستور اسقف و فرمانده، به اون مردم اجازه داده شده بود که به جنگل برن و هرچیزی که شکار کردن رو به عنوان غذای اون شب برای خودشون درنظر بگیرن...
و حالا اون مردم که از شکارشون راضی بودن، دور هم جمع شده بودن تا اون گوشت هارو کباب کنن..‌.
بوی خوش گوشت کباب شده تو منطقه پیچیده شده بود...
صدای جمعیت..‌
و نور نارنجی رنگ آتیشی که زیر سیخ ها روشن بودن...
و این لوهان بود که از دور مشغول تماشا بود...
باعث و بانی صحنه ی روبه روش، سهون بود...کسی که اجازه داده بود اون مردم به راحتی بگردن و برای خودشون شاد باشن‌...
اما اگه تمام اون افکار رو به گوشه ای از ذهنش هل میداد، فقط یه چیز میموند...
پسری که بین جمعیت بود و مثل بقیه، با لبخندِ رو لباش، مشغول حرف زدن با دوستاش بود!
همون پسری که باعث شده بود، سهون تو روی هیونگش بایسته و از دوست داشتن و گناه کردن حرف بزنه...
همون پسری که سهون رو به سمت اون گناه کشونده بود!
و حالا به راحتی داشت جلوی چشمای لوهان می‌خندید...

لوهانی که به راحتی سرنوشت روبه روش رو میدید... سرنوشتی که قرار بود تکرار بشه...
سهون از چی حرف میزد؟
عاقل شدن؟
درسته... همراه با سهون، لوهان هم عاقل شده بود...
به همین راحتی عقب نمی‌کشید... آدور به حرف لوهان گوش نداده بود و اون پسر... اون پسر دقیقا داشت راه همون دختر رو می‌رفت...
راهی که تهش فقط چوبه ی دار انتظارش رو میکشید...
و قسمت بد ماجرا این بود که اون پسر دست سهون رو هم گرفته بود و اونو همراه با خودش تو اون راه میکشید...

اما لوهان اینبار اجازه نمی‌داد...
به قول سهون، عاقل شده بود... همون جوون خام چند سال قبل نبود...
و همونطور که قبلا هم به سهون گفته بود، نمیذاشت کار دوباره به اونجا بکشه... چون اسقف نمیتونست برای بار دوم برای مجازات سهون وساطت کنه!
لوهان چنین اجازه ای نمی‌داد...
افکارش ترسناک شده بود؟
به جهنم که ترسناک شده بود!
اخماشو تو هم کشید و پشت بندش، نگاهش رو از اون جمعیت گرفت... پا چرخوند و به سمت ساختمون حرکت کرد.‌.‌.

مقصد براش مشخص بود... پس بدون توقف قدم هاشو برمیداشت... از راهروی نسبتا طولانی رد شد و درنهایت جلوی در چوبی و قهوه ای رنگ ایستاد..‌.
از تصمیمش مطمئن بود؟
معلومه که بود... وقتی پای سهون درمیون بود، حق تردید نداشت...
نفس عمیقی کشید و با تقه ای که به در زد، نفسش بی اختیار تو سینه ش حبس شد.

× "بیا تو..."
صدایی از داخل اتاق به گوشش رسید و همون برای اینکه دستشو به سمت دستگیره آهنی ببره و اون رو در رو باز کنه، کافی بود...

وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست و همون لحظه نگاه مردی که پشت میزش نشسته بود، بهش افتاد...
هردو به خوبی همو میشناختن...
لوهان به خوبی فرمانده ی اون منطقه رو که آخرین بار با سهون بحث کوتاهی داشت رو به خاطر داشت...
و اون مرد هم لوهانی که همیشه کنار کشیش اوه می ایستاد رو به یاد میاورد... و حالا اون پسر با پای خودش به اتاقش اومده بود...
ابروهاش به نشونه ی کنجکاوی به سمت بالا شکل گرفتن...

× "جناب شیو... بفرمایید..."
و وقتی اون پسر بدون تردید به سمتش قدم برداشت و رو صندلی نشست، کنجکاویش بیشتر هم شده بود!

× "چی شما رو به اینجا کشونده.‌..."
با شَک پرسید و به وضوح دید که اخمای اون پسر با شدت بیشتری توهم رفتن...

+ "باید درباره ی سخنرانی ای که چند روز قبل برگزار شده بود، حرف بزنیم..."
لوهان عصبی گفت و پشت بندش، با اطمینان سر بلند کرد و مستقیم تو چشای مرد خیره شد.

× "میشنوم..."
لحن فرمانده همچنان آروم بود... اما اخم محوی بین ابروهاش نشست... فکر میکرد اون پسر برای اینکه حرفای اون کشیش رو ثابت کنه، اونجاست...

× "من که از تصمیم جناب اسقف اطاعت کردم... دلیل اومدنتون رو نمی‌فهمم..."

+ "میخواید بگید به همین راحتی حرفای کشیش اوه رو پذیرفتید؟"
نه... مثل اینکه ماجرا داشت جالب میشد... چون مرد کمی خودش رو جلو کشید.

× "و اگه نپذیرم، چیزی تغییر میکنه؟"

+ "می‌کنه..."
و جواب صریح لوهان!

× "خب؟"
و دوباره کنجکاوی ای که بیدار شده بود.

+ "برخلاف تصور بقیه، من از این تصمیم راضی نیستم... کشیش اوه تصمیم اشتباهی گرفتن..."
و پایان جمله ی لوهان مساوی شد با شکل گرفتن ریشخندی رو لبای مرد...

× "یعنی میخواید بگید که قصد دارید درمقابل تصمیم جناب اسقف بایستید؟"

+ "اشتباه نکنید... من فقط میخوام از عاقبت این تصمیم جلوگیری کنم... این به نفع هممونه..."
لوهان با لحن جدی ای جواب داد... اما هردو میدونستن که تو اصل قضیه تفاوتی ایجاد نشده بود!

× "چرا؟"
فرمانده به یکباره پرسید...

+ "چی چرا؟"

× "تا اونجایی که من یادمه، تو یکی از دستیارای وفادار جناب اسقف و پسرشون بودی... چرا حالا چنین تصمیمی گرفتی؟"
نفهمید چی شد، ولی وقتی به خودش اومد، فهمید که اون فرمانده خیلی راحت داره باهاش غیررسمی حرف میزنه...

+ "هنوزم هستم... همون طور که گفتم، فقط میخوام اونا رو از تصمیم اشتباهشون برگردونم..."

× "و هنوز به سوال اصلی من جواب ندادی... چرا؟"

+ "دلایل شخصی!"
لوهان مصمم جواب داد و با اون جواب به اون مرد فهموند که نمیخواد این بحث رو ادامه بده!

× "نقشه ت چیه؟"
فرمانده به راحتی بحث رو به سمت دیگه ای کشید...

+ "هدف شما مشخصه... شما میخواید کارگرایی داشته باشید با قوانین شما کار کنن... و من..."
به اینجا که رسید، یهو سکوت کرد...

+ "هدف من مهم نیست... چیزی که مهمه اینه که این کار به درستی انجام بشه!"

× "نقشه؟"
مرد سرسختانه دوباره پرسید...

+ "همه ی کارگرایی که اینجان، باید از اینجا برن... وقتی هیچ کارگری اینجا نباشه... اونا مجبور میشن نیروهای جدید بفرستن!"

× "چطور چنین چیزی ممکنه؟... تا زمانی که جناب کاردینال دستور ندن، ما حق جابه جایی کارگرا رو نداریم!"
فرمانده با ابروی بالا رفته پرسید و همون برای اینکه لوهان بی اختیار سرشو پایین بندازه کافی بود...
زبونشو رو لبای خشک شده ش کشید.

+ "یه راهی هست... یه راهی که به دستور جناب کاردینال نیازی نیست!"

× "و اون چیه؟"
لوهان سر بلند کرد و دوباره به چشمای جدی فرمانده خیره شد...

+ "مرگ..."

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Kde žijí příběhy. Začni objevovat