Part 18

137 34 0
                                    

تاحالا شده به درجه ای برسید که حتی حرف خودتون رو هم باور نکنید، تا بتونید حرف یکی دیگه رو باور کنید؟
بک دقیقا به همین نقطه رسیده بود!
جایی که عقل و منطقش بهش میگفتن، سهون جزوی از همون کشیش هاست... اون پسر، پسر اسقف بود... پس امکان نداشت که از برنامه های مجازات اون جزیره خبر نداشته باشه!
امکانش وجود نداشت...
اما چرا بازم قلبش یه تنه، کل افکارش رو بهم میریخت؟
چرا هی پشت سرهم اون شب رو براش یادآوری میکرد؟
شبی که از سهون پرسیده بود، ته اون جزیره چه خبره، و سهون هم گفته بود که نمیدونه!
قلبش با همون کلمه، باور کرده بود!
مسیحش رو باور کرده بود...
طبق معمول به بهونه ی تخلیه، از جمعیت بیرون زده بود و حالا قدم های کوتاهش رو بی هدف به سمتی برمیداشت...

با دیدنِ میله ی فلزی که بین برگ های خشک شده ی قهوه ای رنگ انداخته شده بود، بی اختیار خم شد و اون رو تو دستش گرفت... اما قبل از اینکه کمر صاف کنه، گردنش تیر کشید و باعث شد تو همون حال به سرعت دستش رو روی گردنش بزاره و اینبار با احتیاط بلند شه!
اون نگهبان لعنتی...

با اینکه بعد از سخنرانی ایون حسابی با دقت دور و اطراف محل ضرب دیده رو ماساژ داده بود، اما همچنان درد رو حس میکرد و قیافه ی تو هم رفته ی ایون موقع ماساژ دادن، بهش ثابت میکرد زخم یا کبودیِ بدی تو اون قسمت ایجاد شده!
بار دیگه لعنتی به اون نگهبان فرستاد و با فشردن اون میله ی فلزی تو دستاش، به نزدیک ترین درخت تکیه داد و همونجا نشست!
سر کج شده ش رو به درخت تکیه داد و با اون میله ی فلزی ضربه های آرومی به تنه ی درخت میزد!
حالا وقت اون بود که به سخنرانی اون روز فکر کنه...
سخنرانی ناباورانه ی روز قبل!
بی اختیار لبخند محوی رو لباش نشست...
برای اولین بار بود که صدای بلند مسیحش رو شنیده بود... صدایی که چند برابر به جذابیتش اضافه میکرد!

اون صدای بلند بخاطر بک بود، نه؟... حداقل بک که اینطوری فکر میکرد!
ای کاش میتونست ذهن اون پسر رو بخونه... اگه اون قابلیت رو داشت، میتونست قسم بخوره که دیگه هیچ آرزویی براش باقی نمیموند!

البته...
اونها همش فکر باطل بودن...
چون وقتی به مسیحش میرسید... بزرگ ترین آرزوش میشد همون مسیح!
بار دیگه نگاهی به تنه ی درخت که خطوط نامفهومی روش کشیده بود، انداخت و اینبار با آگاهی شروع کرد به حکاکی کردنِ اسمی که اون روزا تبدیل به همه چیز شده بود براش!

آخرین خط رو روی تنه ی درخت انداخت و اینبار برای بهتر دیدنِ اون اثری که تو چند دقیقه خلق کرده بود، سرشو کج کرد!
دیدنِ اسم سهون برای لبخند رو لباش کافی بود...
دست دیگه شو بلند کرد و به آرومی انگشت اشاره ش رو روی خطوط فرو رفته کشید و از حس اون اسم، لبخندش پررنگ تر شد!
بک همونی بود که میگفت نمیدونه عشق چه شکلی نوشته میشه... اما حالا اون اسم رو نوشته بود و همون براش طعم عشق میداد...

+ "میدونم که تقصیر تو نیست..."
حالا علناً داشت با اون اسم حرف میزد!

+ "همونطور که به اون نگهبان هم گفتم، مسیحی که من میشناسم امکان نداره مردمش رو اینطور عذاب بده..."
زمزمه وار گفت و درحالی که لبخندش ناخودآگاه محو میشد، ادامه داد: "باورت میکنم!"

و شاید همون کلمات به ظاهر ساده تونسته بودن اون نگاه خاص مسیح رو خلق کنن...
اونقدر حواسش به اون درخت و اسمی که جلو چشماش خودنمایی میکرد، پرت شده بود که حتی صدای قدم هایی که رو برگ های خشک شده برداشته میشد رو هم نشنید...
قدم های آرومی که بهش نزدیک شده بودن...
و درنهایت، با حس لمس شدنِ پشت گردنش... درست جایی که ضربه خورده بود، یهو به خودش اومد و از جا پرید!

افکار چند لحظه قبلش حالا کاملا از ذهنش فرار کرده بود و بک به سرعت سرش رو به عقب برگردوند و نگاه وحشت زده رو بالا آورد...
اونقدر همه چیز یهویی اتفاق افتاد که چند لحظه ای زمان برد تا بک به خودش بیاد و شخصی که حالا روبه روش ایستاده بود رو تشخیص بده!

-"ببخشید... نمیخواستم بترسونمت!"
صدای آروم سهونی که در مقابلش ایستاده بود و مستقیما به پشت گردنش خیره شده بود، اون رو به خودش آورد...

+ "نـ..نه..."
لعنت بهش... بک قبلا لکنت زبون داشت و خودش خبر نداشت؟

‌سهون نگاه آخری به اون قسمت از گردن بک انداخت...
جایی که روز قبل مورد اصابت قلاف شمشیر نگهبان قرار گرفته بود و حالا اون کبودی رو پوست سفیده ش، تو ذوق میزد... نفس عمیقی کشید و اینبار به چشمای بک که هنوز رگه هایی از تعجب توش دیده میشد، خیره شد!

-"چرا اینجا نشستی؟"
درحالی که سعی میکرد حواسش رو از اون کبودی پرت کنه، با لحن جدی ای پرسید

+ "خوابم نمیبرد!"
بک شونه ای بالا انداخت و سعی میکرد لحنش عادی باشه!

-"این جزیره ممکنه حیوون های مختلفی داشته باشه... یا برگرد بین جمعیت یا تو چادر... اینجا نشین..."

باورش نمیشد...
سهون با خواست خودش داشت بک رو به چادرش دعوت میکرد...
اونطور داشت نگرانی ش رو درباره ی بک بروز میداد!
بی اختیار لبخند ناباوری رو لباش نشست، درحالی که هنوز رو زمین نشسته بود، سرشو به طور کامل به طرف بالا گرفت تا به چشمای سهون نگاه کنه!
سهونِ خودش بود...
حتی دیگه سعی نمیکرد از اون پسر بپرسه *چرا*... به هرحال سوالش بی جواب میموند... از طرفی رفتارهای مسیحش برای اون روز، برای گرم شدنِ قلبش تو اون سرمای زمستونی کافی بود!

-"بلند شو..."
سهون بار دیگه دستور داد و اینبار بک بدونِ حرفی از جاش بلند شد... اون میله ی آهنی هنوزم تو دستش بود...

حالا هردو به سمت جمعیت قدم برمیداشتن، اما قبل از اینکه به اون نقطه برسن، بک ایستاد و سر سهون ناخودآگاه به سمتش برگشت...
اون سهون به طرز دیوونه کننده ای اون شب دوست داشتنی شده بود...

+ "نگهبان ها دم ورودی ایستادن... من... از پشت میام!"
و با دست به پشت چادر اشاره کرد...

سهون بدون حرفی، سری به نشونه ی تایید تکون داد و اینبار اون به سمت جمعیت حرکت کرد و بک قدم هاش رو برای دور زدنِ جمعیت برداشت!
دوباره باید از زیر چادر میخزید...
تو اون لحظه حتی فکر بهش هم باعث میشد پشت گردنش تیر بکشه!
اما فکر به سهونی که چند دقیقه ی قبل بهش گفته بود که برگرده به چادر، برای نادیده گرفتنِ اون درد کافی بود...

طولی نکشید که به مقصد رسید و برای بار دوم مشغول باز کردنِ گره ی طنابی بود که چادر رو محکم میکرد...
با شل شدنِ قسمت مورد نظرش، گوشه ی چادر رو بالا داد، اما قبل از اینکه حرکت دیگه ای بکنه، یهو حس کرد سنگینیِ چادر از روی دستش برداشته شد...

به تعجب کمی سرشو خم کرد و اینبار در کمال تعجب سهونی رو دید که از داخلِ چادر، داشت تو بلند کردنِ اون قسمت از پارچه ی سنگین بهش کمک میکرد!
چشماش دیگه بیشتر از اون گرد نمیشد!

-"چیکار میکنی؟... بیا تو دیگه!"
با صدای سهون به خودش اومد، و با احتیاط به حالت نیمه درازکش دراومد و با کشیدنِ بدنش رو زمین، اینبار راحت تر وارد چادر شد...
درحالی که هنوزم گیج بود، از جاش بلند شد و لباس هاش رو تکوند...

-"چون گردنت اونطوری شده، کمکت کردم!"
سهون با دیدنِ نگاه گیجِ بک، توضیح داد و اون هم از جاش بلند شد به طرف تختش رفت...
بک اجازه داشت برای اون لحظات با مسیحش جون بده؟

درحالی که لب زیری شو بین دندون هاش میفشرد، متقابلا بی هیچ حرفی به سمت تخت حرکت کرد و درست جایی که باید میخوابید، نشست...

+ "حق با من بود!"
درحالی که به نیم رخ سهونی که مشغول درآوردنِ کفشش بود، خیره شده بود، زمزمه وار گفت...

-"درباره ی چی؟"
سهون همونطور که با کفش هاش مشغول بود، پرسید

+ "درباره ی مسیحی ای که دیروز داشتم ازش حرف میزدم..."
با لبخند جواب داد و حتی سکوتِ سهون نتونست اون لبخند رو از بین ببره!

وقتی سهون لحافی که به هم ریخته بود رو کنار زد و پاهایی که حالا برهنه شده بودن رو روی تخت قرار داد، بک فهمید که زمان خوابیدنه...
از طرفی، وقت زیادی برای خوابیدن نداشت... ساعتِ کمی تا طلوع خورشید مونده بود و روز بعد راه درازی رو برای رفتن داشتن... پس باید میخوابید تا انرژی راه رفتن داشته باشه!
سهون تو جاش نشست و خودش رو مشغول مرتب کردنِ لحاف نشون داد و در طرف دیگه ی تخت، بکهیون درحالی که گردنش تیر میکشید، خودش رو روی تخت عقب کشید.

بدون اینکه اشاره ای بکنه، سهون لحاف رو به طرف خودش کشید  و با اون کار، جا رو برای دراز کشیدنِ بک باز کرد...
توجه های مسیحش... چنین طعمی داشتن... به طوری که حس میکرد هیچوقت نمیتونه اون لبخند رو از روی لباش پاک کنه!

فقط تو سکوت اجازه داد اون احساسات شیرین تو وجودش سرریز بشه!
با‌ وجود اون حس شیرین، درد گردنش تو ذوق میزد... پس درحالی که به آرومی کف یکی از دستاش رو به گردنش چسبونده بود، با احتیاط دراز کشید...
دیگه به خوابیدن بدونِ بالشت عادت کرده بود، اما حالا که سرشو رو سطح تخت گذاشته بود، میفهمید وضعیت خیلی فرق میکنه...

+ "آه..."
صدای دردناکش به صورت زمزمه وار، از بین لباش خارج شد و برای بار چندم توجه سهون رو تو اون شب جلب‌ کرد!
بی توجه به نگاه های سهون، مشغول این بود که سرشو چطوری قرار بده که تا صبح بتونه از درد فرار کنه و بخوابه!

اما درنهایت با صدای سهون به خودش اومد...
سهونی که با دیدنِ چهره ی توهم رفته ی بک از درد، با لحن جدی ای بهش توپید: "تو واقعا تو دردسر درست کردن مهارت داری... آثار زخمای صورتت هنوز از بین نرفته..."

و با اخم محوی به زخم گوشه ی لب بک که دیگه کم رنگ شده بود، اشاره کرد!
اما بک درحالی که سر کج شده ش رو سطح تخت بود، فقط با لبخند به اون واکنش ها خیره شده بود...
اون روز سهون، سهون همیشگی نبود...
سهونی که نهایتا تو دوتا جمله حرفاشو میگفت، حالا داشت طولانی بک رو سرزنش میکرد...
بار دیگه بهت زده خندید...

نمیدونست چرا سکوت کرده... درحالی که میتونست مثل همیشه با سهون بحث کنه، تو سکوت به حرفاش گوش میداد...
به صداش...
به طرز عجیب غریبی، از وقتی سهون تو اون سخنرانی صداش رو بلند کرده بود، داشت به این فکر میکرد که صدای مسیحش چقدر خاص و دوست داشتنیه!

حالا فقط میخواست به اون ملودی خاص گوش بده... بدونِ اینکه صدای خودش دخالتی توش داشته باشه...
سهون سری به نشونه ی تاسف تکون داد و لحافی که به طرف خودش کشیده بود رو حالا رو بدن بک قرار داد و تو همون حال زمزمه کرد: "عجیب شدی..."
و مثل همیشه تلاش بک برای سکوت بی فایده بود!

+ "شرایط عجیب شده!"
متقابلا زمزمه وار جواب داد..

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Onde histórias criam vida. Descubra agora