Part 23

133 35 0
                                    

نگاهش قفل اون شخص شده بود...
شکه شده بود؟
ای کاش فقط شکه شده بود!
تنها چیزی که تو اون لحظه تو سرش میچرخید جمله ی سهون مبنی بر اینکه هیچ کس نباید بفهمه که بک تو اون اتاق میمونه، بود!
و حالا...
بک‌ تو اون اتاق، رو تخت نشسته بود و خیره شده بود به شخصی که در رو باز کرده بود...
و قسمت بد ماجرا این بود که اون شخص، کسی جز لوهان نبود!

- "اینجا... اینجا چیکار میکنی؟"
لوهان هم دست کمی از بک نداشت...
از دیدنِ اون پسر تو اون اتاق شکه شده بود... همونجا کنار در خشکش زده بود و درست بعد چند ثانیه خیره شدن بهش، پرسید و باعث شد بک به خودش بیاد...
به ضرب از جاش بلند شد و آب دهنش رو قورت داد...
لعنت بهش... دقیقا به چه دلیلی اونطور مضطرب شده بود؟
سهون گفته بود کسی نفهمه...
کسی نفهمه...
و حالا اون هیونگ فهمیده بود...

- "میگم اینجا چیکار میکنی؟"
لوهان که حالا موقعیت رو درک کرده بود، دستش رو از روی در برداشت و قدمی به سمت بک برداشت...
وقتی با پایانِ کلاس هاش با کارآموزا، برگشت، با اتاق خالی مواجه شد... بعد تصمیم گرفت کمی اطراف رو بگرده، اما نتیجه ای نگرفت، با خودش فکر میکرد که شاید سهون برگشته به اتاقش..‌
حالا اونجا بود...
و آخرین چیزی که پیش بینی میکرد، دیدنِ اون پسر تو اتاق خالی سهون بود...
دقیقا نمیدونست تو اون لحظه باید به نبودنِ سهون فکر کنه یا حضور بیون بکهیون!
اما به هرحال باید تکلیف اون پسری که به طرز عجیبی ساکت شده بود، رو روشن میکرد!

- "تو..دقیقا..تو این اتاق..چیکار میکنی؟"
کلمه به کلمه پرسید و به چشمای اون پسر خیره شد.‌.
بک اخماش رو توهم کشید و سعی کرد که کمی به خودش مسلط باشه!

+ "با کشیش اوه کار داشتم..."
زبونش رو روی لب پایینی ش کشید و ادامه داد: "اما وقتی دیدم نیست، تصمیم گرفتم، همینجا منتظرشون بمونم!"

تو اون لحظه باید حس سلطه طلبی ش رو نسبت به سهون، در مقابل لوهان میذاشت کنار، تا اون پسر بویی از اینکه بک شب ها تو اون اتاق میمونه، نبره!
عجیب بود... ولی عاقلانه رفتار کرد..‌.
بودن کنار مسیحش، اونو عاقل کرده بود!
حالا میفهمید چرا مسیحش اینقدر محتاطانه و با منطق رفتار میکنه...
لوهان که به نظر میومد، اصلا قانع نشده، قدم دیگه ای به سمت بک برداشت و اخم بین ابروهاش پررنگ تر شد...

- "دقیقا با کشیش اوه چه کاری داشتی؟"

+ "میخواستم یه چیزایی بپرسم..."
نفهمید چطور اون جواب رو آماده کرده...

- "چه چیزی؟"

+ "واقعا مهمه؟"
سوالش رو بلافاصله، با لحن حق به جانبی، با سوال جواب داد...

میخواست با صبوری اون سوالا رو جواب بده، اما مثل همیشه تواناییش تو این زمینه، تو یه لحظه محو شد... مخصوصا اینکه طرف مقابلش، لوهان بود!

- "قبلا هم بهت هشدار داده بود... از سهون فاصله بگیر!"
لوهان درحالی که به یک قدمیِ بک رسیده بود، غرید... به طرز عجیبی اون پسر این قابلیت رو داشت که تو یه لحظه عصابش رو بهم بریزه...

+ "محض اطلاعت باید بگم که این موضوع به من و سهون مربوطه..."
لوهان نوک انگشت هاش رو به کف دستش چسبوند و دستش رو مشت کرد...

باید آروم میموند...
نباید چیزی رو خراب میکرد...
نباید اجازه میداد که اون پسر، اونا رو تو دردسر بندازه...

- "تو حتی حق نداری اسم اونو به زبونت بیاری... اون برای شماها، فقط کشیش اوه ـه!"

+ "نظرت چیه بزاریم که خودش دراین باره تصمیم بگیره؟"
بکهیون ابرویی بالا انداخت و جواب داد، اما به محض پایان جمله ش، لوهان دست بلند کرد و با چنگ زدن به یقه ش، اون رو به ضرب جلو کشید...

ظاهرا تلاش های لوهان هم برای آروم موندن در مقابل اون پسر دود شده بود!
حالا صورتاشون مقابل هم بود و بک به طرز عجیبی داشت به این فکر میکرد که چشمای اون هیونگ نفرت انگیز، چقدر زیباست.

- "تو این جهنم، بازی کردن اصلا به نفعت نیست بیون بکهیون!"
با لحن جدی ای هشدار داد و با رها کردنِ یقه ش، اون رو به عقب هل داد...

بک سکندری ای خورد، اما تعادلش رو به دست آورد و سرجاش ایستاد... بک سکوت میکرد؟... امکان نداشت، اما قبل از اینکه جوابی بده، لوهان با کلافگی دستی تو موهاش کشید و چشماش رو چرخوند

- "الان اصلا‌ وقتی برای بحث کردن با تو یکی رو ندارم... باید دنبال سهون بگردم!"
لوهان که یادش افتاد که چرا پا به اون اتاق گذاشته بود، یهو اعلام کرد و بی توجه به بک، پا چرخوند و به سمت خروجی حرکت کرد، اما قبل از اینکه از اون در خارج بشه، کوتاه نگاهش رو به سمت بک برگردوند: "هنوزم کارم باهات تموم نشده... بهتره مواظب کارات باشی!"

و با قدم بعدی از اتاق خارج شد...
حتی نمیخواست به این فکر کنه که ممکنه سهون بخاطر اون پسر‌ ناپدید شده باشه!
اما جمله ی آخرش باعث شده بود اخم شکاکی بین ابروهای بک شکل بگیره!
دنبال سهون بگرده؟
منظورش چی بود؟
سهون تو اون اتاق لعنتی نبود و لوهان با اون چهره ی مضطربش داشت دنبالش میگشت...
سهون کجا بود؟

تو اون جهنم لعنتی، جایی برای رفتن نداشت...
هاه...
یهو یادش افتاد... بعد از بیرون کشیدنِ اون پیرمرد از اون مخمصه، بک دید که سهون داشت به طرف جنگل میرفت...
اما امکان نداشت تو اون زمان، تو جنگل بمونه...
یا شایدم امکان داشت‌...
به محض رد شدنِ این فکر از ذهنش، بدون تلف کردنِ وقت، به سرعت از اتاق و بعد از اون ساختمون لعنتی خارج شد و دقیقه ی بعد داشت قدم های تند و نامنظمش رو به سمت جنگل برمیداشت!

جنگلی که تو سکوت و تاریکیِ شب فرو رفته بود... نور کم ماهی که تو آسمون صاف میدرخشید، از درختا سایه های غول پیکر درسته کرده بود...
بخاطر سکوتِ شب، صدای جغد و امواج دریایی که ساحلش اونقدرا دور نبود، به گوش میرسید... و همه ی اونها برای ترسیدن کافی بود!
اما ترس برای بکهیونی که با سرعت از بین درخت ها رد میشد و نگاهش رو با نگرانی تو تاریکی میچرخوند، معنا نداشت...

ثانیه ی بعد بخاطر دویدن به نفس نفس افتاده بود
پیدا کردنِ سهون تو جنگل به اون بزرگی، و تو تاریکی به نظر غیرممکن میومد، اما بک نمیتونست بیخیال بشه...
حداقل تا زمانی که مطمئن میشد که سهون تو اون جنگل جهنمی نیست...
بخاطر کم آوردنِ نفس، قدم های ناخودآگاه کند شده بودن... تا اینکه درنهایت متوقف شد...
هنوز نفس نفس میزد و اما نگاهش درحال چرخش بود... با برگردوندنِ نگاهش متوجه شد که خیلی زود از اون منطقه دور شده...

+ "کجایی سهون؟"
با نگرانی زمزمه کرد و دوباره به راه افتاد... باید مسیحش رو پیدا میکرد!

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora