Part 13

133 43 0
                                    

گوشه ای، در سکوت ایستاده بود و به معرکه ای که اون شیطان به راه انداخته بود، خیره شد...
وقتی سهون یهو ازش جاش بلند شد و با جمله ای که به زبون آورد، وارد اون بحث شد، سر لوهان هم بی اختیار بلند شد و نگاهش قدم های اون پسر رو دنبال میکردن!

- "چون ایشون راه ارتباطیِ ما با خداست..."
چشماش رو بست و با آرامش گوش به اون صدا سپرد...
به خوبی به یاد داشت اون پسر چقدر به مسیحیت علاقه داشت...
برخلاف خودش، اون پسر به خواست خودش مراحل آموزش کشیشی رو گذرونده بود!
تک تک جملاتی که تو سرش بود رو از کتاب ها یاد گرفته بود...

وقتی شیطان هم متقابلا جواب سهون رو داد، اخمی بین ابروهاش شکل گرفت...
اون پسر داشت یه چالش جدید برای مسیح ایجاد میکرد و لوهان...
لوهان به شدت از اون چالش ها متنفر بود...
از چالش هایی که ممکن بود ذهن سهون رو درگیر کنن!
با اخمی که بین ابروهای خوش فرمش میدرخشید، سر پایین انداخت و اشاره ای که مسیح به شیطان کرده بود رو ندید...
ندید که اون مسیح همین الانش هم با یه چالش درگیره...

اون پسر...
اون پسر خود چالش بود!

با صدای فریادی که از سمت دیگه ی کشتی بلند شده بود، به ضرب سرشو بالا آورد و نگاهش به مردی که به سمت جمعیت میدوید، برخورد کرد!

+ "جزیــره!"
و همون کلمه برای کوبیده شدنِ ناگهان قلبش به قفسه ی سینه ش کافی بود...

+ "جزیــره..."
مرد بار دیگه فریاد کشید و به محض رسیدن به جمعیت، بدون اینکه نفس هاش رو منظم کنه، رو به اسقف اطلاع داد

+ "اسقف اوه... به جزیره... رسیدیم!"
با پایانِ جمله ی مرد، بی اختیار سرشو به سمتی که مرد با دست بهش اشاره میکرد، برگردوند و نگاهش رو به جزیره ی سبز رنگی که از دور مشخص بود، دوخت!

رسیده بودن...
اون جزیره براش به نوعی امید بود...
امید به پایان اون چالشی که تازه شروع شده بود!
اما صبر کن...
جزیره براش یه‌ حکم دیگه ای هم داشت...
درواقع ساحلی که کشتی ها درنهایت به اون میرسن!
چیزی که فقط تو گذشته بود...
گذشته ی خودش و سهون...


*فلش بک
به محض پایان درس های اون روز، و بیرون رفتنِ استاد، پسرک هم با لبخندی که رو لباش به وجود اومده بود، به سرعت از اتاق خارج شد و همونطور که به سمت پله ها میدوید، خطاب به خدمتکاری میان سالی که کنار در ایستاده بود، گفت.

+ "آجومُنی... لطفا کتاب هامو جمع کنید!"
و بدون اینکه منتظر جوابی باشه، به سمت خروجی پا تند کرد!

همیشه همینطور بود...
بعد از پایان کلاس های درسِ خودش، با سرعت به سمت اتاقی که کلاس های سهون برگزار میشد، می رفت و همونجا منتظر میموند!
در چوبی ای که بی شباهت به نرده نبود رو باز کرد و وارد حیاط شد...
حالا قدم هاش اروم تر شده بودن!
نگاهی به در اتاق انداخت و درحالی که لبهاشو به شکل یه خط در آورده بود، قدم هاش رو تو همون حیاط ادامه داد!

دستاشو پشت کمرش گره زد و درحالی که نگاهش رو به اطراف میگردوند، شوتی به سنگ کوچیکی که جلو پاش بود، زد!
اما با دیدنِ چاه سنگی ای که گوشه ای از حیاط قرار داشت، لبخند شیطنت آمیزی رو لباش شکل گرفت و اینبار قدم هاش رو به اون سمت برداشت!
با کنجکاوی، نگاهی به داخلش انداخت...

اون چاه اونقدر عمیق بود که حتی آب هم به سختی از اون فاصله دیده میشد!
به خوبی به یاد داشت که اسقف اوه تا چند روز به طور تاکید سعی میکرد اون دو پسر رو از اون چاه دور کنه!

- "اینجا چیکار میکنی؟"
با شنیدنِ صدایی که اون رو خطاب قراره داده بود، به سرعت از چاه دور شد و به سمت صاحب صدا برگشت!
اما با دیدنِ چهره ی پیرمردی که با مهربونی به صورت ترسیده ش خیره شده بود، نفس آسوده ای کشید!

+ "آه، آجوشی... ترسوندیم!"
اون پیرمرد رو به خوبی میشناخت... پیرمردی که برخلاف بقیه ی خدمتکارها، شیطنت های لوهان و سهون رو به اسقف گزارش نمیداد!

مگه جناب اسقف شما دوتا رو از نزدیک شدن به اون چاه منع نکردن، پس چرا بازم نزدیکش میشید؟
با لحن‌ نگرانِ پیرمرد، لوهان خندید و قدمی به طرفش برداشت!

+ "نگران نباش آجوشی... مراقب بودم... راستی کلاس های سهون تموم نشد؟"
یهو با کنجکاوی پرسید...

- "دیگه به‌ چاه نزدیک نشو... استاد لی امروز زودتر رفتن، اما جناب سهون هنوز تو اتاق هستن!"
بی توجه به اولین جمله ی پیرمرد، با ذوق خندید و خوشحال از اینکه میتونست اون روز، سهون رو زودتر ببینه، به سمت اتاق پا تند کرد!

با درآوردنِ کفش هایی که پدرش  از غرب براش خریده بود،  پاهای برهنه ش رو روی سکوی چوبی گذاشت و قدم بعدی رو برداشت...
در کشویی و چوبی رو باز کرد و نگاهش رو تو اون اتاق آشنا گردوند!
طبق انتظارش اون پسرک رو پشت میز درسش، درحالی که رو بالشتکش نشسته بود، پیدا کرد!
سهونی که درحالی که یکی از دستاشو تکیه گاه سرش کرده بود، غرق در کتابی که رو میز قرار داشت، بود... به طوری که حتی ورود شخص دومی رو تو اتاقش حس نکرد!

لوهان که عادت های اون پسرک رو از بر بود، لبخندی زد و بعد از اینکه در رو پشت سرش بست، قدم های آرومش رو به سمت اون میز برداشت و با دور زدنش، پشت اون پسرک سربه هوا قرار گرفت!
سرِ خم شده ش، باعث شد پوست پشت گردنش کشیده بشه...
به آرومی پشت سرش، رو زانوهاش نشست و با جلو بردنِ سرش، لباشو به نقطه ی دوست داشتنی ش چسبوند و باعث شد سهون درحالی که دستشو به ضرب رو سینه ش گذاشته بود، با ترس صدای عجیب غریبی از خودش دربیاره!

به سرعت سرش رو به عقب چرخوند و با دیدنِ هیونگی با شیطنت میخندید، نفس حبس شده ش رو به‌ بیرون بفرسته

- "هیونـــگ!"
با لحن کشداری نالید و باعث شد لوهان بخنده و با نزدیک کردنِ سرش، بوسه ی بعدی رو روی گونه ش بزاره!

درحالی که هنوزم پشت سرِ سهون نشسته بود، دستاشو دور شونه ش حلقه کرد و گونه ش رو به گونه ی پسر چسبوند!
اون آغوش، بار دیگه براش یادآوری کرد که چقد اون پسرک رو دوست داره!

+ "چرا اینقدر سربه هوایی بچه؟... اون بار که زمین لرزه اتفاق افتاده بود، حتی کلاغ ها هم متوجه شده بودن، بعد تو با خیال راحت خوابیده بودی!"

و درحالی که بوسه ی دیگه ای رو لپ هاش می گذاشت، ادامه داد: "به قول پدرت، معلوم نیست چطور میخوای عاقل بشی!"
واقعا به چه روشی قرار بود عاقل بشه؟
اون پسر‌ اگه میدونست سهون برای عاقل شدن چه تاوانی رو باید پس بده، هیچوقت اون جمله رو به زبون نمیاورد!

- "چرا اینطور میگی... استاد همیشه میگه من خیلی عاقل و زرنگم!"
پسرک با لب های ورچیده جواب داد و باعث شد پسر بزرگ تر بار دیگه بخنده!

+ "راستی هونا..."
بی توجه به بحث قبلی، یهو زیر گوش پسرک زمزمه وار صداش زد و باعث شد سهون هم با کنجکاوی کمی سرشو بچرخونه!

+ "مردم تو ساحل جمع شدن!"
و همون برای بلند شدنِ صدای ذوق زده ی سهون کافی بود: "یه کشتیِ جدید؟"

با هیجان پرسید و اینبار به طور کامل به سمت لوهان برگشت و باعث شد پسر بزرگ تر سری به نشونه ی تایید تکون بده!
با تاییدِ پسر بزرگتر، همونطور که انتظار میرفت، سهون با فراموش کردنِ کتاب ها، از جاش بلند شد و با گرفتنِ دستِ لوهان، به سرعت به سمت خروجی دوید... در رو باز کرد و بدون بستنش، کفشاشو پوشید و با چشمای منتظر به لوهانی که هنوزم داشت اون کفش های تجملاتی رو پاش میکرد، خیره شد!

- "زود باش هیونگ..."
ذوق زده نالید!

کشتی های جدید...
کشتی های جدیدی که وارد اون سرزمین میشدن، برای سهون فقط یه معنی میتونستن داشته باشه!
*آشنا شدن با آدم های جدید...*

به محض اینکه لوهان کفشاشو پوشید، بار دیگه دستش بین انگشت های باریک و سفید اون پسرک سربه هوا حلقه شد و اینبار هردو به سمت ساحلی که فاصله ی آنچنانی با اون خونه نداشت، پا تند کردن!
اونقدر قدم هاشون بلند و تند بود که به چند دقیقه نشد که به جمعیتی که کنار ساحل منتظر بودن، رسیدن!

با رسیدنِ به جمعیت، بخاطر قد کوتاهشون، گردن میکشیدن تا جلوشون رو ببین، اما مسلما اون کار برای لوهان ۱۶ ساله و سهون ۱۵ ساله تقریبا غیرممکن بود!
با حس حلقه شدنِ مچ دستش بین انگشت های لوهان، دست از سعی کردن کشید و نگاهش رو به سمتش برگردوند!

+ "بیا از این طرف بریم!"
با سر به طرف راست اشاره کرد و با کشیدنِ دستش، شروع کردن به دور زدنِ جمعیت و طولی نکشید که  به اسکله ی چوبی رسیدن...
درحالی که هرچندوقت یکبار پشت سرشون رو نگاه میکردن تا نگهبان ها اونا رو نبینن، بالای اسکله رفتن!
جایی که میتونستنِ بدونِ مزاحمت مردم، ورود کشتی رو تماشا کنن!

- "اوه... اونجا رو ببین!"
پسرک درحالی که به کشتی ای که کم کم داشت به اسکله نزدیک میشد، اشاره میکرد، با صدایی که از ذوق بلند شده بود، گفت و باعث شد لوهان هم با لبخندی که رو لباش بود، سری به نشونه ی تایید تکون بده!

- "از کجا میاد؟"
بدونِ اینکه نگاهش رو از اون کشتی برداره، خطاب به لوهان پرسید و تو همون موقعیت، منتظر جواب موند!

+ "اونطور که از دستیار پدر شنیدم، از غرب میاد..."

- "اوه... واقعا؟"
اینبار برای شنیدنِ جواب، روشو به سمت لوهان برگردوند و باعث شد لوهان هم با لبخند به چشمای پراز هیجانش نگاه کنه.

+ "آره... میتونیم با سفیرهای غربی آشنا بشیم!"

- "این خیلی عالیه..."
ذوق زده، با‌چشمایی که زیر نور آفتاب میدرخشید، گفت و کمی تو جاش وول خورد!

صدای شیپوری که خبر از رسیدنِ کشتی میداد، باعث شد قدمی به جلو بزاره تا دید بهتری بهش داشته باشه!

+ "مواظب باش..."
قبل از اینکه با قدم بعدی، زیر پاهاش خالی بشن و از بالای اسکله به داخل آب بیوفته، دستای لوهان اونو متوقف کردن.
نگاهی گذرا به پایین پاهاش انداخت و با تکون دادنِ سرش، دوباره به جلوش چشم دوخت!

+ "پسرک سربه هوا..."
لوهان زیرلب زمزمه کرد و بی توجه به اطراف، به چهره ی شاد پسرک خیره شد...

مهم نبود اسم احساساتش چی بودن...
اون پسر رو دوست داشت...
چه به عنوان یه برادر کوچیک تر..‌
چه به عنوان یه رفیق...
چه به عنوان هرچیزی...
اون پسر خیلی وقت بود که براش به یه موجود دوست داشتنی تبدیل شده بود!

- "اونجا رو ببین هیونگ..."
با شنیدنِ صدای بلند شده ی سهون، حواسش رو از صورتش گرفت و به سمت کشتی برگردوند!
جایی که پسرک با انگشت هاش بهش اشاره میکرد...
دریچه ی خروجی ای که باز شده بود و مردمی که با لباس های متفاوت از کشتی خارج میشدن!

میدونست تو اون لحظه قلب سهون هم درست مثل صاحبش، تو قفسه ی سینه ش بالا و پایین میپره!

- "اوه..."
با خارج شدنِ دختری که با ظاهری متفاوت از دیگران، از کشتی خارج شده بود، لبای سهون به شکل دایره دراومدن!

دختری که برخلاف بقیه ی زن های غربی که لباس های بلند و پف دار میپوشیدن، یه لباس ساده که شباهت زیادی با لباس های دخترونه نداشت، پوشیده بود و موهای بلندش آزادانه تا کمرش میرسیدن!

*یه چالش جدید؟*
و وقتی نگاه دختر هم به سمتش برگشت، بی توجه به دست لوهان که جلوی بدنش قرار گرفته بود، بی اختیار قدم بعدی رو هم برداشت...
و درنهایت قدم بعدی مساوی شد با خالی شدنِ زیر پاهاش و سقوط ناگهانی ای که صدای فریادش رو بلند کرد...

+ "هونـــا!"
با افتادنِ سهون تو آب از ارتفاع نه چندان بلند، لوهان اسمشو فریاد زد...

پایان فلش بک*

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora