Part 27

173 37 0
                                    

بک و ایون همزمان با هم از جاشون بلند شدن، و پشت بندش این سرکارگر لعنتی بود که داشت به سمت مسیحش میرفت...
ظاهرا توجه اون مردی که هرروز روی اون سکو لم میداد هم به کشیش اوه جلب شده بود!

× "جناب کشیش... اتفاقی افتاده؟"
سرکارگر خطاب به سهون پرسید و باعث شد بک گوشاشو تیزتر کنه... چون اون سوال لعنتی دقیقا سوال خودش هم بود!

- "خیر... اتفاقی نیوفتاده... همونطور که میدونید هدایت این مردم به عهده ی کشیش هاست..."
و همون برای اینکه ابروهای بک از تعجب بهم نزدیک بشن، کافی بود...
چی‌ تو سرِ مسیحش بود؟

× "منظورتون چیه؟"
مرد با لبخند مصلحتی ای پرسید و بک تو دلش برای اولین بار ازش تشکر کرد، چون دقیقا داشت سوال هایی که تو ذهن بک بود رو به زبون میاورد...

تقریبا بیشتر کارگرا دست از کار کشیده بودن و همگی با کنجکاوی به اون کشیش خیره شده بودن...

- "اونا به عنوان مجازات، دارن کار‌ میکنن... اما این کافی نیست... اونا برای رو آوردن به مسیحیت به هدایت هم نیاز دارن... و از امروز این وظیفه ی منه که تو این زمان معین بیام و برای اونا سخنرانی ای تشکیل بدم..."
مسیح گفت و پشت بندش، اخم بین ابروهای بک از بین رفت و لبخند محوی رو لباش نشست...

سهونش بالاخره قدم جدی شو به سمت اون و مردمش برداشت و بک با وجود اینکه از این میترسید که سهون خودش رو تو دردسر بندازه، اما بازم نمیتونست جلوی خوشحالی شو بگیره!

× "اما سرورم... همونطور که میبینید الان زمان کارشونه..."

- "میبینم... اما این مراحل نیازه... حالا به سربازات دستور بده که مردم رو یه جا جمع کنن..."

× "اما سرورم..."

- "میخوای از دستورم سرپیچی کنی؟... یادت رفته ما از طرف جناب کاردینال به اینجا‌ اومدیم؟"
سهون با اخم محوی بین ابروهاش، با لحن جدی ای پرسید و همون برای تسلیم شدنِ اون مرد کافی بود...
پس اطاعت کرد و ثانیه ی بعد، این سربازا بودن که داشتن مردم رو گوشه ای جمع میکردن...

اما نگاه بک همچنان رو سهونی که داشت به سمت جمعیتی که گوشه ای رو زمین نشسته بودن، قدم برمیداشت، بود!

-  "لطفا بفرمایید...
مرد با احترام به سکویی که هرروز خودش اونجا مینشست، اشاره کرد... اما سهون بی توجه به اون، به مردم نزدیک شد و بعد از اینکه کمی لباس بلند ش رو بالا کشید، همراه با اون مردم، رو زمین خاکی نشست...

- "نیازی نیست... فقط ما رو تنها بزارید... میخوام مردم راحت باشن... نیازی به هیچ سربازی نیست... اونا هم میتونن تو این مدت کوتاه، کمی استراحت کنن..."
سهون دستور داد و سرکارگر که انگار قابلیت سرپیچی رو تو خودش نمیدید، تعظیمی کرد و با اشاره به سربازا از اونجا دور شدن...

اما هم سهون و هم بک میدونستن که اون سربازا دورادور هنوز زیر نظرشون دارن...
بک که تا اون لحظه به رفتنِ سرکارگر خیره شده بود، با نگرانی سرشو به سمت سهون برگردوند و درکمال ناباوری با نگاه اون پسر مواجه شد...
با نگرانی سری به طرفین تکون داد و باعث شد لبخند محوی رو لبای سهون بشینه...
میتونست به مسیحش اعتماد کنه، نه؟
سهون بی گدار به آب نمیزد... حتما یه فکرایی تو سرش داشت...

اما با این حال.‌‌..
میدونست که اون سرکارگر به همین راحتی عقب نمیکشه و اون حرکت سهون رو به فرمانده ی اون منطقه گزارش میکنه!
سهون چند ثانیه به چشمای نگران بک خیره شد و بعد از اون، نگاهش رو بین بقیه ی مردمی که همچنان گیج بودن، چرخوند!

- "میدونم سوالات زیادی تو سرتونه... من اینجام تا بهتون کمک کنم... از کشیش هایی هستم که آخرین دسته از مردم رو به اینجا آوردن..."

* "کار کردن تو این منطقه راضی تون نمیکنه؟... میخواید مجازات جدید برامون درنظر بگیرید؟"
یکی از مردها از بین جمعیت پرسید و توجه سهون رو جلب کرد...

- "اینطور نیست... قرار نیست هیچ مجازاتی اضافه بشه... همونطور که گفتم، برای هدایت به سمت مسیحیت اینجام... میدونم احتمالا خیلی هاتون این مجازات سخت و طاقت فرسا رو از چشم حضرت مسیح میبینید... اما درواقع اینطور نیست... بعد از اینکه این مجازات ها تموم بشن و شماهم به عنوان یه مسیحی برگردید، قطعا زندگی راحت تری تو سرزمین خودتون خواهید داشت..."

* "زندگی راحت تر؟"
اینبار‌ از سمت دیگه ی جمعیت، زنی پرسید... انگار اونا هم فهمیده بودن که جلوی اون کشیش حق حرف زدن دارن...

* "کدوم زندگی راحت تر؟... اصلا ما از اینجا زنده بیرون میریم؟... همسر من ماه قبل تو همین جهنم مُرد... چون سنگ تراش بود، اونا حتی بهش اجازه نمیدادن که شبا هم درست و حسابی استراحت کنه و تهشم بخاطر ضعف بدنی..."

صدای زن با لرزشی قطع شد... به هرحال نیاز نبود ادامه بده... پیش بینی حرفاش اصلا کار سختی نبود...
سهون چند روز قبل هم دیده بود که سربازا چندتا از جسدها رو از منطقه ی ساخت و ساز بیرون میبردن...
این سرنوشت تلخ مردمش بود!

- "میدونم... و واقعا متاسفم..."

* "ما نمیدونیم چرا یهو بعد از چند روز توجهتون به این مردم جلب شده... اما تاسفتون دوستای مارو برنمیگردونه... یا ماها رو از این مخمصه نجات نمیده..."
بک همچنان با نگران به سهونی که با دقت به مردم گوش میداد، خیره بود... نمیتونست دخالتی کنه... مردمش حق داشتن...

و از طرفی... سهون تک تک اون کلمات رو درک میکرد... به هرحال خودش هم آدور رو تو همین راه از دست داده بود!

- "میدونم... برای کسایی که از دست رفتن نمیتونم کاری بکنم... اما میخوام برای کسایی که هنوز زنده ن، تلاش کنم... به عنوان کسی که از طرف حضرت مسیح این رصالت رو داره!"

* "چرا؟... مگه ما برای شما مهمیم؟"

- "مهمید... تک تک شماها مهمید"
و برای چند ثانیه ی کوتاه، نگاهش رو به سمت بک برگردوند... اما دوباره به بقیه ی مردم چشم دوخت.

* "هربار که یکی اومد و گفت که میخواد ماهارو نجات بده، یه بدبختی به بقیه ی بدبختی هامون اضافه کرد..."

- "میدونم چه سختی هایی کشیدید..."

* "واقعا؟... واقعا میدونید؟... ماها عزیزامونو از دست دادیم، اما حتی بهمون فرصت ندادن که براشون عزاداری کنیم... چون ماها فقط یه برده ایم..."

* "فقط این نیست که..."
مردی از سمت دیگه ی جمعیت با صدای بلند اعلام کرد...

* "ما حتی نمیدونم با جسد اونا چیکار میکنن... تو دریا میندازن؟... دفن میکنن؟... یا میسوزونن..."

* "ما حتی نمیتونیم براشون مراسم یادبود برگزار کنیم... چون اصلا محل دفتشونو نمیدونیم!"

و به این ترتیب سیل حرفایی بود که سهون سعی میکرد با جون و دل بشنوه و با تک تک شون همدردی کنه...
اون اول از همه باید اجازه میداد که اون مردم حرفایی که رو دلشون عقده شده بود رو بیرون می ریختن، و بعد همراه با هم میتونستن یه راه حلی پیدا کنن...
تا‌چند دقیقه بعد هم سهون همچنان داشت به حرفای مردم و گلایه هاشون گوش میداد... تا درنهایت فهمید که سربازا برگشتن و دارن به اون سمت میان...

- "من دوباره میام... خوشحالم که باهم حرف زدیم... بیشتر مواظب خودتون باشید..."
اینو گفت و قبل از اینکه از جاش بلند بشه، نگاهی به بکهیونی که به طرز عجیبی اون روز ساکت بود، انداخت...

اما همزمان با سهون، اون پسر هم از جاش بلند شد...
سهون سری به نشونه ی احترام به اون مردم خم کرد و بعد از تکونِ لباسش، قدم هاشو برای دور شدن برداشت...
میتونست به خوبی صدای قدم های شخصی که پشت سرش میومد رو بشنوه... و تشخیص اینکه اون قدما متعلق به چه کسی ان، اونقدرا هم سخت نبود!

+ "سهون..."
بک به آرومی صداش زد و قدم های سهون کم کم متوقف شدن و درنهایت به سمت اون پسر‌ پا چرخوند...
اونقدری از بقیه دور شده بودن که صداشون بهشون نرسه...

و به محض اینکه نگاهش به اون پسر افتاد، متوجه لبخند محوی که رو لباش بود، شد...
چرا فقط با دیدنِ اون لبخند، حس میکرد از کاری که کرده، راضیه؟

+ "ممنونم که اومدی... "
بک با لحن قدردانی گفت...

- "اما ظاهرا راه درازی رو درپیش داریم..."

+ "از اونا دلخور نشو... اونا فقط زیادی سختی کشیدن... کم کم اونا هم تو و نیتت رو درک میکنن... منم سعی میکنم باهاشون حرف بزنم..."
بک با لحن آرومی جواب داد و باعث شد کمی سر سهون کج بشه...

- "فکر میکردم دل خوشی از مسیحیت نداشته باشی..."

+ "هنوزم ندارم... اما به هرحال این راه توعه... وقتی تو یه قدم به سمت باور های من برداشتی، چرا من چنین کاری نکنم؟... بهت گفته بودم که یه راه مشترک برای هردومون پیدا میکنم... فکر میکنم بتونیم این راه رو باهم بریم!"

اون پسر اومده بود سهون رو به آرامش برگردونه....
و سهون میتونست سر این موضوع قسم بخوره...
وقتی فقط با چندتا جمله ی ساده، ذهن چموشش رو آروم میکرد...
در جواب فقط سکوت کرد... درواقع مثل همیشه دربرابر جملات اون پسر کم میاورد...

+ "امروز روز حمام کردنِ کارگراست‌... شاید یکم دیرتر برگشتم اتاق..."
بک با همون لبخند اعلام کرد و سهون سری به نشونه ی تایید تکون داد...

- "من دیگه میرم..."
سهون درحالی که سرسختانه به چشمای اون پسر خیره شده بود، گفت و وقتی تایید اون پسر‌ رو دید، پاچرخوند، اما درست بعد یه قدم...

+ "سهون..."
و دوباره این صدای بک بود که متوقفش کرده بود...
سرشو برگردوند و با نگاه سوالی دوباره بهش خیره شد...

+ "مواظب خودت باش..."
بک با لبخندی که پررنگ تر شده بود، گفت و سهون حاضر بود قسم بخوره که داره به حال سهون میخنده...

چون اون پسر به خوبی از تاثیرات حرفاش رو سهون باخبر بود...
و حالا اون جمله ی به ظاهر ساده...
با لبخند گرم شیطان...
سهون میتونست قلبش رو کنترل کنه؟
سری به نشونه ی تایید تکون داد و قبل از اینکه دست تپش های قلبش پیش اون پسر رو بشه، سربرگردوند و به راه خودش ادامه داد...

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Kde žijí příběhy. Začni objevovat