Part 16

138 37 0
                                    

طبق قول شون، پایین پاهای سهون دراز کشیده بود.‌.‌.
لحافی که تا قفسه ی سینه ش رو میپوشوند شدیدا گرم و نرم بود، اما بک اصلا حس خوبی بهش نداشت!
مردمش بیرون از چادر، تو اون سرما جلوی آتیش خوابیده بودن، اونوقت اون کشیش ها تو چنین موقعیتی با خیال راحت چشماشون رو روی هم گذاشته بودن‌...
قسمت مزخرف ماجرا این بود که سهون هم جزو همون کشیش ها بود...
مردمش همین حالا هم تو سختی بودن...
کل زندگیشونو... کارشونو... خانواده هاشونو تو همون سرزمین جا گذاشته بودن و به اجبار به این جزیره کشیده شده بودن..‌
با یه آینده ای مبهم...
فقط منتظر بودن تا اون مسیحی ها براشون تصمیم بگیرن!
حتی بدون اینکه بدونن ته اون جزیره به چه چیزی ختم میشه...
نفس عمیقی کشید و باعث شد صداش تو اون سکوت شنیده بشه!

سرشو به طرف سهونی که رو کمرش خوابیده بود، برگردوند و به چشمای بسته ش خیره شد...
وقتی پاشو تو اون چادر گذاشت، فکر میکرد شب رو با یه خواب راحت میگذرونه، اما حالا...
حالا حتی نمیتونست بخوابه!
اون افکار بهش اجازه ی خوابیدن نمیدادن...
اصلا نتیجه ی کار خودش چی میشد؟
سهونی که بعد این مدت هنوزم همونطور رفتار میکرد...
اما صبر کن...
بی انصافی بود اگه اون حرف رو میزد!
سهون بهش اجازه داده بود تو اتاقش... رو تخت خودش بخوابه...

یه بار اون رو از دست اون نگهبان ها نجات داده بود...
یه بارم ایون رو از زیر شکنجه بیرون کشیده بود...
وقتی از اون طوفان جان سالم به در بردن، جویای حالش شد...
تو‌ اون سخنرانی، برای اینکه بک تو دردسر نیوفته، ساکتش کرده بود...
نامحسوس نگرانش شده بود...
اون شب هم غذاش رو باهاش تقسیم کرده بود...
چقدر عجیب بود...
سهونی که به نظر میرسید هنوزم مثل روز اول رفتار میکنه، اینهمه کار انجام داده بود...

مسیحش جنون آمیز داشت شیطان رو بیشتر به طرف خودش میکشید!
دوباره اون افکار ضد و نقیضش شروع شده بود...
درحالی که نگاهش رو دوباره به سقف میدوخت، بار دیگه نفس عمیقی کشید و بار دیگه صداش تو چادر پیچید...

- "چرا نمیخوابی؟"
با شنیدنِ صدای سهونی که فکر میکرد تا حالا خوابیده باشه، چشماش رو به ضرب به سمتش برگردوند و با تکیه کردن رو دستاش، بدنش رو کمی بالا کشید.

+ "بیداری؟"
زمزمه وار پرسید... هنوزم از اینکه صداش به گوش نگهبان هایی که دم ورودی چادر ایستاده بودن، برسه، میترسید!

با باز شدنِ چشمای سهون، لبخندی رو لباش نشست...
خیلی وقت بود که بخاطر سهون و رفتارهاش شیطنت نکرده بود، و حالا درحالی که سعی میکرد، افکار چند دقیقه قبلش رو کنار به گوشه ای هل بده، زیر لحاف خزید و با وول خوردن، خودش رو به طرف بالا کشید و اینبار کنار سهون، از زیر لحاف بیرون اومد...
بوی اون لعنتی، زیر لحاف باعث شد چند ثانیه چشماش بی اختیار بسته بشن...

با تکیه کردن رو دستاش، رو شکمش دراز کشیده بود... و بخاطر کشیده شدنِ سرش از زیر لحاف، موهاش به هم ریخته شده بودن...
وقتی چشماش رو باز کرد، با چشمای نیمه باز سهونی که تو همون حالت دراز کشیده بود و فقط نگاهش رو به سمتش برگردونده بود، مواجه شد...
بازم ضربان قلبش تند شده بود...

اولین بار چنین جرعتی رو به خودش داده بود...
اولین بار بود که تو اون موقعیت بود.‌‌.. کنار سهون... دقیقا کنارش دراز کشیده بود...
حالا افکار چند دقیقه پیشش کاملا محو شده بود...
دقیقا به همین دلیل به اون پسر لقب مسیح داده بود..‌.

کسی که میتونست بک رو به راحتی از باتلاق افکارش بیرون بکشه!
گاهی اوقات سکوت سهون، از هر جوابی محکم تر بود و حالا...
تو اون موقعیت، سکوت اون پسر جرعت بیشتری بهش میداد...

پس لبخند دندون نما و پرشیطنت ش رو روی لباش نشوند: "تو هم نمیتونی بخوابی؟... نظرت چیه یکم حرف بزنیم؟"

اما سهون تو سکوت، مسیر نگاهش رو از چشمای بک، به سمت موهاش تغییر داد...
چند لحظه خیره شدنش کافی بود تا بک با تعجب یکی از دستاش رو روی سرش بزاره...
با لمس موهایی که به جهت های مختلف رفته بودن، به سرعت با انگشت هاش شروع کرد به شونه زدنش...

+ "آع... "
و وقتی نگاه سهون دوباره به چشماش گره خورد، دستش تو همون موقعیت خشک شد!

+ "تاحالا کسی بهت گفته نگاهات آدم رو دیوونه میکنه؟"
بی هیچ فکری، اولین سوالی که از ذهنش گذشته بود رو با لحن آرومی، به زبون آورد...
اما وقتی سهون تو همون سکوت، سرشو به نشونه ی تایید تکون داد، درحالی که دستش رو پایین میاورد، مست از اون چهره، به آرومی خندید!
پس کسای دیگه ای هم بودن که دیوونه ی اون چشما شده بودن...

+ "میتونم یه سوال بپرسم؟"

- "سوالات دارن زیاد میشن... "
سهون درحالی که چشماش رو میبست و سرشو صاف میکرد، جواب داد و باعث شد بک کمی بیشتر خودش رو بالا بکشه!

+ "بی انصاف نباش... فقط یه سوال پرسیدم... الان اگه بپرسم، میتونی مثل سرشب صادقانه جواب بدی؟"

- "از کجا میدونی صادقانه جواب دادم؟"
سهون یهو پرسید...

+ "از اونجایی که... "
یهو متوقف شد... واقعا از کجا میدونست که صادقانه جواب داده، یا نه!
شاید بخاطر لحن جواب دادنش...
یا چشمایی که اطمینان رو تو اون لحظه یدک میکشیدن!
از اونجایی که؟
با مکثِ بک، چشمای سهون بار دیگه به سمتش برگشتن...

+ "از اونجایی که تو اوه سهونی... "
صادقانه جواب داد...

- "حالا بپرسم؟"
تو یه ثانیه بحث رو عوض کرد...
سوال خاصی تو ذهنش نبود... اما میخواست بحثش رو به جایی که دلش میخواست، برسونه...
اون شب قرار نبود بدون شیطنت تموم بشه!

- "بپرس... "

+ "چرا روز سخنرانی، ساکتم کردی؟"

- "فکر میکنم قبلا جوابش رو دادم! "

+ "نه... اصلا درباره ش حرف نزدیم... من فقط حدس زدم شاید بخاطر نگرانی اونکارو کردی... "

- "و منم گفتم به عنوان کشیش این وظیفه ی منه که راه درست رو نشون بدم! "
سهون حرفش رو قطع کرد و با لحن محکمی جواب داد!

+ "و این راه درست رو به همه ی مردم در خفا نشون میدی؟"
بک با لحن حق به جانبی پرسید...

- "منظورت چیه؟"

+ "تو میتونستی با صدای بلند بهم دستور بدی که ساکت شم... اما تو اون جمعیت، بدون اینکه بقیه بفهمن، بهم اشاره کردی!"
حرفایی که ایون بهش گفته بود رو تحویل مسیحش داده بود و با همون حرف، سهون دوباره سکوت کرده بود!
چرا بازم باید سوالش بد‌ون جواب میموند... تو اون مدت کوتاه این عادت سهون رو به خوبی شناخته بود...

اون پسر اگه نمیخواست جوابی بده، بدون هیچ حرف اضافه ای، سکوت میکرد و بعد از اون... هیچ جوره نمیتونست به حرفش بیاره!

+ "اون کارت باعث شد حس کنم کمی بهم نزدیک تر شدیم... "
و با همون حرف اخم محوی بین ابروهای سهون نشست!

+ "اما از طرفی، تو جوری رفتار میکنی که حس میکنم حتی اگه ازت بخوام، مثل دو تا دوست معمولی باشیم هم قبول نمیکنی... "
و چشماش منتظر واکنشی از طرف سهون شد...
نمیدونست چه جوابی میخواد...
اما به هرحال منتظر یه جواب بود!

+ "قبول نمیکنی؟"
با سکوت سهون، اینبار واضح سوالش رو پرسید!

- "نه... "
و درنهایت سهون تو یه کلمه، با لحن جدی ای جواب داد...

+ "چرا؟"

- "اگه یه جواب منطقی بدم، برای همیشه دست از سرم برمیداری؟"
سهون که حالا کمی بدنش رو به طرف بک چرخونده بود، پرسید...

+ "نه... "
اینبار بک بود که بی توجه به قسمت اول جمله ی سهون، صریحا جواب داد و باعث شد نیشخند محوی رو لباش بشینه!
دلیل منطقی؟
دلیل منطقی بره به جهنم...

هیچ چیز... هیچ چیز نمیتونست باعثِ عقب کشیدنِ بک بشه!
نه تا زمانی که خودش میخواست...
اما صبر کن...
سهون یه جوابی داشت!
اون پسر برای رد کردنش هاش یه دلیل داشت..‌
یه دلیلی که به گفته ی خودش منطقی بود!
حالا راحت تر میتونست جلو بره...
گفته بود اون شب قرار نبود به همین راحتی تموم بشه؟

یهو نیشخند دندون نمایی رو لباش نشست و توجه سهون رو به خودش جلب کرد!
کمی خودش رو به طرف سهون کشید و صورتش رو به سر سهون نزدیک تر کرد و حالا زمزمه هاش، به صورت واضح تری به گوش مسیحش میرسید.

+ "دلیل منطقی؟... به نظرت کسی مثل من میتونه منطق داشته باشه؟... شیطانی که ادعا کرده به مسیح علاقه داره، میتونه منطق داشته باشه؟"
همونطور که اون جملات از دهانش خارج میشد، خودش رو کم کم نزدیک سهون میکشید و صدای کشش بدنش رو ملافه های روی تخت به گوش میرسید!

+ "من اون دلیل منطقیت رو از بین میبرم... و جوری میبوسمت که انگار فردایی وجود نداره که مجازاتم کنه..."
بی پروا، بدون هیچ ترسی، محکم کلمات رو زمزمه وار تو صورت سهون بیان کرد...
همون پسر بود...
تو یه لحظه برگشته بود به بکهیون نترسی که با دیوونگیِ تمام پا به اون کشتی گذاشته بود!
بدون فکر به عاقبتش...
و نیشخندی که حالا رو لباش بود، نشون میداد از اون حالت کاملا راضیه.

اما درنهایت، وقتی اونقدری جلو رفت که نفس های گرم از هیجانش به فک سهون برخورد میکردن، یکی از دستای سهون به سرعت از زیر لحاف بیرون اومد و رو شونه ی بک نشست و اونو عقب روند!

- "بکهیون... "
با لحن تقریبا عصبی ای صداش زد تا اون پسر رو به خودش بیاره!

اما بک با لبخندی که پررنگ تر شده بود، سر بلند کرد و به چشمایی که دیگه آروم نبودن، خیره شد...
گفته بود *بکهیون*...
اسمش رو صدا زده بود...
بدون هیچ القاب اضافه ای!
با اون لحن جدیش...
با صدای خودش...
صداش زده بود!

+ "دارم دیوونگی میکنم..."
میخواست بگه از اینکه همین الان، بی توجه به نگهبان هایی که اون بیرون ایستادن... بی توجه به اینکه یه فاصله ی نامرئی بینمونه، نمیبوسمت، دارم دیوونگی میکنم...

نفس های عمیقی که میکشید نشون میداد چقدر بابت جملاتی که تو سرش میچرخیدن، هیجان زده ست!

+ "از اینکه همین الان بغلت نمیکنم، دیوونگی میکنم!"
اما به هرحال یه چیز دیگه گفت...

یکی نبود بگه *بک... چه مرگته!*
بکهیون همون آدمی بود که ایون رو بی هیچ شرمی تو اولین ملاقاتشون، بدون اینکه حتی اسمش رو هم بدونه، بوسیده بود...
پس چرا الان نمیتونست؟
حالا که سهون فقط چند سانت باهاش فاصله داشت...

چرا نمیتونست چشماش رو ببنده و جلوتر بره؟
چرا سر این موضوع نمیتونست بی پروا عمل کنه؟
لبای مسیحش دقیقا جلو چشماش بودن و دست اون پسر رو شونه ش...
یهو عقب کشید...
نباید مسیحش رو بی اعتماد میکرد...
حالا که حس میکرد در حد یه قدم بهش نزدیک تر شده، نباید اون رو نابود میکرد..‌.

پس دوباره سرشو زیر لحاف برد، درحالی که راه اومده رو برمیگشت، سر جاش یعنی پایین پاهای سهون قرار‌ گرفت!

+ "خوب بخوابی..."
درحالی که چشماش رو میبست، زمزمه وار گفت و پشت بندش، صدای نفس رها شده ی سهون به گوشش رسید!

اون شب بالاخره به پایان رسیده بود...

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt