Part 36

191 32 2
                                    

صدای کم جونی که باعث شد از خواب بیدار شه‌‌‌...
با تردید چشماشو باز کرد و با گیجی نگاهی به اطراف انداخت...

چیزی ندید اما صدا همچنان به گوش میرسید‌‌... با شَک از جاش بلند شد و بخاطر سنگینی سرش، اخم محوی بین ابروهاش نشست... هنوز فرصت توجه کردن به سردرد رو به خودش نداد که اون صدا باعث شد بی اختیار سرشو به سمتش برگردونه...

× "ایون..."
با بهت به دختری که رو تخت نشسته بود و مشغول پاک کردن اشکاش بود، خیره شد و بلافاصله صداش زد...
ایون با شنیدنِ صدای چان، با تردید نگاهش رو به طرف اون پسر چرخوند...

- "چانیول..."

× "چی شده؟"
و همون سوال کوتاه برای اینکه ایون دوباره بزنه زیر گریه، کافی بود!

- "ایون..."
چان ترسیده از اشکای اون دختر، به یکباره از جاش بلند شد و با قدم بلند که برداشت، به تخت ایون رسید و به سرعت رو اون تخت نشست...

× "ایون حالت خوبه؟... جاییت درد میکنه؟... لعنتی چرا اینطوری گریه می‌کنی؟"
داشت دیوونه میشد...
وقتی اون دختر اونطوری اشک می‌ریخت و کلمه ای حرف نمیزد...

- "ششش... الان بقیه رو بیدار می‌کنی..."
با صدای گرفته ی ایون، نگاهی به بقیه ی کارگرا که رو سکوها خوابیده بودن، انداخت...

× "بهم بگو چی شده!"
اما دوباره توجهش رو به ایون داد و با نگرانی پرسید...

- "بک..."

× "بکهیون چی؟"
چان بلافاصه پرسید و ایون بینی شو بالا کشید و پشت بندش، نفس عمیقی کشید!

- "بکهیونو چرا هنوز نیاوردن؟"
و همون جواب برای اینکه چان با بدبختی نفسشو بیرون بده، کافی بود!

× "ایون..."
- "بک... نکنه بلایی سرش آوردن..ها؟..."
و همراه با گریه های آرومش، سرفه ای زد...

× "ایون آروم باش، هوم؟... اینطوری حالت بدتر میشه!"
ایون بار دیگه بینی شو بالا کشید و با نوک انگشتش، اشکایی که رو گونه ش جاری شده بودن رو کنار زد...

- "از بک خبری نیست... میفهمی چان؟... سرظهر بردنش... اما هنوز هیچ خبری ازش نیست..."
چان با تردید دستشو رو شونه ی دختر گذاشت و لبای خشک شده ش رو با زبونش تر کرد...
× "اون کشیش... کشیش اوه حتما دنبالشه... اینطور نیست که اونو به حال خودش رها کنه!"
از حرفی که زده بود، مطمئن نبود... اما به هرحال به دروغم شده، باید اون دختر رو آروم میکرد!
- "اگه اینطور نبود، چی؟... اگه اون کشیش هم مثل بقیه مسیحی ها بود، چی؟... اگه..."
اشکاش و بغضی که بخاطر نبودنِ بک رو گلوش سنگینی میکرد، نذاشت به حرف زدنش ادامه بده...
فقط با همون چشمای سرخ شده به چشمای چان خیره شد، تا اون پسر حرفاشو از چشمای نمدارش بخونه...
چند ثانیه تو سکوت گذشت و صدای باز شدنِ در ورودی، توجه هردو رو جلب کرد...
سربازی که وارد خوابگاه شده بود...
* "بیدار شید..."
صدای فریادش بلند شد و پشت بندش، غلاف شمشیرش رو به در چوبی کوبید تا صدای بلندی ایجاد شه...
ایون و چان با تعجب به کارای اون مرد خیره شده بودن...
هنوز شب بود، پس چرا اون سرباز لعنتی قصد بیدار کردن کارگرا رو داشت؟
* "مگه با شما نیستم؟... میگم تن لشتونو تکون بدید..."
خطاب به کسایی که با گیجی از خواب بیدار شده بودن، غرید و باعث شد کارگرا با ترس، درحالی که چشماشون هنوز خمار خواب بود، از جاشون بلند شن...
- "چه خبره؟"
ایون با تردید، زیر لب پرسید و چان سری به طرفین تکون داد
× "نمی‌دونم..."
* "بلــــند شید... به صــف بایستید..."
اما خیلی طول نکشید تا جواب اون سوال رو با چشماشون ببینن...
بعد از خروج از خوابگاه، ایون درحالی که بدن ضعیفشو به بدن چان تکیه داده بود، با بهت به کشتی بزرگ و آشنایی که تو ساحل لنگر انداخته بود، خیره شد...
- "اینجا چه خبره؟"
حالا لحنش بوی ترس میداد...
اون کشتی رو می‌شناخت... همون کشتی ای که اونا رو به اونجا آورده بود...
- "اصلا حس خوبی بهش ندارم..."
این آخرین جمله ای بود که قبل فریاد سربازا، به زبون آورده بود...

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang