Part 10

150 45 0
                                    

یه روز از اتفاقاتی که تو اون کشتی افتاده بود، میگذشت اما همچنان آسمون تیره بود و ابرهای کبودی که خبر از بارندگی میدادن، اون بالا سطله گری میکردن...
نسیمی که دیگه آروم نبود و قوس بادبانی که کشتی رو مزین کرده بود...
بخاطر سرما، تمام افراد به اتاق ها رفته بودن و صدای قدم های محکم و منظمی که رو سطح چوبی کشتی برداشته میشد همراه با صدای وزش باد شنیده میشد...
قدم هایی که به سمت رأس کشتی برداشته میشد...
پسری که با اقتدار قدم برمیداشت و طبق عادت سرش روبه بالا بود، انگار سرما رو حس نمیکرد و فقط با لبخند که بی شباهت به کج خند نبودن، سری برای نگهبان هایی که تعظیم میکردن، تکون میداد و رد میشد...
هنوز دو قدم با اون اتاقک آشنا فاصله داشت، که نگاهش با نرده ی چوبی برخورد کرد...
جایی که اتفاقات روز قبل رو براش یادآوری میکرد...
حرف هایی که زده شده بودن!
قدم هاش متوقف شدن و نگاهش، رو اون نقطه قفل شد...
نفس عمیقی کشید و بار دیگه تک تک کلمات رو برای خودش یادآوری کرد!

فلش بک*
قدمی به سمت نرده هایی که انتهای کشتی نصب بودن، برداشت و کمی عقب، کنار مرد پرابهتی که به دریای خاکستری رنگ خیره شده بود، ایستاد...
- "جناب اسقف..."
به محض صدا زدنش، سرشو به نشونه ی احترام خم کرد...
سکوت مرد، اونو به ادامه دادن وادار کرد: "طبق دستور ناخدا، آخرین گزارش رو به شما میرسونم!"
مرد درحالی که هنوزم نگاهش رو به دریا دوخته بود، سری  به نشونه ی تایید تکون داد...

- "طبق گفته ی ایشون، مثل اینکه مسیر رو درست رفتیم!"
و همون جمله برای برگشتنِ سر اسقف به سمتش کافی بود!

+ "این یعنی..."
ابرو بالا انداخته گفت و با مکثش، پسر اون جمله رو ادامه داد...‌

- "این یعنی زودتر از روز موعد به جزیره میرسیم... خیلی زودتر!"

- "چه زمانی؟"
لحن اسقف آروم و بی حس بود، اما تو چشماش چیزی دیده میشد که قابل توصیف نبود...
یه نگرانی یا اضطراب خاص؟
تو اون جزیره چه خبر بود؟
چه چیزی تو اون جزیره انتظار اون مردم رو میکشید؟

سری به نشونه ی فراموش کردنِ افکار شکل گرفته تو ذهنش، تکون داد و با همون لحن قبلی ادامه داد

- "حدودا دو روز دیگه به خود جزیره میرسیم!"
اخم محوی به نشونه ی تمرکز، بین ابروهاش نشست و ادامه داد: "و طبق نقشه ای که از جناب پاپ دریافت کردیم، مقصد ما مرکز اون جزیره ست و برای درسترسی، باید نیمی از جزیره رو دور بزنیم و این موضوع حدودا نیمی از روز رو به خودش اختصاص میده!"

اسقف سری به نشونه ی تایید تکون داد و دوباره نگاهش رو به دریای روبه روش دوخت!

*مقصد ما مرکز اون جزیره ست...*

جمله ی پسر بار دیگه تو سرش پیچید!
مقصد مرکز جزیره بود...
یعنی خود جهنم...
جزیره ای که انتظار اون کشتی رو میکشید...
‌ناگهان متوجه شد پسر هنوزم همونجا ایستاده...

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang