Part 33

194 38 4
                                    

میدویید...
نمیدونست چرا... فقط میدویید...
صدای قدم های بلند و هلهلکی ش رو برگ های خشک شده، به گوش می‌رسید...
نفس نفس میزد و از بین تنه های درخت رد میشد...
اون جنگل...
اون جنگل هیچ شباهتی به جنگل جزیره نداشت...
پس اون کجا بود؟
چرا تنها بود؟ بقیه کجا بودن؟
مسیحش؟
ایون یا چان؟
لعنت بهش... دقیقا چرا تنها بود؟

+ "سهون..."
زیر لب درحالی که هنوزم نفس نفس میزد، زمزمه کرد... انتظار داشت مثل همیشه مسیحش صداشو بشنوه و جوابشو بده...
اما صداش تو سکوت اون جنگل گم شده بود!

- "بکهیون..."
با صدای ایون، یهو دست از دوییدن برداشت و تو جاش ایستاد... نگاهش رو بین تنه های درخت تو اون مه غلیظ میگردوند تا اون دختر رو پیدا کنه...

+ "ایون..."

- "بکهیون..."
اینبار منبع صدا نزدیک تر بود و بک به محض اینکه سرشو چرخوند، نگاهش به ایونی که تو چند قدمیش ایستاده بود، افتاد...

- "نمیتونی بری..."
ایون با التماس گفت و همون برای اینکه بک به یاد بیاره که تا چند ثانیه قبل داشت میدویید، کافی بود!
هنوزم نمیدونست چرا میدویید، اما تو یه لحظه حس کرد کسی زیر پاهاش آتیش روشن کرده... بازم میخواست فرار کنه، اما ایون دقیقا جلوش ایستاده بود و جلوی راهش رو گرفته بود...

+ "برو کنار..."
ناگهان به دختری که روبه روش ایستاده بود، دستور داد!

- "نمیتونی بری بک... به محض اینکه پات به اونجا برسه، میکشنت... دیگه سهونی هم نیست که نجاتت بده..."

+ "خفه شوووو"
نمیدونست چرا سر اون دختر داد زده... انگار اون بکهیونی که داشت اون مکالمه هارو تکرار میکرد، خودش نبود... انگار فقط یه تماشاچی بود...
اما به ثانیه نکشید که صدای همیشه آروم ایون، فریاد وار تو جنگل می‌پیچید...

- "قبول کن... مسیحت مرده..."
- "قبول کن... مسیحت مرده..."
- "قبول کن... مسیحت مرده..."
- "قبول کن... مسیحت مرده..."
.
.
.
با وحشت چشماشو باز کرد و نفسی که نمیدونست از کی حبس کرده رو رها کرد...

+ "آه..."
حس میکرد سرش داره منفجر میشه...
اون خواب لعنتی...
این دومین بار بود که اون خواب رو میدید... خوابی که شب قبل هم دیده بود و با صدای سهون، ازش بیدار شده بود..‌.
اون کابوسی که داشت تکرار میشد...
نفس عمیق و صداداری کشید و با عجز چشاشو بست...
هنوزم صدای فریاد ایون تو گوشش بود... می‌گفت مسیحش مرده... حتی خواب اون جمله ی لعنتی هم براش دردناک بود...

+ "خواب نبودنت هم یه کابوسه..."
زیر لب زمزمه کرد و درحالی که سعی میکرد نفس هاشو منظم کنه، از جاش بلند شد...
شب قبل چون حال اون دختر زیاد خوب نبود، تصمیم گرفت همونجا بمونه... و حالا خوابگاه تو سکوت فرو رفته بود و این ثابت میکرد هنوز کسی بیدار نشده...
چشماش رو باز کرد و سرشو به دنبال تخت ایون چرخوند.‌..
از جاش بلند شد و به سمت اون دختری که هنوز خواب بود، قدم برداشت...

+ "ایون..."
به محض اینکه نگاهش به عرق های ریز و درشتی که رو صورت و گردن دختر بود، تلقی کرد، با نگرانی صداش زد..‌.
به سرعت کنارش نشست و دستش رو روی پیشونی و گونه ی ایون گذاشت...

+ "خدای من داری میسوزی..."
پوستش از فرط داغی سرخ شده بود و قسمت بد ماجرا این بود که ورم و قرمزی دور چشماش با وجود بسته بودنِ پلکاش، بیشتر به چشم میومد...

+ "ایون..."
حتی مطمئن نبود ایون فقط خوابیده یا هوشیاریشو از دست داده...

+ "چان..."
یهو سر بلند کرد و به دنبال چان، صداش زد...
چانیولی که خوابیده بود، با صدای بلند بک بیدار شده بود و با گیجی پلک میزد‌... اما وقتی بکهیون رو با اون حال، بالا سر ایون دید، به ضرب از جاش بلند شد و باعث شد تو یه لحظه سرش گیج بره و تو جاش لق بخوره!

× "بکهیون... چی شده؟"
همون طور که سرشو تکون میداد تا اون سر گیجه رو از بین ببره، قدم های آرومش رو به طرف اون دو برداشت و پرسید...

+ "ایون... ایون به شدت تب داره... نگاش کن..."
چان به تخت نزدیک شد و با نگرانی کف دستش رو به پیشونی دختر چسبوند...

× "بک... این که دمای بدنش عادیه..."
چان با تعجب اعلام کرد و باعث شد لحن بک به سرعت عصبی بشه...

+ "عادی؟... دقیقا کجاش عادیه؟"
و با خشم دوباره دستش رو به سمت صورت دختر برد، اما تو یه لحظه دستش با دست چان برخورد کرد و همون برای اینکه خشکش بزنه، کافی بود!

+ "چـ.چان..."
لعنت بهش... دستای اون درست مثل صورت ایون داغ بود...
به ضرب نگاهش رو به چشمای درشت چان دوخت و دستش رو به گونه ش رسوند...

+ "تب داری..."
با عجز گفت...
جملات و فرضیه هایی که چان شب قبل بهش گفته بود، حالا داشت پررنگ تر میشد...
ممکن بود یه بیماری ای تو جزیره پخش شده باشه!
و همون دو کلمه برا اینکه چان به ضرب از جاش بلند شه، کافی بود

× "بلند شو..."
با لحن جدی ای خطاب به بک دستور داد...

+ "ها؟"

× "گفتم بلند شو..."
لحن و چشمای جدی اون پسر بکهیون رو به اطاعت مجاب کرد، درنتیجه بک با تردید از رو تخت بلند شد و ایستاد...

+ "چی شده؟"

× "باید بری..."

+ "چی میگی؟"

× "دیشب خیلی واضح برات توضیح دادم... اگه تب مارو حس میکنی، یعنی خودت تب نداری... نمی‌دونم چه بیماری ایه، یا اگه بیماری ای باشه، چه علائمی داره... اما قبل از اینکه مبتلا بشی، از اینجا برو..."

+ "دیوونه شدی؟... کجا برم، وقتی شما تو این حالید؟"
اینبار نوبت بک بود که لحنش جدی بشه... اونا بک رو چی تصور کرده بودن؟... کسی که برا نجات جون خودش، همه رو اونجا میذاشت و میرفت؟

× "میری پیش اون کشیش... یه چند روزی هم همونجا میمونی... طولی نمی‌کشه که اونا از بیماری خبردار میشن و بعدش احتمالا قرنطینه مون میکنن... اگه اینجا باشی، شک نکن که مبتلا میشی... من مواظب خودم و ایون هستم، بودنت چیزی رو تغییر نمیده، پس از اینجا برو..."

+ "نمیرم... امکان نداره که تنهاتون بزارم..."
بک با عجز سرشو به نشونه ی منفی تکون داد و باعث شد چان نفس عمیقی بکشه...

پارچه ای که رو سکو بود رو برداشت و به سرعت دور دهن و بینی بک بست، و پشت بندش بازوی بکهیونی که با تعجب به کارهاش خیره شده بود رو گرفت و دنبال خودش به سمت خروجی کشوند...

+ "چان... چان ولم کن..."
بک وقتی متوجه شد اون پسر داره اونو به سمت خروجی میکشونه، سعی کرد مقاومت کنه، اما اون پسر پرزور تر از این حرفا بود و دقیقه ی بعد، در خروجی رو باز کرد و بک رو تقریبا به بیرون هل داد...
× "به هیچ عنوان برنگرد... همیشه بخاطر اون روز که منو نجات ندادی عذاب وجدان داشتی، اگه میخوای اون روز رو جبران کنی، برنگرد... فهمیدی؟"

+ "چان..."
بک رسما دهنش بسته شده بود... هیچ جوابی نداشت...

+ "نمیتونم اینطوری برم..."
صداش پشت پارچه ای که چان دور بینی و دهنش پیچیده بود، خفه میشد...

× "میری... باید بری..."
اشکی که تو یه لحظه تو چشماش جمع شده بود، غیرقابل کنترل بود...
چان بدون اینکه منتظر جوابی از طرف بک بمونه، به سرعت وارد خوابگاه شد و در رو بست...

+ "نمیخوام برم..."
این آخرین جمله ای بود که بک خطاب به در بسته گفته بود و همزمان قطره ی اشک رو گونه ش غلتید...

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin