Part 34

174 35 3
                                    

با تقه ای که به در خورد، سر بلند کرد و به شخص پشت در اجازه ی ورود داد...
در باز شد و چهره ی مردی که به عنوان فرمانده ی اون منطقه شناخته شده بود، مشخص شد!
فرمانده ای که تو سرش داشت به اونا پوزخند میزد...

× "جناب اسقف..."

+ "بیا تو فرمانده..."

× "متاسفم که وسط کلاستون مزاحم میشم، اما باید مطلب مهمی رو بهتون بگم..."
و همون جمله برای اینکه اسقف از جاش بلند شه، کافی بود...

+ "شماها به کارتون ادامه بدید... برمیگردم..."
رو به کشیش هایی که براشون کلاس تشکیل داده بود، اعلام کرد و پشت بندش همراه با فرمانده از اتاق خارج شد

+ "چه اتفاقی افتاده؟"
به محض خروج از اتاق، با لحن جدی ای پرسید...

× "امروز گزارش مهمی رو از یکی از سربازا دریافت کردم!"

+ "درباره ی چه موضوعی؟"

× "یه بیماری..."

+ "بیماری؟"

× "امروز که سربازا برای بردن کارگرا به خوابگاهشون رفتن، متوجه شدن که اکثر اونا بیحالن و حتی نای بلند شدن ندارن..."

+ "منظورت چیه؟"
اسقف با شَک پرسید.

× "حدس میزنم که یه بیماری درحال گسترش باشه..."
و بعد از اون، اسقف برای چند لحظه سکوت کرد... انگار تو فکر فرو رفته بود!

+ "چطور ممکنه؟... این جزیره وسط یه اقیانوسه... مردم با کسی ارتباطی ندارن که اونا رو مبتلا کنه..."
و همون لحن شکاکِ اسقف برای اینکه فرمانده نیم قدمی به عقب برداره، کافی بود!

× "این الان مهمه؟... چیزی که مهمه اینه که یه بیماری تو جزیره وجود داره و ما باید قبل از اینکه به طور کامل پخش بشه، متوقفش کنیم!"

+ "چطوری؟"

× "تو اولویت... باید تمام کارگرا رو قرنطینه کنیم..."

.


.


نمیدونست چه خبره...
وقتی بک با اون حالش گذاشت و رفت...
نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده... اما به هرحال تصمیم گرفت به تصمیم اون پسر احترام بزاره و دنبالش نره‌...
اما تا کی؟
تا زمانی که بک شب خودش برگرده؟
برمیگشت؟
اون افکار خسته ش کرده بودن...
تقریبا نزدیک ظهر بود و سهون تا حالا رو تختش نشسته بود و درگیر اون فکرا بود...
و بزرگ ترین سوال...
بک چرا رفته بود؟

بکهیونی که همیشه تلاش میکرد وقتش رو با سهون بگذرونه، چرا عقب کشیده بود؟
کلافه از سوال هایی که جوابشو نمیدونست، سرشو بین دستاش گرفت و هوفی کشید!
میتونست تا شب صبر کنه؟
به نظر کار غیرممکنی میومد...

- "باید بفهمم چی شده..."
یهو خطاب به خودش، مصمم گفت و به ضرب از جاش بلند شد...
قدم هاشو به سمت در برداشت و از اتاق و دقیقه ی بعد از ساختمون خارج شد...
هوایی که به شدت سرد بود، اونو یاد لباسای نازک بکهیون می انداخت... بارون ریزی که بی شباهت به شبنم نبود، تند می‌بارید و باعث میشد بوی خاک نمدار تو منطقه بپیچه...

بدون مکث قدم هاشو به سمت منطقه ی ساخت و ساز برداشت... باید بکهیون رو برمیگردوند...
اون پسر گفته بود که اون روز کاری برای انجام دادن ندارن، پس نمیتونست اجازه بده با اون لباسا تو اون هوای سرد بمونه...
اما درد داشت...
صدایی که تو سرش فریاد میزد و می‌گفت "تاحالا کجا بودی؟"، درد داشت... جمله ای که حقیقت محض بود!
به محض رد کردن ساختمون، به منطقه ی ساخت و ساز رسید... منطقه ای که خالی بود و تو سکوت فرو رفته بود...

نگاهش رو دور تا دور منطقه گردوند...
حتی نمیدونست خوابگاه کارگرا کجاست...
اون حسی که تو یه لحظه بهش دست داده بود، طبیعی بود؟
با دیدن منطقه ی خالی، یه حس ترس بهش دست داده بود... منطقه ای که تو سکوت مطلق فرو رفته بود و صدای برخورد قطرات بارون با برگای درخت، به گوش می‌رسید...
با اینکه بکهیون از قبل بهش گفته بود، اما بازم این سوال تو ذهنش شکل گرفت...
چرا کارگرا مشغول کار نبودن؟

چه چیزی اون فرمانده رو راضی کرده بود تا به کارگرا استراحت بده؟
مهم نبود...
اول از همه چیز باید بکهیون رو پیدا میکرد!
اولین قدم رو برداشت و نگاه نگرانش رو برای پیدا کردن خوابگاه، چرخوند... اما هنوز دومین قدم رو برنداشته بود که دستی به مچش چنگ انداخت و اونو متوقف کرد!
به ضرب سرشو به عقب برگردوند...

- "هیونگ..."
حقیقتا انتظار نداشت با لوهان روبه رو شه...

+ "اینجا چیکار می‌کنی هون؟"

- "اومدم دنبال بکهیون..."
عادت نداشت به لوهان دروغ بگه... و قرار نبود این عادت رو ترک کنه، مگه نه؟
لوهان چشماش رو یه دور بست و مچ دست سهون رو بین انگشت هاش فشرد...

+ "دنبال اون نگرد..."

- "هیونگ..."

+ "کاری به تصمیمی که گرفتی ندارم... اما اینجا یه اتفاقاتی افتاده که باید ازش خبر داشته باشی... من برات توضیح میدم..."
پس حق با سهون بود... اونجا داشت یه اتفاقاتی میوفتاد...

- "بکهیون..."
اولین چیزی که به ذهنش اومده بود رو بی اختیار به زبون آورد...

+ "برات توضیح میدم..."

- "الان!"

+ "بریم تو اتاقت..."

- "اینجا!"

+ "هون..."

- "هیونگ من میدونم یه اتفاقاتی افتاده... یا همین الان برام توضیح میدی، یا میرم و از بکهیون میپرسم... آخرین باری که منو یه جا نگه داشتی، اتفاق خوبی برای آدور نیوفتاد..."
نمی‌خواست زخم زبون بزنه... اما حس میکرد سرنوشت داره براش یه چیز تکراری رقم میزنه...
و هیچ تصوری از اینکه اگه این سرنوشت بخواد با بکهیون تکرار بشه، بعدش سر خودش چی میاد، نداشت!

حق نداشت...
اون سرنوشت...
اون خدا...
اون مسیحی که سالها پرستیده بودتش حق نداشت چنین کاری رو برای دومین بار درحق سهون بکنه...
سرشو به طرفین تکون داد تا اون افکاری که یهو تو سرش سرریز شده بودن رو از بین ببره... شاید چیز خاصی نبود و سهون داشت بزرگش میکرد... مگه نه؟

+ "خیلی خب... بیا بریم طرف جنگل... اینجا ممکنه کسی صدامون رو بشنوه..."
لوهان بعد از چند ثانیه مکث، با صدای آرومی قبول کرد و با کشیدنِ سهون به طرف خودش، به سمت جنگل حرکت کردن...

یه لحظه حس میکرد مغزش قفل کرده...
اصلا قرار بود چی به سهون بگه؟... انگار ذهنش خالی شده بود...
تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه، جمله ای بود که سهون به زبون آورده بود...
سهون فراموش نکرده بود... کار لوهان رو فراموش نکرده بود...
وقتی بعد این همه سال، این موضوع رو به روش آورده بود، نشون میداد که اون پسر هنوزم لوهان رو مقصر می‌دونه...
اگه تاحالا به روش نیاورده بود، بخاطر این بود که نمیخواست رابطه شون بهم بریزه...

- "هیونگ، به اندازه ی کافی دور شدیم... لطفا... بگو چه اتفاقی افتاده..."
با صدای سهون به خودش اومد و متوجه شد که راه نه چندان طولانی رو طی کردن و حالا بین تنه های درختایی که سر به فلک کشیده بودن، ایستاده بودن!

+ "همونطور که دیدی هیچ کارگری تو منطقه ی ساخت و ساز نبود... احتمالا فعلا کارها متوقف میشه..."

- "منظورت چیه؟"
و دوباره اون اضطراب لعنتی که به جونش افتاده بود...
لوهان موقع توضیح دادن، به چشماش نگاه نمی‌کرد و سهون مطمئن بود یه چیز این وسط درست نیست!

- "هیونگ..."

+ "کارگرا برای مدتی باید تو خوابگاشون بمونن..."

- "چرا؟"

+ "چرا اینقد سخت بود توضیح دادن؟"
چرا حالا که تا اینجا پیش اومده بود، یهو چنین فکری تو سرش افتاد؟
سهون میبخشیدش؟
سهونی که حتی سر آدور لوهان رو مقصر میدونست، اگه میفهمید اینبار واقعا لوهان مقصره، اونو میبخشید؟

- "هیونگ چرا چیزی نمیگی؟... پرسیدم چرا کارگرا باید تو خوابگاه بمونن؟... هردومون میدونیم فرمانده چطور آدمیه، امکان نداره از رو دلسوزی چنین تصمیمی گرفته باشه... پس چرا..."

+ "امروز..."
لوهان حرفشو قطع کرد و با بلند کردن سرش و خیره شدن به چشمایی که از نگرانی میدرخشید، ادامه داد: "امروز سربازا یه جنازه رو از خوابگاه کارگرا بیرون کشیدن..."

و همون جمله برای حبس شدن نفس سهون کافی بود...
بکهیون بخاطر همین صبح یه جوری رفتار میکرد؟... از دست سهون و بقیه ی مسیحی ها دلخور بود؟
اما ای کاش فقط یه دلخوری ساده میبود!

- "خب... این چه ربطی به بقیه ی کارگرا داره؟"
اما سوالای ذهنش همچنان ادامه داشتن!

+ "به نظر میاد یه بیماری بین کارگرا پخش شده باشه..."
خسته از مقدمه چینی، بالاخره جمله ی اصلی رو گفت!

- "منظورت از بیماری چیه؟"
سهون با شَک پرسید

+ "بیماری ای که بین بقیه ی کارگرا هم پخش شده... تقریبا همشون..."
و همون جمله برای اینکه سهون با بهت قدمی به عقب برداره، کافی بود!

- "بکهیون؟"
بازم تنها اسمی که از بین لباش خارج شده بود، اسم اون پسر بود... از کی تاحالا اون شیطان اینقدر رو عقل و قلبش سایه انداخته بود؟

+ "از اون خبری ندارم..."
سهون چشماش رو بست و با کلافگی دستی به موهایی که بخاطر بارون های ریز نم دار شده بود، کشید...

- "نمیشه... اینطوری نمیشه... باید ببینمش..."

+ "اما تصمیم گرفتن همه ی کارگرا رو قرنطینه کنن!"
اینم از خبر دوم...
سهون با ناباوری سری به طرفین تکون داد... نمیشد... اینطور نمیشد... اونا میخواستن همه ی مردم رو قرنطینه کنن و اونا رو به حال خودشون بزارن؟... تا در نهایت بیماری اونا رو از پا دربیاره؟

لعنت بهش... بکهیون هم بود... بکهیونش بین اون مردم بود!
بکهیونش...
چه کلمه ی عجیبی...
وقتی برای اولین بار این کلمه تو سرش شکل گرفت، حتی اون پسر کنارش نبود!
وقتی برای اولین بار این کلمه تو سرش شکل گرفت، بهش گفتن که ممکنه بکهیون بمیره...

- "نه..."
یهو با لحن جدی ای اعلام کرد...

+ "هون..."

- "نمیزارم اینطوری بشه... اونو باید از اون خوابگاه بکشم بیرون... اونو میارم پیش خودم!"

+ "هون.."
لحن بهت زده و چشمای گرد شده ی لوهان توجه سهون رو جلب کرد

- "اینطوری نمیشه هیونگ... من، من نمیتونم بزارم اینطوری بشه..."

+ "دیوونه شدی؟... دارم میگم همشون بیمار شدن... اگه بری اونجا، مبتلا میشی سهون!"
- "نمیدونم درباره م چی فکر میکنی، اما بکهیون صبح پیش من بود... اگه قرار بود مبتلا بشم، تاحالا شدم و چیزی نیست که بشه جلوشو بگیرم... اما..."

با تاکید کلمه ی *اما* رو گفت و ادامه داد: "اما باید بفهمم بکهیون تو چه حالیه... نمیتونم تو اون خوابگاه رهاش کنم!"

+ "میگم اونا قرنطینه شدن..."

- "پس باید ببینیم میتونن از پس پسر اسقف اوه بربیان!"
کلمه به کلمه ی حرفای سهون داشت دیوونه ش میکرد... سهون داشت بخاطر اون پسر اونطوری رفتار میکرد؟
پسری که یه روز اونو کافر میخوند و تمام تلاشش رو میکرد تا ازش دور باشه؟

لوهان خودش اومده بود تا شخصا به سهون توضیح بده... امید داشت بتونه جلوی اون پسر رو دربرابر کارای احتمالی ای که ممکن بود انجام بده، بگیره...
اما ظاهراً کنترل کردن سهون دیگه اونقدرا ساده نبود...

- "قبلا هم بهت گفته بودم... من سهون چند سال قبل نیستم... دیگه جوون و خام نیستم... نمیزارم... اینبار نمیزارم..."
سهون با چشمایی که بخاطر بارونی که شدت گرفته بود، جمع شده بودن، توضیح داد و بدون اینکه منتظر جواب لوهان بمونه، پا چرخوند تا به سمت خوابگاه بره...
اما هنوز قدمی برنداشت که جمله ی لوهان اونو متوقف کرد

+ "من اونو برات میارم..."
حالا که سهون چنین چیزی میخواست... لوهان بهش اجازه میداد قبل مرگ اون پسر، باهاش خدافظی کنه!

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora