Part 7

142 51 0
                                    


+ "آنگاه عیسی را گرفته، بردند...عیسی صلیب بر دوش بیرون رفت، به سوی محلی به نام جلجتا...
آنجا او را بر صلیب کردند... با او دو تن دیگر نیز، در دو جانبش، مصلوب شدند و عیسی در میان قرار داشت!
به فرمان پیلاتوس کتیبه ای نوشتند و آن را بالای صلیب نصب کردند و بر آن نوشته شده بود: *عیسی ناصری... پادشاه یهود*" [انجیل یوحنا 19: 17_20]


.


صدای ناقوص کلیسا هنوزم به گوش میرسید و مردمی که برای دعا و گوش دادن به سخنرانی های پاپ به اونجا رفته بودن، با دقت به پاپی که رأس کلیسا، روی به روی صلیب چوبی ایستاده بود، خیره شدن...
با حس شخصی که کنارش نشست، با همون اقتدار همیشگی ش، روشو به سمت اون شخص برگردوند
مرد سال خورده ای که چین و چروک کنار لب و چشماش، و موهای سفید و کم پشت ش نشون میداد سالها از زندگی کردنش میگذره.

کلاه سفید و مثلثی شکل، لباس فخر فروشانه، و گردنبند صلیبی که از جنس طلا دور گردنش بود، ثابت میکرد اون شخص یکی از افراد عالی مقامه!

- "جناب کاردینال..."
با شناختنِ اون مرد، لحنش نرم تر شده بود...
به نشونه ی احترام کمی سرشو خم کرد و به محض بلند کردنِ سرش، نگاهش رو به مردی که به روبه روش خیره شده بود، دوخت!

مرد که هنوزم نگاهش روی پاپ قفل بود، کوتاه توضیح داد: "جناب پاپ بعد از سخنرانی باهاتون کار داره... تو اتاقشون منتظرن"
و همون جمله برای به وجود اومدنِ اخمی شکاک بین ابروهاش کافی بود!

پاپ؟
با یه نفس عمیق، چشماشو بست و متقابلا سرشو به سمت روبه روش برگردوند و با باز کردنِ چشماش، به پاپی که مشغول خوندن انجیل بود، خیره شد!
اون مرد...

اون مرد هیچ کاری رو بدون دلیل انجام نمیداد!
مردی که دیدنش برای هرکسی مقدور نبود، بی دلیل اونو برای دیدن نخواسته بود!

.

.

- "منو احضار فرمودید؟"

با ورود به اون اتاق تجملاتی ای که دقیقا انتهای اون کلیسای سنگی، وجود داشت، پاپ رو دید که روبه روی پنجره ایستاده و به بیرون خیره شده!
پاپ با سوالی که پرسیده شد، به طرف مرد برگشت و با نگاهی که تا عمق وجود رو تحت تاثیرمیذاشت، بهش خیره شد

+ "مامویتی وجود داره..."
با لحن خشک و جدی ای گفت و قدمی به سمت مرد گذاشت: "ماموریتی که قراره به تو سپرده بشه!"

ماموریت...
و مثل همیشه اون مرد فقط تابع دستورات بود، پس سری خم کرد و متقابلا با لحن جدی ای جواب داد: "در خدمتم سرورم"
و همون جمله ی کوتاه باعث شد لبخند رضایت مندی رو لبای پاپ بشینه!

+ "خوبه..."
سری به نشونه ی تایید تکون داد و با همون لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود، ادامه داد: "از فردا به نگهبان ها دستور میدی دوباره مشغول جمع کردن دسته ای از کافرا بشن و همزمان خودت هم بین مردم از رسالتی که برای هدایتشون داری، صحبت میکنی"

به همین راحتی...
تصمیم گرفته شد و مردم...
مردم باید با بد و خوبش بسازن...
فرقی نداره راضی باشن یا ناراضی...
یا باید تحملش کنن و ادامه بدن، یا تهش به نابودیشون دامن بزنن...

- "کلیسای ساحلی درحال حاضر برای مردم هیچ جایی نداره"
مرد درحالی که هنوزم تو همون حالت جدیش بود، توضیح داد و باعث شد اینبار پوزخند آشکاری رو لبای پاپ بشینه: "اونا قرار نیست به کلیسا برده شن"

- "پس مقصدشون کجاست؟"

+ "جزیره..."
و بازم اطاعت بدونِ چون و چرا...

ماموریتش رو گرفته بود، پس تعظیمی کرد و به سمت خروجی پا چرخوند، اما قبل از اینکه خارج بشه، صدای پاپ باعث شد سرجاش بایسته.

+ "اسقف اوه..."
به سمتش چرخید و پاپ ادامه داد: "بعد از پایان این ماموریت، درجه ت به اسقف اعظم تغییر میکنه و...  مجازات پسرت... میتونی پسرت ررو از مجازات نجات بدی!"

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin