Part 25

179 35 4
                                    

هیچوقت فکر نمیکرد وقتی اون پسر در رو باز کرد و وارد اتاق شد، تهش کارشون به اونجا بکشه...
جایی که سهون به خواست خودش اون پسر رو به آغوش بکشه...
اما همه چیز وقتی اولین اشک رو گونه ی بک جاری شد، از سرش پرید...
واکنش های بدنش به هیچ عنوان دست خودش نبود...
گره بین ابروهاش... فشار مشت دستاش... قلبی که نامعمول میزد...
هیچ کدوم به اختیار سهون نبودن...
حس میکرد نمیتونه اون اشک رو باور کنه...
سهون همیشه بک رو سرحال و پرانرژی دیده بود... کسی که جلوی سهون لبخند از روی لباش پاک نمیشد...
و حالا اون اشک...
حس میکرد یه چیز غیرممکن اتفاق افتاده...
و بک واضح داشت میگفت که همه چیز تقصیر سهونه...
نفهمید چی شد...
اما وقتی اون پسر‌ ازش رو برگردوند، کنترل دستاشم از دست داد و لحظه ی بعد، بک رو از پشت به آغوش کشیده بود!
اما به نظر میومد که اون پسر بیشتر از اینا به اون آغوش نیاز داره، چون به ضرب تو بغل سهون چرخید و خودش هم دستاش رو دورش حلقه کرد...
و همون لحظه بود که حس کرد شونه هاش میلرزه...
چرا مقاومت جلوی اشک ریختنِ بک اینقدر سخت بود؟

اینبار با اختیار خودش، حلقه ی دستاش رو محکم تر کرد و بک رو به خودش فشرد...
درواقع داشت قلب بی قرار خودش رو آروم میکرد...
قلبی که با دیدنِ برق اشک تو چشمای بک، به طرز بی رحمانه ای، محکم تر میزد!
لباس سفید رنگش از پشت تو مشت های بک فشرده میشد و اشکای بی صدایی که رو شونه ش میچکید، اینو ثابت میکرد که اون پسر چقدر تو فشار بوده...
از اولی که وارد اون کشتی شده بود، با بی تفاوتی های سهون مواجه شد..‌

وقتی اون پسر از احساساتش بهش میگفت، سهون اون رو کافر خونده بود...
ترس از نگهبان ها...
یا نگرانی برای دوستایی که یه بار ازشون حرف زده بود...
و باز هم بی تفاوت بودنِ سهون...
حالا هم که با اون وضعیت اومده بود و میگفت همه چیز تقصیر سهونه... و سهون حتی نمیدونست که درباره ی چی حرف میزنه!
با یادآوریِ وضعیت بکهیون، دستی که دور کمر اون پسر قرار داشت رو آزاد کرد و رو دست بک که دور بدن خودش حلقه شده بود، قرار داد...

دستای خونیِ بک هنوزم جلو چشماش بود...
میخواست حلقه ی دستای بک رو از دور خودش باز کنه، اما اون پسر سرسختانه، محکم تر بهش چسبید و حلقه ی دستاش رو محکم تر کرد...

+ "بزار... بزار یکم... دیگه..."
بخاطر اشک ریختن هاش، کلمات بریده بریده از دهانش خارج میشد!

- "باشه باشه... آروم باش.."‌
نفس نفس زدن های اون پسر، نفس سهون رو هم نامنظم میکرد...

این واکنش ها دربرابر بک طبیعی بود؟
سهون میدونست...
عاقل تر از این حرفا بود که از احساسات خودش خبر نداشته باشه!
فقط...
فقط...
فعلا هنوز با عقل و منطقش کنار نیومده بود!
چند دقیقه ی دیگه هم تو همون حالت موندن و تو اون سکوت، صدای نفس های عمیق بک به گوش میرسید...

اشکاش بند اومده بودن، اما هنوز صورتش تو گودی گردنِ مسیح بود و سهون میتونست نفس های گرمش رو روی پوستش حس کنه...
اونقدر تو همون حالت ایستادن تا اینکه سهون یهو شل شدنِ دستای اون پسر رو حس کرد...
بک به آرومی دستاشو از دور بدنش جدا کرد و عقب کشید...

+ "بهم نگاه نکن.."‌
هنوزم اصرار داشت که سهون گریه هاشو نبینه... با اینکه تو بغل همون پسر اشکاش رو رها کرده بود، بازم اصرار داشت...

- "باشه... دستات چرا خونیه؟"
سهون به راحتی کوتاه اومد و با نگرانی پرسید...

+ "خون من نیست..."

- "خونِ کیه؟"

+ "خونِ کسیه که بخاطر محافظت از تو، گذاشتم خونش اونطوری ریخته بشه.."‌

- "چرا میگی تقصیر منه؟"
و همون جمله ی کوتاه برای اینکه بک سرشو بالا بیاره، کافی بود... حتی یادش نبود بخاطر اینکه سهون چشمای قرمزش رو نبینه، اونطور سرشو پایین انداخته بود...

حق با مسیحش بود...
چرا باید اونو مقصر میدونست؟
وقتی حتی از اون وضعیت خبر نداشت؟

+ "تقصیر خودم بود..."
با عجز اعلام کرد... و باعث شد یکی از دستای سهون رو شونه ش بشینه و سرش کمی به سمتش خم بشه.

- "چه اتفاقی افتاده؟"

+ "اون سربازا چان رو حسابی کتک زدن..."
بازم صدای لعنتیش داشت میلرزید...
چرا اون شب اینقدر ضعیف شده بود؟

- "چی؟... چرا؟"

+ "نمیدونم... ایون چیزی نمیگه... یعنی اصلا باهام حرف نمیزنه‌‌‌... بخاطر اینکه تو رو تو اولویت قرار دادم، از دستم ناراحته..."
با یادآوریِ ایونی که تمام شب ازش رو برمیگردوند، حس کرد دوباره اون اشک لعنتی تو چشماش جمع شده... پس دوباره سرشو پایین انداخت و سکوت کرد...

اما سهون...
وضعیت سهون خیلی متفاوت بود... نمیدونست چرا داره به اینکه بک اونو تو اولویت قرار داده، فکر میکنه..‌. و قسمت بد ماجرا این بود که... اون جمله واقعا توجهش رو جلب کرده بود...
وقتی بک دوباره سرشو پایین انداخت، مشتش رو بیشتر فشرد... چون نمیخواست اینبار انگشت هاش بی اختیار زیر چشمای سرخ اون پسر کشیده بشن و اشکاش رو پاک کنن...

- "الان حالش چطوره؟"
یهو برای اینکه حواس خودش رو از چشمای سرخ اون پسر پرت کنه، پرسید...

+ "خوبه... آزادش کردن..."
بک جواب داد و سهون به ارومی سری به نشونه ی تایید تکون داد...

- "بیا بریم دستتو پاک کنیم..."
وقتی دوباره نگاهش به دستای بک جلوی بدنش بهم گره خورده بودن، افتاد، اعلام کرد...

+ "میخوام برگردم..."

- "کجا؟"

+ "برگردم خوابگاه... باید پیش چان باشم... حالش خوب نیست.‌.. اگرم اومدم... فقط بخاطر این بود که... بخاطر این بود که... اَه... بخاطر هیچی نبود... فقط مثل احمقا میخواستم ببینمت..."
بک همونطور که سرش پایین بود، با حرص میگفت و متوجه ی لبخند محوی که رو لبای مسیحش نشسته بود، نشد...

- "باشه..."
درحالی که سعی میکرد لبخندش رو حبس کنه، موافقت کرد و باعث شد سر بک هم به نشونه ی تایید تکون بده!‌

بک برای بار دوم پاچرخوند تا از اتاق خارج بشه... اما با یادآوری اینکه چند دقیقه ی قبل مسیحش اونو به آغوش کشیده بود، یهو حس کرد که دلش برای اون بغل تنگ شده..‌.
پس به طرف سهون برگشت و بار دیگه خودش رو به دست اون آغوش سپرد و دستاش رو دورش حلقه کرد...

+ "یکم دیگه..."
به ارومی زمزمه کرد تا سهون رو به سکوت وادار کنه... گرچه انگار سهون دیگه قابلیت پس زدنِ اون پسر رو تو خودش نمیدید...
پس بک از اون سکوت استفاده کرد و با عصابی که آروم شده بود، سرشو به شونه ی پهنش تکیه داد...
آغوش وسوسه انگیز مسیحش...

اما باید میرفت... پس اینبار قبل از اینکه پشیمون بشه، از سهون جدا شد و از اتاق خارج شد!
با بسته شدنِ در، سهون چند لحظه به جای خالیش خیره شد و بعد، نگاهش رو به قفسه سینه و شونه های خودش دوخت... جایی که تا‌چند لحظه قبل گرمای اون پسر‌ رو حس میکرد.

و حالا رفته بود و اتاق تو سکوت قبلیش فرو رفت!
سرشو به طرفین تکون داد و به سمت تختش برگشت و بعد از در آوردنِ کفش هاش، روش دراز کشید...
به هیچ عنوان نمیخواست به این فکر کنه که گرمای زیر پاهاش از بین رفته...
اما حقیقت این بود... خبری از اون برآمدگی زیر پاهاش نبود و... سهون باید میخوابید...

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin