Part 11

135 43 0
                                    

خورشیدی که بعد از چند روز پنهون شدن پشت ابرها، بالاخر گردن کشیده، سر بیرون آورده بود!
آسمون آبی رنگی که دو تا دورش بخاطر نور خورشید، به زرد کم رنگ دراومده بود!
صدای موج های کوتاهی که بعد از غرش های شب قبل، به نظر میومد که آروم گرفتن...
سایه ی بدن مرغ های ماهی خواری که بعد از طوفان شب قبل، حالا به دنبال غذا میگشتن، رو سطح آبی رنگ دریا دیده میشد!
و کشتیِ بی حرکتی که همراه با موج ها، تکون های آرومی میخورد!
پرتوهای آفتاب نیمی از کشتی رو درخشان کرده بودن و نیم دیگه هنوزم زیر سایه تیره رنگ بود!
صدای مردمی که بعد از مطمئن شدن از جو هوا، از طبقات زیرین بیرون اومده بودن، به گوش میرسید!
پلکاش به آرومی تکون خوردن و اولین چیزی که بین خواب و بیداری توجه ش رو جلب کرد، بوی نَمی بود که داشت بینی ش رو قلقلک میداد!
سرش هنوزم رو سطح چوبی کشتی بود و نم موهاش یه جورایی اذیتش میکرد...
لباسش بخاطر آبی که رو سطح کشتی جمع شده بود، خیس بود و نسیم ملایمی که میوزید باعث میشد بدنش بخاطر سرما تکون بخوره!
بار دیگه پلکاشو به آرومی تکون داد و بعد از چندبار پلک زدن، بالاخره چشماش رو باز کرد!

+ "آههه..."
به محض بلند کردنِ سرش، آه دردناکی از بین لبهاش بیرون اومد!

اعضای بدنش به معنای واقعی بخاطر سرما قفل کرده بودن و با همون حرکت کوچیک، حس میکرد استخون های گردنش جابه جا شدن!
افکارش هنوز یخ زده بودن، بخاطر همین هیچ نظری درباره ی اینکه چرا تو اون موقعیته، نداشت!
اما صبر کن...
نگاهش به دستاش افتاد که به سختی دور بدنِ شخصی قفل بودن!
درحدی که اون درد لعنتی بهش اجازه میداد، سر بلند کرد تا صورت اون شخص رو ببینه!

+ "اوه..."
با دیدنِ سهونی، که متقابلا با چشمای بسته، سرش رو سطح چوبی بود، بی توجه به درد استخون هاش، خودش رو کمی بالا کشید!

+ "سهون..."
به آرومی صداش زد...
دومین باری بود که اون پسر رو اونطور صدا میزد!
قفل دستایی که هنوزم دور قفسه ی سینه ی پسر حلقه شده بودن رو باز کرد و با درد، یکی از دستاش رو از زیر بدن سهون بیرون کشید!
دست به کمر زده، تو جاش نشست...

+ "اوهه..."
با شنیدنِ صدای جابه جا شدنِ استخون هاش، نالید و چشماش رو از درد بست!
اما به محض یادآوریِ وضعیتِ سهون، به ضرب چشماشو باز کرد و با خم کردنِ سرش، به سمتش خیز برداشت!

+ "سـ...سهون..."
انگار صدا زدنش عجیب بود...
تاحالا اون پسر رو چطوری صدا میزد؟
کشیش اوه؟
اسقف اوه کوچک؟
اوه سهون؟
لعنت بهش، چرا صدا زدن اسمش اینقدر سخت بود؟

یکی از دستاش رو بلند کرد و رو شونه ش گذاشت و به آرومی تکونش داد: "اوه سهون..."

وقتی پسر واکنشی از خودش نشون نداد، با نگرانی، بیشتر خودش رو بالا کشید: "اوه سهون، بلند شو..."

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Onde histórias criam vida. Descubra agora