Part 40

148 32 2
                                    

فلش بک/

زمستون هارو همیشه به عنوان یه فصل دوست داشتنی به یاد داشت...
زمانی که سفیدی برف، زمین رو متفاوت تر از همیشه میکرد...
زمانی که اطرافش از سفیدی میدرخشید...
اما حالا اون سفیدی به نظر آزاردهنده بود...
وقتی دور تا دورش سفید بود...
وقتی حتی لباس تنش هم سفید بود...
وقتی پدرش با یه لباس سفید و ساده بالا سرش ایستاده بود و با صدای شکسته ش، براش دعا میخوند...
وقتی نگاه بقیه رو خودش حس میکرد...
اون زمستون دیگه قرار نبود دوست داشتنی باشه...
نگاهش رو برای آخرین بار به اطرافش انداخت... تو حیاط اقامتگاه خودش بود... نمیدونست پدرش چطور کاردینال رو راضی کرده، اما به هرحال اینطور تصمیم گرفته شد که سهون بدون هیچ سر و صدایی به صلیب کشیده بشه...

و حالا نگاهش بین نفرات اندکی که تو حیاط سفید پوش ایستاده بودن، میگشت...
جناب کاردینال... وقتی به اون مرد رسید، به چشماش خیره شد و درحالی که لبخند محوی رو لباش شکل گرفته بود، سرشو به آرومی خم کرد و برای آخرین بار احترامی گذاشت...
دروغ چرا... هنوزم برای اون مرد احترام قائل بود... مردی که وقتی سهون فقط یه نوجوون بود، با حوصله به تمام سوالات دینی ای که براش پیش میومد، جواب میداد...
و تو اون لحظه حتی از اون مرد هم دلگیر نبود... این نتیجه ی تصمیم خودش بود... نمیتونست کس دیگه ای رو سرزنش کنه!
بعد از بلند کردن سرش، نگاهش رو دوباره چرخوند...
فرمانده ای که هنوزم سرسختانه منتظر نگاه شکست خورده ی سهون بود...
چقدر یه قلب میتونه سیاه باشه؟
جناب جانگ که عقب تر از همه ایستاده بود و با پایین انداختن سرش، نشون داد که حتی حاضر نیست صحنه ی روبه روشو تماشا کنه!
صدای زمزمه وار پدرش همچنان به گوش می‌رسید و حالا میتونست چهره ی اون مرد هم ببینه...
همون مردی که بخاطر سهون و تصمیماتش شکست...
همون مردی که تو اون لحظه، با چشمای بسته و صدای شکسته درحال خوندنِ دعا بود!
و دوباره چرخیدن نگاهش…
چرا هیونگش بین اون جمعیت نبود؟
یعنی نمیتونست برای آخرین بار چهره ی دوست داشتنی هیونگش رو ببینه؟
لعنت بهش، چرا نتونسته بود از عزیزانش خداحافظی کنه؟
یعنی گناهش اونقدر سنگین بود که چنین مرگی حقش بود؟
و بکهیونش...
اون شیطان کوچولویی که جونشو نجات داده بود... وقتی اون نامه رو براش نوشت، مطمئن نبود میتونه بک رو با اون جملات، آروم نگه داره یا نه...
اما انگار لحظات پایانی ش، به این باور رسیده بود که اون جملات برای متوقف کردن شیطان کافی بود...
شیطانی که به مسیح خودش باور داشت...
پس میتونست به حرفاش عمل کنه...
نفس عمیقی کشید و برای بار آخر، لبخندی زد و پشت بندش، پلکاش روی هم قرار گرفتن...
دیگه به اون چشما نیاز نداشت... برای اون لحظات آخر، فقط میخواست چهره ی یه نفر رو تو ذهنش به تصویر بکشه...
تصویر بکهیونی که همیشه جلوی چشماش می‌خندید...
تصویر دیوونه بازی هاش...
وقتی تو اون کشتی، هردو رو تو آب پرت کرد و برای اولین بار سهون رو وادار به خندیدن کرد...
وقتی نصف شب، دزدکی وارد اتاق سهون میشد...
وقتی با لجبازی زیر تخت سهون می‌خوابید...
وقتی گاهی اوقات بدون توقف برای سهون سخنرانی میکرد...
زخمایی که بخاطر سهون رو صورتش نقش می‌بست...
عصبانیت هاش...
دلخوری هاش...
گریه هاش...
انگار تو ذهنش بکهیون بود و بکهیون... و همون چهره برای نقش بستن یه لبخند محو رو لباش کافی بود!
با پایان افکارش، صدای پدرش هم قطع شد و سکوت کر کننده ای تو سرش پیچید...
وقتش شده بود... پس به آرومی چشماش رو باز کرد و به ظرف کاسه مانندی که جلوی پاهای زانو زده ش قرار داشت، چشم دوخت...
مایع کدری که توی کاسه قرار داشت فقط یه کلمه رو تو ذهنش فریاد میزد...
*زهر...*
باید اون مایع رو مینوشید...
مایعی که قرار بود یه مرگ بی درد رو براش رقم بزنه...
مطمئن نبود چطور پدرش کاردینال رو برای چنین مرگی راضی کرده، چون اینو میدونست که مجازاتش فقط سنگساره...
با صدای قدم هایی که به گوشش رسید، دوباره سرشو بلند کرد و چشماش رو دوخت به پدری که یه قدم بهش نزدیک شده بود و جلوی پاهاش زانو زد...
اون چشما...
چشمایی که ثابت میکرد چقدر برای پسرش متاسفه.‌..
رگه های خونی ای که تو سفیدی چشماش مشخص بود... عرق های براقی که تو اون سرما، رو پیشونی و بین موهاش میدرخشیدن...
حال پدرش خوب نبود...
اینکه تو اون لحظه سکوت کرده بود، به این معنا نبود که حالش خوبه...
گاهی اوقات سکوت به این معناست که نمیدونی چطور باید احساساتت رو بیان کنی...
و حالا اسقف... داشت اون حس رو به عنوان یه پدر تجربه میکرد...
پدری که قرار بود پسرش رو به کام مرگ بفرسته...
- "پدر..."
وقتی اسقف برای چند ثانیه به اون ظرف نفرت انگیز خیره شده بود، سهون صداش زد تا اونو از افکارش نجات بده...
- "اشکال نداره :)"
با بلند شدنِ سر اون مرد، با لبخندی که سعی میکرد واقعی باشه، زمزمه کرد تا فقط یکم از عذاب پدرش کم کنه... فقط یکم...
اما اسقف همچنان عجیب نگاش میکرد...
نمیتونست چشماش رو بخونه...
عصبانیت؟
ناراحتی؟
درد؟
هیچکدومشون تو اون چشما نبود...
انگار یخ زده بودن!
- "اشکال نداره..."
برای بار دوم زمزمه کرد و لبخندی که رو لباش بود، به قرمزی چشمای اسقف دامن میزد...
نفس عمیق و سنگینی کشید و دستایی که نامحسوس میلرزیدن رو به سمت اون ظرف دراز کرد و اونو تو دستش گرفت...
ظرفی که به طرف سهون گرفته شد...
و سهونی که بدون تردید اون ظرف رو از دستای پدرش گرفت... نباید تردید میکرد... نباید میترسید...
اگه اون میترسید، چه بلایی سر پدرش میومد؟
- "برید عقب و نگاهتونو برگردونید..."
به عنوان آخرین جملات، زمزمه وار خطاب به اسقف گفت...
+ "سهون..."
- "نباید به مرگ من نگاه کنید... لطفا..."
چشمای ملتمس سهون وقتی به چشمای پدرش نگاه میکرد، برای اینکه اسقف از جاش بلند بشه و کاری که پسرش گفت رو انجام بده، کافی بود!
و این سهون بود که چشماش رو بست و ظرف رو به دهنش نزدیک کرد...
اطرافش همچنان تو سکوت فرو رفته بود، اما... اما صدایی که تو سرش فریاد میزد، انگار قرار نبود تا لحظه ی آخر ساکت بشه...
*برنگرد بک...*
*لطفا بکهیون... هیچوقت برنگرد...*
*روح من همیشه مراقبت میمونه... پس همونجا بمون و بهش اجازه بده با آرامش، از دور تماشات کنه‌...*
*برنگرد...*
با برخورد لبه ی ظرف با لبهاش، ذهنش به یکباره ساکت شد... حالا ذهنش هم مشغول دیدن مرگ خودش بود... و چه جالب که حتی اونم هیچ اعتراضی نمی‌کرد...
با خم کردن ظرف، ورود اون مایع رو به دهنش حس کرد... و ثانیه ی بعد، طعم تلخی که انگار تو کل وجودش نفوذ کرده بود!
سر خوردن اون مایع به حلقش... و ثانیه بعد، سوزشی که تو معده ش پیچید...
اخماشو توهم کشید، بی اختیار دستش رو به شکمش رسوند و چنگی بهش زد...
داشت جون دادن خودش رو تماشا میکرد، اما حتی تو اون ثانیه هم آرزو میکرد پدرش اونو نبینه...
می‌سوخت...
کل وجودش داشت می‌سوخت... انگار تو بدنش آتیش روشن کرده بودن...
سعی میکرد چهره ی شاد کسایی که دوستشون داشت رو به یاد بیاره، اما حتی تصویر لبخندای بک هم نمیتونست اون درد رو از سرش بندازه...
به چند ثانیه نکشید که پوست بدنش قرمز شد و سرش بخاطر اون داغی، به دوران افتاد‌‌...
- "عاحححح..."
بی اختیار نالید... دیگه نمیتونست صداشو کنترل کنه...
جدا شدن روح از بدنش درد داشت...
دستاشو با بیچارگی دور شکمش پیچید و خم شد... حس میکرد میخواست محتویات شکمش رو بالا بیاره... اما حتی توان عق زدن هم نداشت...
عرق هایی که رو جای جای بدنش حس میشد...
و اونقد خم شد که درنهایت سرش به زمین خورد و درحالی که هنوزم به شکمش چنگ می‌انداخت، تو خودش جمع شد...
- "عاححح، پدر..."
برای بار دور نالید و ثانیه ی بعد ذهنش انگار میخواست فریاد بزنه که *غلط کردم*... چون به هیچ عنوان نمی‌خواست توجه پدرش رو جمع کنه...
اما دیر بود...
برای اسقفی که اون صدای ضعیف رو شنیده بود، دیر بود!
برگشت...
برخلاف خواسته ی پسرش برگشت و چشماش برای دیدن صحنه ی روبه روش درحال التماس بودن...
سهونی که رو زمین سرد افتاده بود و تکون های ریز میخورد...
پوست صورتش که به شدت قرمز شده بود...
ناله های ضعیفش که سکوت رو میشکوند...
و همه ی اونا برای فشرده شدن قلب یه پدر کافی بودن... قلبی که حالا داشت به کندی میتپید...
+ "سهون..."
ناخودآگاه اون اسم رو زمزمه کرد...
انگار انتظار داشت مثل همیشه با یه بار صدا کردن، پسرش به سرعت به سمتش برگرده و جوابشو بده...
اما تو اون لحظه به نظر می‌رسید سهونش حتی صداشو نشنیده!
همراه با جون دادنِ سهون، قلب اسقف هم داشت جون میداد...
سهونی که بعد چند دقیقه آروم گرفت و جسم بی جونش، جلوی چشمای پدرش رو زمین افتاده بود...
چقدر درد داشت اون صحنه...
صحنه ای که باعث شده بود قطره اشکی که بوی خون میداد رو گونه ی اسقف بچکه...
+ "متاسفم..."
زیر لب زمزمه کرد و اجازه داد قطره ی بعدی هم بچکه...
غرور؟
هیچی براش نمونده بود... وقتی پسرش جلوی چشماش جون داد، غرور بی معنی ترین چیز بود...
صدای همهمه ی مردمی که پشت دیوارهای کوتاه حیاط جمع شده بودن، به گوش می‌رسید... اما اسقف بی حس تر از این حرفا بود که بتونه واکنشی نشون بده...
دستیار جانگ که تا اون لحظه سرشو پایین انداخته بود، به دو سرباز دستور داد که به سمت جسم سهون برن...
جسمی که دیگه جونی توش نبود...
سربازایی که به سمت اون جسم رفتن و بعد از صاف کردن بدن مچاله شده ی سهون، دست یکی از سربازا رو گردنش نشست و ثانیه ی بعد، دوتا از انگشت هاشو جلو بینی ش نگه داشت...
× "تموم کرده..."
سرباز به یکباره سر بلند کرد و رو به کاردینالی که با بی حسی، گوشه ای ایستاده بود، اعلام کرد...
تموم کرده بود...
اون جمله ی به ظاهر ساده...
جمله ای که تو سر اسقف زنگ میزد... انگار یه نفر تک تک کلمات اون جمله رو به سرش میکوبید... به طوری که بعد چند ثانیه سرش به دوران افتاد‌‌ و رو یکی از پاهاش لق خورد...
* "سرورم..."
یکی از خدمتکارها با دیدن حال بد اون مرد، به سرعت جلو اومد و بازوشو چسبید تا اونو سرپا نگه داره...
* "حالتون خوبه؟"
خدمتکار با بغض نالید...
تک تک کسایی که برای خانواده ی اوه کار میکردن، سالها با اون پسر خاطره داشتن... اون پسر جلوی چشم اونا بزرگ شده بود...
و حالا همگی مرگش رو تماشا کرده بودن...
اسقف نگاه تارش رو به جسم سهونی که رو کمرش دراز کشیده بود، دوخت... درحالی که با ناباوری سرشو به طرفین تکون میداد، قدم های نامنظمش رو به سمتش برداشت و درنهایت کنارش زانو زد...
+ "سهون..."
صداش زد...
+ "سهون... پسرم..."
تعداد اشکایی که رو گونه ش جاری شده بودن، از دستش در رفته بود... اما چطور میتونست کنترلش کنه، وقتی چشماش داشتن چشمای بسته ی سهون رو تماشا میکردن؟
× "جناب اسقف..."
با صدای کاردینالی که بالا سرش ایستاده بود، به خودش اومد و سکوت کرد...
× "یادت نره چه قولی دادی..."
کاردینال هشدار داد و اسقف برای بار آخر دستی به گونه ی بی رنگ سهون کشید و ثانیه ی بعد، با اشکایی که تو چشماش خشک شده بودن، از جاش بلند شد!
رو پاهای بی جونش ایستاده بود و به حرکات سربازا خیره شده بود...
سربازایی که با گرفتن دو دست سهون، اونو بلند کردن و با قرار دادنش رو وسیله ای که باهاش بدن انسان هارو جابه جا میکردن، اونو به سمت صلیب چوبی ای که گوشه ای از حیاط نصب شده بود، بردن...
وقتی چند سرباز بدن بی تعادل سهون رو به بالای صلیب بردن، صدای همهمه بیشتر شد...
حالا مردم بیشتری جمع شده بودن و به اون مجازات خیره شده بودن... اونا حتی دلیل اون مجازات رو نمیدونستن...
اما وقتی کاردینال چنین حکمی صادر کرده بود، همه ی اونها باید بدون چون و چرا اون دستور رو میپذیرفتن!
اسقف به یکباره نگاهش رو برگردوند...
صحنه ی روبه روش...
اون مرد به عنوان یه رهبر مذهبی، صدها بار به صلیب کشیده شدن آدم های مختلف رو به چشم دیده بود... اما حالا...
حالا فرق داشت...
چون اون کسی که داشتن به صلیب میبستن، پسر خودش بود...
سهونِ خودش...
سهونی که دستاش و شونه هاش رو با طناب به دو طرف صلیب بسته بودن... و سر بی جونش رو شونه اش افتاده بود و موهای تقریبا بلندش رو پیشونی ش ریخته بود...
تموم شده بود...
مسیحِ شیطان رو به صلیب کشیده بودن...
جلوی چشم همه ی مردمی که به مسیحیت ایمان داشت...
مسیح به صلیب کشیده شد...
مسیحِ بک :)
پایان فلش بک/

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Where stories live. Discover now