Part 38

173 28 4
                                    

سکوت...
تنها چیزی که تو اون فضا حس میشد، همون سکوت آزاردهنده بود!
تو اون سکوت، صدای سوختن چوب های تو آتیش به گوش می‌رسید...
تمام نگاه ها رو اون بود، اما نمیدونست چرا تو اون موقعیت نمیتونه نگاه خیره ش رو که رو صلیب بزرگی که رو دیوار نصب بود، بگیره...
حس میکرد همه چیز از همون صلیب شده شروع شده!
یهو یاد یکی از جملات مسیح افتاد...
زندگی با خدا آغاز میشه و با خدا به پایان میرسه!
انگار همینطوری شده بود...
زندگیش با اون صلیب شروع شد...
از وقتی چشم باز کرده بود، وسط آدمایی بود که فقط از دین مسیح و خدا میگفتن!
سهون بهشون گوش میداد... به حرفایی که از طرف مسیح نقل میشد!
و همین دلیلی شده بود تا سهون به اون مرد و عقایدش علاقه نشون بده...
میخواست کشیش بشه... و تو همون راه آدور فدای اون عقاید شده بود!
و حالا به عنوان یه کشیش اونجا ایستاده بود...
کشیشی که مرتکب گناه شده بود!
گناهی که از نظر اونا نابخشودنی بود...

× "کشیش اوه..."
صدای بم و لحن محکم مردی که دقیقا روبه روش ایستاده بود، اونو به خودش آورد و باعث شد نگاهش رو از اون صلیب برداره...
صلیبی که قاتل آدور بود، اینبار میخواست چه کسی رو مجازات کنه؟
بیخیال اون افکار شد و درحالی که قلبش دوباره شروع کرده بود به تند تپیدن، به چشمای کاردینال خیره شد و منتظر موند!

× "میدونی که چقدر برای پدرت احترام قائلم و اونو جزو پیروان باوفای مسیح میدونم..."
سهون نمیدونست اون مقدمه چینی ها بخاطر چه چیزیه، اما به هرحال نمیتونست اجازه بده اون قضیه دامن پدرش رو هم بگیره...

- "پدرم همیشه اونطوری که باید میبودن، بودن... هیچوقت کار اشتباهی انجام ندادن..."
× "اما تو انجام دادی..."
سهون به آرومی گفت و به محض پایان جمله ش، کاردینال غرید!
به نظر عصبانی میومد و اون عصبانیت قرار بود بعضی چیزا رو به آتیش بکشونه...
این موضوع مثل روز برای سهون روشن بود، پس سعی کرد از طرف خودش آروم بمونه!
درحالی که نگاهش رو از نگاه خشمگین اون مرد میگرفت، سرشو به طرف فرمانده ای که با یه نیشخند واضح، گوشه ای ایستاده بود، برگردوند...
لوهانی که پشت سر سهون و سربازا اومده بود و حالا با یه چهره ی رنگ پریده، کنار در ایستاده بود!
همه میدونستن سهون برای چی اونجاست، اما انگار همه تردید داشتن برای به زبون آوردنش...
راستی، پدرش کجا بود؟
یعنی تاحالا خبردار نشده بود؟
- "جناب کاردینال... به چه دلیلی اینطوری منو به اینجا آوردید؟"
بعد از چند لحظه سکوت، سهون پرسید...‌ به هرحال باید یه طوری اون موضوع رو شروع میکرد...
× "یه چیزایی شنیدم..."
و همون جمله ی کوتاه برای تکون خوردنِ لوهانی که تا اون لحظه، ساکت مونده بود، کافی بود!
× "میدونی که بخاطر پدرت اینجایی تا من شخصا این سوال رو ازت بپرسم..."
کاردینال پرسید و سهون به آرومی سری به نشونه ی تایید تکون داد!
× "فرمانده گزارشی داد... گزارشی که میگه تو... تو با یه پسر رابطه داری..."
لحن کاردینال آروم بودم، اما وقتی به قسمت آخر جمله ش رسید، تقریبا غرید.
× "چطور تونستی؟"
قبل از اینکه سهون جوابی بده، کاردینال اونو محکوم کرد و با خشمی که حالا به طور واضح رو صورتش دیده میشد، فریاد زد و صداش تو اون اتاق نسبتا بزرگ پیچید...
+ "جناب کاردینال..."
این صدای لوهان بود که قدمی به سمت اون دو برداشت...
× "نه شیو لوهان!"
اما با لحن محکم و جدی اون مرد، سرجاش خشک شد.
× "تو یه بار چند سال پیش دخالت کردی... اما اینبار ساکت بمون!"
کاردینال رو به لوهان هشدار داد و دوباره چشماشو به سمت سهون برگردوند... قدمی به سمت سهون برداشت و به همون ترتیب، صدای برخورد عصای صلیب مانندش به زمین، به گوش رسید!
× "اینبار خودش باید جواب بده... جواب بده کشیش اوه... این گزارش حقیقت داره؟"
لحن اون مرد...
انگار فرقی نداشت که جواب سهون چی باشه...
اون مرد آماده بود برای مجازات کردن...
برای پاک کردن گناهی که خبرش به بیرون درز کرده بود!
- "چطور میتونید بدون هیچ مدرکی به اون مرد اعتماد کنید؟"
سهون پرسید و اخمی رو بین ابروهای کاردینال و فرمانده ای که همچنان سکوت کرده بود، نشوند...
× "منظورت چیه؟"
لحن کاردینال همچنان خشمگین بود!
سهون دستای عرق کرده ش رو به پیراهنش کشید و دوباره نم دار شدنش رو حس کرد...
حس میکرد تو همون مدت کوتاه به اندازه ی کل عمرش مضطرب شده!
عجیب بود... اما همچنان داشت با لحن همیشگی خودش حرف میزد...
× "حرف بزن کشیش اوه... منظورت چیه؟"
صدای بلند کاردینال برای بار چندم اون رو به خودش آورد...
- "اون مرد هیچ مدرکی در این باره نداره... اصلا نمیدونم درباره ی چی حرف میزنید!"
میدونست بحث کردن در این باره، بیهوده ترین کاره... اما مجبور بود... مجبور بود حداقل بخاطر فراری دادن بک، یکم وقت بخره...
باید فعلا میزد زیرش...
="من اون پسر رو میشناسم..."
بالاخره فرمانده به حرف اومد و قدمی به سمت اون دو برداشت!
سهون با اخم شکاکی بین ابروهاش، نگاهش رو به سمتش برگردوند... لباشو روی هم فشرد و منتظر بقیه ی حرفای اون مرد موند...
="اون پسری که هرشب به اتاق کشیش اوه می‌رفت و تا صبح میموند رو میشناسم!"
و همون برای بسته شدن چشمای سهون کافی بود... بی احتیاطی های اون پسر آخر کار دستشون داده بود...
میدونست هیچ چیز به همین راحتی ای که بک فکر میکرد، نیست... و حالا داشت نتیجه ش رو با چشماش تماشا میکرد!
× "کشیش اوه..."
صدای کاردینال...
- "اگه یه نفر به اتاقم بیاد، به این معنیه که من باهاش رابطه دارم؟... من یه کشیشم... طبیعیه که مردم به اتاقم بیان، اینطوری نیست؟"
به ضرب چشماش رو باز کرد و خودش رو توجیه کرد.
حالا نوبت فرمانده بود که نگاه کاردینال به سمتش بچرخه... هیچ سوالی نپرسید، چون چشماش برای به حرف اومدنِ فرمانده کافی بود!
= "بزرگ‌ ترین مدرک من، همون پسره!"
× "چطور میخوای ثابت کنی؟"
کاردینال با بی صبری پرسید و فرمانده با نیشخند به سمت سهونی که با شَک بهش خیره شده بود، برگشت...
دوباره ضربان قلبش از کنترلش خارج شد... واقعا مطمئن نبود قلبش تا پایان اون موضوع می‌تونه تحمل کنه، یا نه... اما به هرحال تو اون لحظه تمام وجودش گوش شده بودن برای شنیدنِ جوابی از طرف اون فرمانده..
واقعا چطور قرار بود ثابت کنه؟
= "اون پسر رو پیدا میکنیم..."
فرمانده مطمئن گفت و مکث کرد و سهون حس میکرد تو اون لحظه ضربان قلبش رو ته گلوش حس میکنه!
چنگی به شنلش زد تا بتونه کمی خودش رو کنترل کنه...
= "اون پسر باید بازرسی بدنی بشه... میدونید که چی میگم؟"
درحالی که به چشمای پراضطراب سهون خیره شده بود، گفت و نفس مسیح رو حبس کرد...
حالا دیگه یادش رفته بود نفس کشیدن چطوریه...
گیر افتاده بودن!
اگه بک رو گیر میاوردن... اگه بدنش رو بررسی میکردن... لعنت بهش، همین چند ساعت پیش با بک خوابیده بود!
نمیتونست چنین اجازه ای بده... نمیتونست...
× "جاااانگ..."
صدای فریاد کاردینالی که انگار افسار پاره کرده بود، سکوت رو شکست... فریادی که خطاب به دستیار شخصیش بود!
جانگ که تو اون لحظه، بی هیچ حرفی، کنار در تو سکوت ایستاده بود، با فریاد اون مرد، قدمی به جلو برداشت و منتظر دستورش شد...
کاردینال با خشم نگاهش رو از سهونی که حالا میشد آثار ترس و نگرانی رو تو صورتش دید، برداشت و به سمت دستیارش برگردوند!
× "اون پسر رو پیدا کن و بیارش اینجا... حتی اگه قرار باشه تک تک خونه های این منطقه رو بگردی، باید اون پسر رو پیدا کنی، مفهومه؟"
کاردینال صریحا دستور داد و جانگ سرشو خم کرد: "اطاعت... تمام تلاشمو میکنم!"
بار دیگه تعظیم کرد و با پاچرخوندن، قدمی به سمت خروجی برداشت...
- "صبر کن..."
و این صدای سهون بود که متوقفش کرد...
سهون قول داده بود... به خودش قول داده بود که نمیذاره تاریخ دوباره تکرار بشه... اجازه نمیداد بلایی سر بکهیون بیاد!
و حالا باید عملیش میکرد...
وقتی نگاه همه به سمتش برگشت...
وقتی نفس هاش سنگین شده بود...
وقتی محیط اطرافش براش حالت دورانی داشت...
- "من مقصرم..."
بالاخره گفت...
ثابت کرد...‌ اما باید ادامه میداد... اون دو کلمه کافی نبود!
- "کسی که گناهکاره، منم... من اون پسر رو وادار کردم که باهام باشه!"
حتی نمیدونست چطور اون کلمات رو به زبون آورده، اما یه چیزو خوب میدونست...
اینکه با پایان جمله ش، زندگیش به عنوان کشیش اوه به پایان رسیده!
+ "سـ..سهون..."
مثل همیشه اولین صدایی که شنید، صدای هیونگش بود...
هیونگی که با اون حقیقتی که سهون به زبون آورده بود، فاصله ای با مرز متوقف شدن ضربان قلبش نداشت...
اون روز قرار بود چندتا قلب بمیره؟ :)
+ "صبـ..صبر کن...‌سهون...‌ دیوونه شدی؟"
لوهان داشت التماس میکرد... بدون توجه به کاردینالی که انگار باور اون حقیقت براش اونقدرام آسون نبود... بدون توجه به فرمانده ای که با ریشخندی رو لبهاش، داشت تماشاش میکرد!
قرار نبود، اینطوری بشه...
قرار نبود اینطوری ببازن!
سرش داشت منفجر میشد... انگار کلماتی که سهون به زبون آورده بود، تو سرش تبدیل به بمب شده بودن...
+ "سهون... نه... دیوونگی نکن... سهون التماست میکنم!"
حالا بدون خجالت داشت به فردی که تصویرش پشت لایه اشکش تار شده بود، التماس میکرد... بدون هیچ غروری...
غروری نمیموند وقتی سرنوشت اون جنگ مثل روز، براش روشن بود...
- "هیونگ... لطفا آروم باش!"
سهون روبه لوهانی که وضعیت خوبی نداشت، با نگرانی اعلام کرد... حال هیونگش رو میفهمید...
چون وقتی چند سال قبل، آدور همه چیز رو به گردن گرفته بود، سهون همین حالو داشت...
پس حدس زدن حال اون لحظه ی هیونگش، اونقدرام سخت نبود!
+ "سهون... اینطوری نمیشه..."
لوهان مونده بود... حتی نمیدونست باید چی بگه... انگار یهو انداخته بودنش وسط برزخ... هیچ کاری از دستش برنمیومد...
ذهنش قفل کرده بود..‌
دستاش می‌لرزید...
قلبش داشت دیوونه ش میکرد...
سهون گناه رو گردن گرفته بود...
دقیقا رو همین جمله گیر کرده بود... حتی نمیدونست می‌تونه باور کنه، یا نه...
اما تو اون لحظه کسی قرار نبود منتظر بمونه لوهان به خودش بیاد...
× "کشیش اوه..."
سهونی که برای بار چندم خطاب شده بود...
نگاه نگرانش رو از لوهان گرفت و به سمت کاردینال برگشت، اما قبل از اینکه متوجه ی چیزی بشه، عصای تو دست کاردینال بلند شد و ثانیه ی بعد با تمام قدرت رو شونه ی پهن و استخونی سهون کوبیده شد...
صدایی که تو اون فضا پیچید...
سکوتی که یهو برقرار شد...
انگار اون ضربه اونقدری سنگین بود که باعث آه آروم سهون بشه...
سهونی که همراه با اون ضربه، کمی خم شد و درنهایت رو یکی از زانوهاش نشست!
لوهان با پلکای لرزون چشماش رو بست...
بست تا نبینه حماقت های خودش رو...
نبینه دنیایی که تو یه لحظه سیاه شده بود...
اخمی که بین ابروهای کاردینال نشسته بود، نشون میداد که اعتراف سهون رو هنوز درک نکرده...
سهون یه کشیش بود...
کسی که به دینش قسم خورده بود!
به عقایدش قسم خورده بود...
و حالا...
اون اعترافش...
با یادآوری اون جمله ی لعنتی، بار دیگه جوشیدن خون رو تو رگاش حس کرد..
خشمی که دوباره خودشو نشون داد...
عصایی که دوباره بلند شد و برای بار دوم رو شونه ی سهون کوبیده شد...
سهون بخاطر اون ضربه، تکونی خورد و چشماش رو از درد رو هم فشرد... اما حرفی نزد...
انگار اونم اون مجازات رو قبول داشت...
کاردینال داشت دقیقا به نقطه هایی ضربه میزد که بکهیون قبلا بوسیده بود...
شیطان کوچولوش آثارشو رو بدنش گذاشته بود...
و سهون باید تاوان میداد!
بخاطر احساساتش...
بخاطر احساساتش...
بخاطر احساساتش...
همین!
همون توجیه برای آروم شدن ضربان قلبش کافی بود... پشیمون نبود از اونجا بودن...
نه بخاطر کشیش شدنش پشیمون بود...
نه بخاطر عاشق شدنش...
چطور ممکن بود؟
حالا که همه سکوت کرده بودن، صدای نفس های پرحرص کاردینال به خوبی به گوش می‌رسید…
× "جاااانگ..."
کاردینال فریاد زد و جانگ دوباره جلو اومد...
× "این کافر..."
نفس نفس میزد!
× "این کافر رو بندازید سیاه چال... لباس مقدسش رو ازش بگیرید و این کافر رو بندازید سیاه چال... تا بعدا براش تصمیم بگیریم..."
اونقدر رو اون جمله تاکید داشت که نفهمید دو بار تکرارش کرده!
جانگ سری برای دو سرباز تکون داد... سربازا جلو اومدن و با گرفتن بازوهای سهون، اونو از جاش بلند کردن...
سهونی که به عنوان یه کشیش ساده، برای تک تک اون مردم ارزشمند بود.‌.. حتی برای اون دو سرباز... سربازایی که با ملایمت رفتار میکردن!
بدون هیچ اعتراضی از جاش بلند شد... فقط لحظه آخر، نگاهی به لوهانی که با صورتی که هیچ رنگی نداشت، دنبالش میومد، انداخت...
اما پاهای لوهان تا یه نقطه ای، همراهیش کرده بودن... چون به محض خارج شدن از اون اقامتگاه، لوهان ایستاد... انگار دیگه نایی برای راه رفتن نداشت...
فقط با چشمای ملتمس به سربازایی که داشتن سهونش رو میبردن، خیره شده بود...
اتفاقات اطرافش رو حس میکرد... فقط انگار نمیتونست هیچ واکنشی نسبت بهشون نشون بده!
مثلا وقتی فرمانده از کنارش رد شد و با قدم های بلند به سمت سهون و اون سربازا رفت رو حس کرد...
فرمانده ای که بخاطر اون، لحظه تمام اون مدتی که تو جزیره بودن رو سکوت کرده بود...
= "صبر کنید..."
فرمانده گفت و باعث توقف سربازها شد....
فرمانده ای که خودش رو به اون چند نفر رسوند و با اشاره دادن به جانگ، اونو به عقب روند و روبه روی سهون ایستاد!
میخواست به چشماش نگاه کنه... نگاه کنه و اون حرفا رو بزنه... کاری که سهون تو سخنرانی انجام داده بود...
- "چی گیرت اومده؟"
سهون با بی حسی پرسید..‌
= "این نگاه شکست خورده ت..."
فرمانده بدون مکث جواب داد و پوزخندی رو روی لبای سهون نشوند.
- "و چرا فکر کردی من این وسط شکست خوردم؟... من فقط دارم تاوان چیزی رو میدم که درست نبود... اما برای من درست بود..."
سهون بدون شک جواب داد و اخمی رو بین ابروهای فرمانده نشوند...
= "واقعا فکر می‌کنی به همین ختم میشه؟"
صدای فرمانده مرموز بود... درست مثل شخصیتش... و سهونی که بدون هیچ حرفی منتظر ادامه ی اون مکالمه شد.
= "فکر می‌کنی چه کسی بهم کمک کرد که تا اینجا پیش برم؟"
با پایان جمله ش، نگاه کوتاهی به لوهان که از دور مشخص بود، انداخت و وقتی نگاهش رو به سمت سهون برگردوند، با اخم شکاکش مواجه شد...
= "اون شیو لوهانی که همه تون حسابی بهش اعتماد داشتید... احتمالا باید بدونی با اون پسر خصومت شخصی داشته یا نه..."
- "دروغ میگی..."
بدون هیچ شکی اون حرف رو رد کرد... هیونگش... چه حرف مسخره ای... اگه کل دنیا به سهون پشت میکردن، همیشه میدونست لوهانی وجود داره که پشتش می ایسته...
حالا همون آدم چنین ضربه ای بهش بزنه؟
امکان نداشت!
افکارش حق نداشتن حتی به شک کردن به هیونگش فکر کنن...
- "نه..."
بار دیگه با اطمینان جواب داد.
= "اون بیماری ای که تو جزیره پخش شد... نظرت چیه یه بار از جناب شیو بپرسی که چطور تمام کارگرا رو مسموم کرده بود تا همشون، از جمله اون پسر رو به کام مرگ بفرسته..."
- "ساکت شو..."
سهون تقریبا غرید و فرمانده رو به خنده انداخت... چون به وضوح میدید که افکار اون کشیش رو درگیر کرده... اما قبل از اینکه با خیال راحت از اون منظره لذت ببره، صدایی توجه هردو رو به خودش جلب کرد‌‌...
× "سهون..."
اون صدای پدرش بود...
وای پدرش...
چرا اون لحظه اینقدر ذهنش باز شده بود؟... بلایی سر پدرش نمیومد، مگه نه؟
گناه پسر رو برای پدر نمی‌نوشتن، مگه نه؟
به ضرب نگاهش رو به سمت مردی که همیشه براش یه الگوی قدرتمند بود، برگردوند... اما چرا حالا داشت ترس رو تو چشمای اون مرد میدید؟
اگه پدرش میترسید، سهون باید چطور ادامه میداد؟
- "پدر..."
سعی میکرد خونسردی خودش رو حفظ کنه... حداقل درمقابل مردی که حالا داشت با بهت به سمت سهون و سربازایی که دو طرفش ایستاده بودن، میومد!
× "سهون... سهون اینجا چه خبره؟"
اخمی که بین ابروهای اسقف بود، نشون میداد که هنوز نتونسته اون صحنه رو درک کنه...
سربازایی که بازوهای سهون رو گرفته بودن... انگار دستگیرش کرده بودن...
و سهون مونده بود چطور باید به پدرش توضیح بده!
نمیدونست چطوری...
= "پسر عزیزتون، به جرم رابطه داشتن با یه پسر دستگیر شده..."
بعد از چند ثانیه سکوت، یهو فرمانده به جای سهون جواب داد و باعث بسته شدن چشماش شد...
شرمنده بود...
نه بابت احساساتش...
فقط بخاطر اینکه پدرش اینطوری قضیه رو فهمیده بود!
×"این چی میگه سهون؟"
اسقف با بهت پرسید...
حتی درک اون کلمات هم سخت بود، چه برسه به باورش...
رابطه داشتن با یه پسر؟
اونم پسر خودش؟
سهونِ خودش؟
امکان نداشت...
چطور ممکن بود؟
کی ارزش این تصمیم رو داشت؟
اون پسر...
بیون بکهیون... کسی که کمر به دشمنی خانواده اوه بسته بود و اومده بود تا انتقام بگیره...
و حالا اینطوری انتقام گرفته بود؟
× "اون پسر کجاست؟"
به سرعت افکارش رو جمع و جور کرد و با جدیت از سهون پرسید...
- "پدر..."
× "حرف بزن سهون... اون پسر کجاست؟"
- "نکن پدر..."
× "چیکار نکنم... میفهمی به چی متهمت کردن؟... چیکار نکنم؟ "
اسقف با خشم پرسید و سهون در جواب سری پایین انداخت...
- "متهم نکردن..."
آروم جواب داد و اسقف رو برای بار چندم بهت زده کرد!
× "چی؟"
- "اعتراف خودم بود..."
و همون جمله ی کوتاه برای خشک شدن اسقف کافی بود...
"باید بریم..."
یکی از سربازا اعلام کرد و با کشیدن بازوی سهون اون رو همراه خودش برد... اما حرفای سهون هنوز تموم نشده بودن... میدونست پدرش اگه بک رو پیدا کنه، همه چیز عوض میشه..
هل شده، درحالی که پاهاش همراه با اون دو سرباز قدم برمیداشتن، روشو به سمت پدرش برگردوند
- "گوش کن... بهم اعتماد کن... فعلا هیچ کاری نکن پدر... هیچ کاری نکن... نکن پدر... نکن..."
لحنش بوی التماس میداد و برای اینکه جمله هاشو به پدرش بفهمونه، چندبار تکرار کرد... و حالا نوبت اسقف بود که با بیچارگی به سمت سهون برگرده!
چه بلایی سر پسرش اومده بود؟
چه بلایی قرار بود سرش بیاد؟

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora