Part 8

140 45 0
                                    


لبخند پرشیطنتی که بار دیگه رو لباش خودنمایی میکرد، نشون میداد که اون پسر یه نقشه ی جدید تو سرش داره...
نگاهش رو پایین کشید و از جایی که ایستاده بود، به دریایی که همرنگ ابرهای خاکستری شده بود، خیره شد!

صدای امواج کوتاهی که به بدنه ی کشتی برخورد میکردن باعث میشد سرمای آب رو بدون لمس کردنش هم حس کنه!
صدای زمزمه های جمعیتی که همگی رو سطح کشتی ایستاده بودن...

+ "جناب سهون هنوز نیومدن..."
صدای آرومی که اون جمله رو بین جمعیت گفت، باعث شد اخم شکاکی بین ابروهاش بشینه...

سهون نیومده بود؟
سهون مسئولیت پذیر که تو هرشرایطی بک رو مجبور میکرد برای سخنرانی ها حاضر بشه، نیومده بود؟
اخمش غلیظ تر شد...

- "برو دنبالش... مطمئن شو که به موقع میرسید..."
و همون جمله برای برگشتنِ سر بک کافی بود...

اما مثل اینکه قبل از اینکه بک سر برگردونه، پسری که داشت گزارش میداد، ناپدید شده بود...
ناخودآگاه اولین قدم رو برداشت...
کجا داشت میرفت؟
مگه اسقف اوه اون پسر رو دنبالش نفرستاده بود؟
پس نیازی به بک نبود...
دومین قدم...

اما مثل اینکه پاهاش با افکارش همخونی نداشتن!
و قدم بعدی برای تصمیم لحظه ای بک کافی بود!
بی توجه به جمعیتی که سر راهش قرار داشتن، با دستش مردم رو کنار میزد و قدم های نامنظمش رو به سمت راه پله ها برمیداشت...
وقتی بالاخره از جمعیت رد شد، نفس عمیقی کشید و اولین قدمش رو روی پله ای که اونو به طبقات پایینی کشتی میرسوند، برداشت!
حالا قدم هاش تندتر شده بودن...

- "هی تو..."
صدای کلفت و جدی ای که اونو خطاب قرار داد، باعث شد سزجاش بایسته...

با شک سربرگردوند و وقتی نگاهش به نگهبانی که چند پله باهاش فاصله داشت، افتاد، چشاشو بست و لعنتی به شانس مزخرفش داد!

- "اینجا چیکار میکنی؟...جناب اسقف همه رو فرا خونده"

صدای قدم های نگهبان که به طرفش میومد باعث شد به ضرب چشماش رو باز کنه: "میـ..."
اما قبل از اینکه کلمه ای به زبون بیاره، انگشت های نگهبان محم دور بازوش حلقه شدن و اونو به زور به طرف بالا کشوند...

+ "یه لحظه... من یکاری دارم... زود برمیگردم!"
اما اون نگهبان که انگار چیزی نمیشنید، همونطور از پله ها بالا میرفت

+ "هی هی هی..."
بک بار دیگه اعتراض کرد...
بازوهاش بین انگشت های زمخت و محکم نگهبان درحال له شدن بود....

ظاهرا اون پسر باید به اون وضعیت عادت میکرد، چون هربار که یه نگهبان به پستش میخورد، بک رو بین دستاش کشون کشون میبرد!

× "هی هیوبوک... داری چیکار میکنی؟... فرمانده صدامون میزنه...."
صدای نگهبانی که یهو پیداش شده بود، باعث شد دستای بک از اسارت اون انگشت ها دربیاد!
نگهبانی که هیوبوک خطاب شده بود، با شنیدنِ اسم فرمانده، بی توجه به بک به سرعت از پله ها بالا رفت و بک با چشمای متعجب به ناپدید شدنِ اون دو خیره شد!

نفسی گرفت و درحالی که سرشو به نشونه ی تاسف به طرفین تکون میداد، دوباره به طرف پایین پله ها حرکت کرد...
از آخرین پله هم گذشت و با پا چرخوندن، اینبار قدم های محکمش رو به سمت اتاق سهون که تقریبا ته راه رو بود، برداشت!

پاهاش دیگه اون مسیر رو از بر بودن... بک چشم بسته هم میتونست به اون سمت قدم برداره!
قدمی به سمت چپ گذاشت و یهو سرجاش ایستاد...
دستشو رو دستگیره دایره شکل و آهنی گذاشت و به آرومی در رو به طرف داخل هل داد...

در زدن تو ذات بک نبود و سهون تو اون چند روز به این موضوع عادت کرده بود!
قبل از ایمکه در رو به طور کامل باز کنه، چشماش رو صحنه ای که جلوش بود، قفل شدن!
مسیحی که روی تخت دراز کشیده بود و پسری که به طرفش خم شده بود...

× "هونا..."

نجوای آروم اون پسر برای شکل گرفتنِ اخمای بک کافی بود...
هونا؟
اون پسر کی بود؟
به چه حقی مسیح بک رو اونطور صدا میزد؟
پسر پشت به در روی تخت نشسته بود و بخاطر همین بک نمیتونست چهره ش رو تشخیص بده، اما حدس زدنِ اینکه اون پسر همون پسریه که همیشه دور و اطراف سهونه، آنچنان هم سخت نبود!

خورشید درحال غروب بود و خوابیدنِ سهون تو اون ساعت از روز واقعا عجیب و کنجکاو کننده بود!
دست پسر بلند شد و وقتی به طرف صورت سهون حرکت کرد، بدن بک تکون خفیفی خورد...
ریشخندی رو لباش شکل گرفت...

*شیطان اون جهنم فقط بک نبود..."
انگار کسی اون جمله رو تو درونش فریاد میزد!
بدن مسیحی که رو تخت دراز کشیده بود، کمی تخون خورد و پشت بندش دوباره صدای پسر شنیده شد.

× "بازم دیشب نتونستی بخوابی؟"
و همون جمله برای بالا رفتنِ ابروهای بک کافی بود!
سهون...
سهون نمیتونست شبا خوب بخوابه؟

× "هونا، این کابوسا..."
اما قبل از اینکه اون پسر جمله ش رو کامل کنه، سهون یهو از جاش بلند شد و روی تخت نشست...
کابوس؟...
و با برگردوندنِ نگاهش به سمت در نیمه باز، حتی به بک فرصت تحلیل و تفسیر نداد.

- "اینجا چیکار میکنی؟"
سهون با صدایی که بخاطر تازه بیدار شدن گرفته بود، پرسید و باعث شد سر پسر هم به ضرب به طرف در برگرده!

حدسش درست بود...
همون پسر بود...
پسری که تو بازی بک بدون هیچ نقشی حضور داشت!
گوشه ی لبهاش به نشونه ی پوزخند بالا رفت و باعث شد گوشه ی یکی از چشماش چین خفیفی بخوره
در رو به طور کامل باز کرد و درحالی که قدمی به داخل میگذاشت، با لحنی که مخصوص کوچه و بازاری بود، گفت: "معذرت میخوام اگه بد موقع مزاحم شدم"

و با چشم و ابرو به وضعیت اون دو اشاره کرد: "اما اسقف اوه دربه در داره دنبال پسرش میگرده!"
پسر به سرعت از جاش بلند شد و سهون هم با کشیدنِ بدنش به سمت لبه ی تخت، پاهاش رو روی زمین گذاشت و اون هم از جاش بلند شد و بی هیچ حرفی، به سمت دیوار حصیری ای که گوشه ای از اتاق قرار داشت، رفت.

به محض ناپدید شدنش پشت اون دیوار، پسر به ضرب نگاهش رو به سمت بک برگردوند: "اینجا چیکار میکنی؟"

+ "گفتم که اسقف اوه داره دنبال پسرش میگرده"

بک با همون لحن قبلی جواب داد و باعث شد پسر قدمی بهش نزدیک بشه: "اون وظیفه ی من بود که بیام دنبالش"

+ "و دیدم چطور داشتی به وظیفه ت عمل میکردی"
با پوزخند صداداری جواب داد و خیلی واضح دوباره به تخت اشاره کرد

پسر قدم بعدیش رو تهدیدآمیز برداشت: "ببین..."

+ "نه تو ببین..."
بک جمله ش رو قطع کرد و با چهره ای که به یکباره جدی شده بود، قدمی به سمتش برداشت و تو فاصله ی نیم قدمی ش ایستاد: "تو بدونِ اجازه وارد بازیِ من شدی و فرصت نشد قوانین رو برات بازگو کنم"

سرشو برای تاکید تکون داد و ادامه داد: "قانون اول... ازبازی من دور بمون"
چهره ی پرخشم اون پسر که باعث شده بود پوست صورتش سرخ بشه، پوزخندی رو روی لبای بک نشوند...

پسر دهن باز کرد تا جواب بده، اما قبل از اینکه کلمه ای از دهنش خارج بشه...

- "هیونگ..."
صدای سهون باعث شد هردو سراشونو به طرفش برگردونن...

سهونی که تو لباس سفیدش، اقتدار همیشگیش رو حفظ کرده بود...
اما صبر کن...
هیونگ؟
اون پسر رو هیونگ صدا زده بود؟

- "بریم..."
با لحن جدی ای خطاب به اون دو گفت و همون کلمه برای پایانِ بحث بین اون دو کافی بود...

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora