Part 3

172 52 3
                                    

دومین روز بود و صبح زود با طلوع خورشید، نگهبان ها تو اتاق های مشترکی ریخته بودن و همه رو برای جلسه ای که اسقف قصد برگزاریش رو داشت، بیدار کرده بودن!
آسمون به طور کامل صاف بود و دور تا دورشون پر از آب... اونقدر از اسکله دور شده بودن که حتی از دور هم دیده نمیشد!
هوای صبح خنک بود و باعث میشد بک که با یه لباس نازک اونجا نشسته بود، یکم تو خودش جمع بشه...
با نشستنِ ایون جونگ کنارش، سرشو به طرف دختر برگردوند و با دیدنِ موهای به هم ریخته و چشمای پف کرده ش، خنده ش گرفت...
با صدای خنده ی آروم بک، ایون به سمتش برگشت و با اخم بهش نگاهی انداخت: "هی... نخند... تو منو به این منجلاب کشوندی، وگرنه آخه مجبورم که صبح به این زودی از خواب بیدارشم و بدون مرتب کردنِ سر و وضعم از اتاقم بیام بیرون؟"

بک که هنوزم نتونسته بود خنده ش رو کنترل کنه، سرشو به نشونه ی تایید تکون داد...
به نظرش دخترایی که از خواب بیدار میشدن خیلی بانمک بودن، بخاطر همین وقتی بچه بود همیشه صبح سراغ رختخواب مادرش میرفت تا مادرش رو هم تو اون حالت ببینه!

با بلند شدنِ یهوییِ مردم که همگی نشسته بودن، روشو به طرف سکو برگردوند...
با دیدنِ اسقف و پسرش که مثل همیشه با لباسهای مرتب و مخصوص خودشون ظاهر شده بودن، دستش رو تکیه کرد تا از جاش بلند بشه و همونطور که می ایستاد، دختر رو هم وادار به ایستادن کرد
همونطور که اون دو به طرف سکو حرکت میکردن، نگاه بک به پسری که پشت سر سهون درحال حرکت بود، افتاد...

قبلا هم دیده بودتش...
درواقع هربار که نگاهش به سهون می افتاد، اون پسر کنارش ایستاده بود
حتی زمانی که درحد مرگ کتک خورده بود و موقع ترک کردنِ شهرش، برگشت و به سهون نگاه انداخت هم اون پسر رو دیده بود...
اون پسر کی بود؟

با فشاری که ایون جونگ به دستاش آورد، به خودش اومد و متوجه شد که مردم درحال تعظیم هستن، پس اونم به آرومی کمرش رو خم کرد و به اجبار تعظیم کوتاهی کرد!

وقتی همراه با مردم، به حالت ایستاده برگشت، دید که سهون هم در مقابل مردم تعظیم کوتاهی کرد...
با دیدنش لبخندی زد و بار دیگه به این ایمان آورد که برای قلبش آدم اشتباهی رو انتخاب نکرده...
اون پسر...

همه جوره خودش رو تو قلب بک جا کرده بود!
با اشاره ی یکی از نگهبان ها، همگی دوباره رو سطح چوبی کشتی نشستن و اسقف درحالی که رو سکو ایستاده بود، برای شروع سخنرانی قدمی به جلو گذاشت

+ "به نام پدر... پسر... و روح القدس"
و شکل صلیب رو به طور فرضی کشید و ادامه داد: "مردم شهر من... ما همگی اینجا جمع شدیم تا عقاید مسیحیت رو هم در خارج و هم در درونمان گسترش دهیم...

همانطور که همگی میدانید، شما برای هدایت شدن به راه راست در این مکان جمع شده اید... و از امروز این هدایت شروع خواهد شد... شما به چند گروه تقسیم خواهید شد و هر گروه زیر نظر یکی از کشیش هایی که مارا در این کشتی همراهی کرده اند، مراحل را شروع خواهند کرد!

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora