Part 4

160 53 0
                                    

دوباره اونجا بود...
روبه روی مرد پر ابهتی که با جدیتش بهش خیره شده بود!
اما با این تفاوت که اینبار بک هم روی صندلی چوبی ای که جلوی میزش قرار داشت، نشسته بود...
برعکس دفعه قبل که بدنش ضرب دیده و رنجور بود، حالا با لبخند پررضایتی اونجا بود...

- "با من کاری داشتید؟"
صبح زود بعد از اینکه لباساشو عوض کرد و برای سخنرانی ای که سهون داشت، آماده شده بود، به محض خارج شدن از اتاق، نگهبان ها به سمتش اومدن و با گرفتنِ دستاش اونو به اتاق اسقف کشوندن...

+ "دیشب تو اتاق کشیش اوه چیکار میکردی؟"
اسقف با لحن جدی ای پرسید و همون جمله برای شکل گرفتنِ پوزخندی رو لبای بک کافی بود...

- "شما پسرتونو *کشیش اوه* صدا میزنید... جالبه..."

+ "مزخرف گفتن رو تموم کن و جواب سوال منو بده..."

بک تکخندی زد و با بیخیالی دستاش رو زانوهاش تکیه کرد و به طرف جلو خم شد: "بازیمون شروع شده اسقف اوه... و همونطور که خودتون مطلع شدید، این بازی از اتاق پسرتون شروع شده..."

اخمای اسقف پررنگ تر شدن: "بازی ای که ازش حرف میزنی، هیچ ربطی به سهون نداره... از اون فاصله بگیر، وگرنه..."

- "وگرنه؟"
بک بلافاصله بین حرفش پرید...

- "وگرنه مجازات میشم؟"

ابروهاش به نشونه ی منفی بالا انداخت و نوچی گفت: "اشتباه میکنی جناب اسقف... شما مردم رو گروه بندی کردید... حالا کسی که حق مجازات منو داره فقط و فقط پسرتونه..."

بیشتر به سمت مرد خم شد و ادامه داد: "و پسرتون... پسرتون تصمیم گرفته فعلا بازی کنه!"
اسقف یهویی بلند شد و باعث شد بک تکیه شو از دستاش بگیره وعقب بکشه...

سرشو بلند کرد و با نگاهش اسقفی که به طرف پشت صندلیش میرفت رو دنبال کرد!
دستاشو رو شونه های بک گذاشت و سرشو به طرف پایین حایل کرد: "اختیار این کشتی تو هر شرایطی درحال حاضر دست منه..."

فشار دستاشو بیشتر کرد و ادامه داد: "اینو یادت بمونه... و اینم یادت بمونه که من دقیقا چه کسی هستم و چه کارهایی میتونم انجام بدم..."

+ "یادم نمیره... چون دقیقا بخاطر همین اینجام!"
لبخند و لحن بیخیال بک، فقط مشت دستای اسقف رو محکم تر میکرد...

یهو عقب کشید و همونجا کنار صندلی ایستاد: "میتونی بری..."

بک که بخاطر اون نزدیکی چشماش رو بسته بود، با نفس عمیقی چشماش رو باز کرد و سعی کرد محکم سر جاش بایسته...
با اینکه سعی میکرد چیزی رو به روی خودش نیاره، اما به طرز عجیبی بدنش نسبت به اون مرد واکنش نشون میداد...
بعد از اون همه کتکی که خورده بود، حالا بدنش حق داشت از اون مرد دوری کنه، نه؟

نفس عمیق دیگه ای کشید و به سمت مرد چرخید...
قدمی جلو گذاشت و درحالی که دوباره پوزخندی رو لباش نشونده بود، به آرومی زمزمه کرد: "مُردنِ ما آدما دست خداست... اینم یادم میمونه!"

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Where stories live. Discover now