Part 30

222 36 1
                                    

دستش از روی دستگیره سر خورد و کنار بدنش رها شد..‌.
صحنه ی روبه روش...
اون صحنه ی لعنتی ای که دیده بود...
حتی فکر نمیکرد صدسال یکبار اتفاق بیوفته...
اما دیده بود...
با چشمای خودش...
اون شیطان رو تخت سهون بود... رو بدنش بود‌‌‌... و با باز شدن در، سر هردو به سمتش برگشت... اما هنوزم تو همون موقعیت بودن...
حتی نمیتونست تکون بخوره...

نگاهش رو اون دوتا قفل شده بود و به نظر میومد که اون دونفر هم شوکه شده بودن... چون اونا هم سرجاشون خشک شده بودن...
دری که رها کرده بود، کم کم حرکت کرد و با بسته شدن، صدایی به گوش رسید و همون صدای کوتاه برای اینکه هرسه نفر به خودشون بیان، کافی بود...
بکهیونی که به ضرب از روی سهون بلند شد و با همون سرعت از تخت پایین اومد و پشت بندش، این سهون بود که با عجله لحاف رو از خودش کنار زد و متقابلا از تخت پایین اومد..‌.
و طرف مقابل...

لوهان قدم نامطمئنی به سمت اون دو برداشت و دهانش مثل ماهی باز و بسته شد...
لبهاشو با زبونش خیس کرد و درحالی که مردمک هاش با تردید تکون میخوردن، بار دیگه دهنشو باز کرد.

× "اینجا... اینجا چه...خبره؟"
جون کند تا اون سوال رو بپرسه...
هضم اون اتفاق به طرز دردناکی براش سخت بود...
سوال رو خطاب به سهون پرسید، اما چند لحظه بعد مردمک هاش به سمت پسری که کمی عقب تر از سهون ایستاده بود، جلب شد!

نمیدونست مغزش چطور میتونه تو یه لحظه اون همه اطلاعات رو پردازش کنه، اما به طرز عجیبی داشت درباره ی لباسی که به تن پسر زار میزد، فکر میکرد...
اون لباس نفرین شده...
مطمئن بود که اون لباس متعلق به سهونه...
به دور از اینکه تک تک لباس های سهون رو میشناخت، میدونست که فقط یه دست لباس به کارگرا داده بودن... و اون لباس ابریشمی قطعا لباس یه کارگر نبود!

× "هـ.هون..اینجا چه خبره؟"
ظاهرا اون دو قصد جواب نداشتن، پس دوباره پرسید... و دوباره نگاهش رو به سمت سهونی که به اضطراب بهش خیره شده بود، برگردوند...

- "هیونگ... اول آروم باش..."
سهون درحالی که سعی میکرد با حرکت دستاش تاثیر بهتری رو لوهان بزاره، گفت...

× "هون... اینجا چه خبره؟"
سرسختانه سوالش رو تکرار کرد...

- "هیونگ..."

× "لعنت بهت هون... اینقدر طفره نرو و بگو اینجا چه خبره..."
بالاخره کنترل صداش رو از دست داد و یهو فریاد زد...

- "هیونگ خواهش میکنم، آروم باش... الان نگهبانا رو میکشونی اینجا..."
سهون قدمی به سمت لوهان برداشت و سعی میکرد با آرامش، هیونگش رو آروم کنه!

× "هـ.هون..."
لحن لوهان با نزدیک شدن سهون دوباره بوی تردید گرفت...

- "برات توضیح میدم..."
سهون به یک قدمیش رسیده بود و دستش رو برای آروم کردنش رو بازوش گذاشت...

× "اون... اون پسر..اینجاست..تو..تو تختِ تو چیکار میکرد؟"
سرشو بخاطر اختلاف قدش با سهون، بالا گرفته بود و با چشماش داشت به سهون التماس میکرد که بگه همه ش شوخی بوده!

× "لباسای تو... اون.. اون روت خیمه زده بود... میفهمی این یعنی چی؟"

- "هیونگ..."
سهون نالید...
اما لوهان بی توجه به سهون، به ضرب سرشو کمی چرخوند و از بالای شونه ی سهون، به پسری که تو سکوت ایستاده بود، خیره شد...

× "لعنت به تو... بهت گفته بودم از سهون دوری کنی..."
یهو با صدای بلند، خطاب به بکهیون گفت و با هل دادنِ شونه ی سهون، اون رو از سر راهش کنار زد و قدم های محکم و بلندش رو به سمت اون پسر برداشت و به محض اینکه به یک قدمیش رسید، به حرص یقه ش رو تو مشتاش گرفت و اونو جلو کشید...

× "تو... چطور جرعت کردی که اینقدر گستاخ باشی؟"
درحالی که چشماش بخاطر خشم لحظه ایش کمی سرخ شده بود، به چشمای آروم اون پسر خیره شد...
بکهیونی که فقط و فقط بخاطر مسیحش بود که سکوت کرده بود، وگرنه میدونست چطور باید جوابش رو بده... گرچه این به این معنا نبود که به طور کامل سکوت کنه...
ابرویی بالا انداخت و نگاه کوتاهی به دستای اون پسر که به یقه ش چنگ زده بودن، انداخت.

+ "و من هیچوقت نگفتم که از دستورت اطلاعت میکنم!"
لحن آروم بک، لوهان رو بیشتر آتیشی میکرد...

× "اون دهن کثیفتو ببند..."
صدای لوهان هرلحظه بالا تر می‌رفت...

- "هیونگ..."
و صدای سهون اونو به خودش آورد... سهونی که به طرز عجیبی نمیتونست ببینه که به اون پسر توهین بشه...

- "بیا حرف بزنیم... بکهیون رو ولش کن..."
و دستش رو روی مشت لوهان گذاشت و حرفش باعث شد لوهان با بهت به طرفش برگرده...

× "جدی هستی هون؟... میدونی چیکار کردی؟... حالا داری از این شیطان دفاع میکنی؟"
یقه ی اون پسر رو رها کرد و به طور کامل به سمت سهون برگشت...

- "اون شیطان نیست..."

× "هون..."

- "گفتم که... بیا حرف بزنیم..."
لوهان با ناباوری به سهونی که سعی در آروم کردنش داشت، خیره شده بود!

× "باهات چیکار کرده؟... سهونی که من میشناختم کجاست؟"
و به ضرب سرشو به سمت بک برگردوند و رنگ چشماش دوباره حرصی شدن!

+ "بهت گفته بودم بهتره بزاریم سهون خودش تصمیم بگیره..."
بک که انگار منتظر بود نگاه اون پسر به سمتش برگرده، گفت.

× "درباره ی چه کوفتی حرف میزنی؟"
صدای لوهان برای بار چندم بالا گرفت... ذهنش پراکنده شده بود و حتی نمیتونست رو یه موضوع تمرکز کنه!

- "بکهیون لطفا..."
سهون سعی کرد بک رو ساکت کنه... از طرفی ذهنش درگیر این بود که لوهان و بک دقیقا کی باهم حرف زدن...

+ "تو یه انسان بالغی سهون... چرا اجازه میدی که اونا برات تصمیم بگیرن... اونا باید به تصمیمی که تو برا زندگیت میگیری احترام بزارن..."
بک واقعا جدی بود... چون آخرین چیزی که از این وضعیت میخواست این بود که سهون بخاطر اونا بیخیال بک بشه...
و بک چنین قابلیتی رو تو خودش نمی‌دید که دوباره بتونه مثل گذشته تلاش کنه...

× "واقعا؟... پس چرا تو مجبورش کردی که تن به چنین کاری بده؟"
لوهان که مسبب تمام اون اتفاقات رو بک میدونست، با حرص پرسید.

+ "من مجبورش نکردم... اگر اینجام... اگه رو تختش میخوابم، همه ش به خواست خودشه... "
و این بک بود که با لحن مصممش جواب داد...

- "بک لطفا... باید با آرامش براش توضیح بدیم..."
سهون بازم سعی کرد که جو بین اون دو نفر رو آروم کنه...

*بک...*
اون کلمه ی لعنتی تو سر لوهان سوت میکشید...
باورش نمیشد...
سهون اونقدر با اون پسر صمیمی شده بود که اسمش رو به طور مخفف صدا میزد...
ناباورانه تکخندی زد!

× "تو چیکار‌کردی هون!"
مخاطبش هیچکس نبود... اون فقط سرشو پایین انداخت و زمزمه وار اون جمله رو به زبون آورد...

سهون با نگرانی به لوهان خیره شده بود... هیچوقت هیونگش رو اینطور بی قرار ندیده بود... اینکه هیچ کنترلی رو رفتارهاش نداشت و به سختی میتونست اون شرایط رو هضم کنه... و این برای شیو لوهان... پسری که از کودکی میشناخت، زیادی عجیب بود...

+ "سهون کاری رو کرد که دلش میخواست... یه بارم شده راهی رو رفت که تصمیم خودش بود... پس به جای اینکه سرزنشش کنی، مثل یه هیونگ واقعی پشت تصمیمش وایستا‌..."
بک به تبعیت از مسیحش، میخواست با اون هیونگ مدارا کنه...
اما لوهان...
لوهان اهل مدارا نبود...

وقتی مسئله سهون بود، تمام منطقش به یکباره کنار می‌رفت... هیچ کس رو نمی‌شناخت و حاضر نبود به هیچ کس رحم کنه...
تا زمانی که سهون میتونست در امان باشه، لوهان همین بود...
و حالا اون پسر تازه از راه رسیده، سعی میکرد نصیحتش کنه؟... چه مزخرفاتی...
نیشخند بی صدایی زد و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید، سرشو بلند کرد و مستقیم به چشمای اون پسر نگاه کرد...

× "اینکه هنوزم میتونی حرف بزنی، گواه از این میده که چقد آدم گستاخی هستی... فکر کردی با جملات فلسفی ت میتونی منو خام کنی؟... معلوم نیست با چه ترفندی سهون رو راضی کردی که چنین تصمیمی بگیره... درسته من هیونگشم... هیونگی که همیشه خوبی شو میخواد... و تو... بدترین اتفاقی هستی که می‌تونه برای سهون اتفاق بیوفته... پس همین الان از اینجا گمشـــو..."
لحنش دوباره به لحن همیشگیش دراومد و سعی کرد با جدیت به اون پسر زبون نفهم توضیح بده... و درنهایت جمله ی آخرش رو با صدای بلند تو صورت بک کوبوند!

+ "من زمانی از این اتاق میرم بیرون که سهون ازم بخواد..."
و همون جمله برای اینکه لوهان برای بار دوم بهش حمله کنه، کافی بود... اما اینبار به جای یقه ی اون پسر، گردنش رو گرفت‌...

× "بازم میگه سهون... پسره ی عوضی... اون برای تو فقط کشیش اوه ـه... اینـــو بفهــــم!"
سهون با چشمای گرد شده، به سمت اون دو قدمی برداشت و با قرار دادن دستش رو دست لوهان و فشار آوردن بهش، سعی داشت اونو از بک جدا کنه...

- "هیونگ... تمومش کــــن..."
و وقتی درنهایت نتونست اون رو از بک جدا کنه، فریاد زد و لوهان رو به خودش آورد...

به محض اینکه دستای هیونگش کمی شل شدن، اون رو عقب کشید و به ضرب بین اون دو نفر قرار گرفت و با گرفتنِ دست بکهیونی که مطمئن بود به خاطر اونه که سکوت کرده، اون رو پشت خودش کشید تا از دید لوهان خارج بشه...

- "به خودت بیا هیونگ... بهت گفتم برات توضیح میدم، پس این رفتارات رو تموم کن و فقط آروم باش..."
اما نگاه خشمگین و براق لوهان هنوزم رو بکهیونی بود که فقط نصف صورتش از پشت شونه های سهون مشخص بود!

× "فقط...اینو...از اینجا ببر... بیرون!"
لوهان درحالی که سعی میکرد با نفس های عمیق خودش رو آروم کنه، از لای دندون هاش گفت و بعد با بی حس شدنِ بدنش، خودش رو به اون تخت جهنمی رسوند و درحالی که سعی میکرد نگاهش به لحاف چروک شده، نیوفته، روش نشست و با بستنِ چشماش، سرشو بین دستاش گرفت!
سهون با دیدنِ اینکه هیونگش تونسته کمی آروم بشه، به سرعت به سمت بک برگشت و دستی به گردن قرمز شده ش کشید...

آهمی کشید: "متاسفم..."

+ "خودتو اذیت نکن... میخوای من بیرون منتظر باشم تا باهاش حرف بزنی؟"
و همون برای اینکه لبخند کوتاهی رو لبای سهون بشینه، کافی بود... اون پسر... همیشه این قابلیت رو داشت که تو موقعیت های مختلف شگفت زده ش کنه...

و حالا درک اون لحظه ش...
به یاد چند ساعت قبل افتاد... زمانی که بک تو بغلش نشسته بود و میگفت که بخاطر مسیحش خیلی تغییر کرده!
به آرومی مچ دست بک رو بین انگشت هاش گرفت و اونو به سمت در برد...

- "زیاد طول نمیکشه..."
با رسیدن به کنار در، بک پشت به در ایستاده بود و سهون هم با یه چرخش، دقیقا روبه روش ایستاد...
بک سری به نشونه ی *باشه* تکون داد، و لحظه یه بعد به چشمای مضطرب مسیحش خیره شده بود...

+ "خوبی؟"
فقط بک بود که میتونست تو اون موقعیت ابرو بالا بندازه و درحالی که با چشماش به پایین تنه ی سهون اشاره میکنه، با شیطنت اون سوال رو بپرسه!

سهون چند ثانیه ای با تعجب به بکهیون خیره شده بود، اما فقط چند ثانیه وقت گرفت تا اون سوال و اشاره ی چشمای بک رو هضم کنه... زبونش رو روی لبای خشک شده ش کشید و با بستنِ چشماش، بی صدا خندید...
فقط یه نفر میتونست چنین بلایی سرش بیاره...
و اون کسی جز بک نبود...

اون پسر...
سرشو به طرفین تکون داد و درحالی که سعی میکرد خنده ش رو کنترل کنه، بی توجه به سوال بک، زمزمه وار گفت...

- "بیرون منتظر باش... مواظب نگهبانا هم باش، خب؟"

بک به آرومی درحالی که بدنش پشت شونه های پهن سهون گم شده بود، و لوهان هیچ دیدی بهش نداشت، کمی به مسیحش نزدیک شد و به آرومی پایین فک سهون رو بوسید و زمزمه کرد : "برای چیزی که واقعا میخوای، بجنگ... نزار هیچ چیز نظرتو عوض کنه... حتی اگه اون هیونگ خیلی برات ارزشمند باشه..."

و لبخندی تحویل سهون داد و ثانیه ی بعد سهون رو با هیونگش تو اتاق تنها گذاشت و در رو پشت سرش بست!
سهون چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید...
مثل همیشه اون پسر این قابلیت رو داشت که آرومش کنه‌...
اون پسر لعنتی...
.

در رو پشت سرش بست و همونجا کنار در، درحالی که به دیوار تکیه داده بود، نشست...
نگاهی به اطراف انداخت و وقتی هیچ نگهبانی ندید، نفس عمیقی کشید... به هرحال، روبه روش یه ستون تقریبا بزرگ بود که میتونست با دیدنِ نگهبان پشتش پنهان بشه...
اگه یکی اونو اونجا میدید...
با اون لباسا...
اون حتی صندلش رو هم تو اتاق سهون جا گذاشته بود...
بدتر از اون نمیشد...

باید فقط صبر میکرد...
تا مسیحش بتونه با هیونگش حرف بزنه...
پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و با حلقه کردنِ دستاش دور پاهاش، چونه ش رو روی زانوهاش گذاشت...
نباید به هیچ چیز فکر میکرد...
بعد از کلی تلاش مسیحش رو به این نقطه رسونده بود... سهون حق نداشت الان رو برگردونه...
+ "منو برنگردون سر خونه ی اول..."
آهی کشید و زمزمه وار گفت...
باید به سهون اعتماد میکرد!
.
.
.
× "هیچ متوجه ای که چیکار کردی؟"
لوهان به محض اینکه سهون کنار رو تخت نشست، اون سوالو با درموندگی پرسید...

× "چه بلایی سرت اومده هون؟... چه چیزی عوض شده؟"
نگاهش رو به سمت سهونی که سکوت کرده بود تا هیونگش خالی بشه، برگردوند

× "چرا دوباره داری یه اشتباه رو تکرار میکنی؟"

- "چرا فکر میکنی من هنوزم همون سهونِ بی تجربه ی قبلم؟"
سهون متقابلا با لحن آرومی پرسید...

× "پس چرا از اون تجربه درس عبرت نمیگیری تا دوباره تکرارش نکنی..."

- "هیونگ... من یادمه... تک تک اتفاقاتی که افتاده... حماقت هایی که کردم... بلایی که سر آدور اومد... و دوباره حماقت هایی که اوه سهون کرد..."

× "هون..."

- "من اون سهون نیستم... بزرگ شدم... عاقل شدم... نمیذارم به همین راحتی سر خودم و کسی که برام مهمه بلایی بیاد..."
کسی که براش مهم بود...
کسی که...

× "چرا اون پسر؟"
لوهان با ناباوری پرسید...

× "تمام این مدت... کلی آدم دور و اطرافت بودن... میتونستی یکی از اونا رو انتخاب کنی... تو حتی آدور رو هم رد کرده بودی... پس... چرا اون پسر؟"
لوهان با گیجی پرسید... مردمک هاش بی ثبات درحالی چرخش بودن...
یه جورایی نمیتونست درک کنه...

- "چون..."
و همون کلمه باعث شد دوباره نگاه خیره ش رو به چشمای سهون بدوزه...
میخواست جواب بده؟
دلیل داشت؟

- "اگه از احساساتم حرف بزنم... قول میدی که عصبانی نشی؟"
لوهان بدون تمرکز سری به نشونه ی تایید تکون داد.

× "اینا رو حتی به خودش هم نگفتم... شاید حتی پیش خودمم اعتراف نکردم... اما اون پسر... اون باعث میشه خودم باشم... سهون کوچولویی که میشناختی... وقتی کنارمه...وقتی باهام حرف میزنه...یادم میره کجام و تاحالا چه مشکلاتی رو گذروندم...وقتی مثل بچه ها برای چیزای کوچیک ذوق میکنه، باعث میشه چشمای منم ناخودآگاه برق بزنه...هیونگ...اون اولین نفری بود که بدون چشم داشت کنارم موند... نمیخوام بی انصافی کنم و بگم که تو یا پدر کنارم نبودید... اما حتی شماهم درمقابل مهربونی هاتون یه رفتار متقابل ازم میخواستید... اما بکهیون حتی اینم نخواست...وقتی به بدترین روش اونو یه کافر میخوندم، اون منو..."

به اینجای حرفش که رسید، یهو مکث کرد... اما خودش به خوبی ادامه ی اون جمله رو میدونست...
*اون منو مسیح میخوند...*

اما نگفت... درعوض نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "و از همه مهم تر... وقتی از احساساتش بهم میگه، باعث میشه قلبم تندتر بتپه... خودت وقتی نوجوون بودیم بهم گفته بودی که تندتر شدن ضربان قلب فقط یه معنی میده... دوست داشتن و عشق... پس... چطور ازم انتظار داری بیخیال کسی بشم که دوسش دارم؟"

× "هون..."
لوهان با بهت صداش زد... و سهون با عذاب وجدان میتونست به خوبی برق اشک رو تو چشمای هیونگش ببینه...

لوهان تاحالا چندبار بخاطرش اشک ریخته بود؟
لعنت بهش... شمارش از دستش در رفته بود...
و این آخری...
انگار از همه بدتر بود!

× "هون...این..این..."

- "گناهه؟... باور کن که میدونم... هنوزم تو سرمه... اما دیگه نمیتونم سرش بجنگم... نمیتونم... حتی اگه گناه باشه..."

تموم شد...
باخته بود...
هم سهون رو...
هم اعتقاداتی که تاحالا باور داشت...
اما نمیتونست بزاره سهون اینطور خودش رو تو دردسر بندازه...

× "میدونی که اشتباه ست... میدونی که خطرناکه... هون... فکر کن اگه یکی به غیر من اون در رو باز میکرد... میدونی چی میشد؟... ما حتی تو سرزمین خودمونم نیستیم..."

- "هیونگ..."
سهون با آرامش دست لوهان رو بین دست خودش گرفت: "نگران نباش... قول میدم بیشتر مواظب باشم... تا زمانی که اینجاییم..."

برای بار چندم بهت زده خندید...
نمیتونست باور کنه...
چندبار دهنشو مثل ماهی باز و بسته کرد و اما هیچی نگفت...
و بعد از چند ثانیه سکوت...

× "بقیه ش بمونه برای بعد..."
اگه سهون یک کلمه دیگه حرف میزد، قلبش می ایستاد... واقعا می ایستاد!
به ضرب از روی تخت بلند شد...

- "هیونگ..."

× "بعدا..."
و بدون اینکه اجازه ی مخالفت به سهون بده، در رو باز کرد و با خارج شدن از اتاق، در رو با قدرت بست...
به محض بسته شدنِ در، بکهیونی که تاحالا کنار در نشسته بود، به ضرب از جاش بلند شد و توجه لوهان رو جلب کرد...
لوهانی که مثل همیشه با خشم بهش خیره شده بود!

× "پشیمونت میکنم... از اینکه اون روز به اون سخنرانی نفرین شده اومدی و هون رو دیدی، پشیمونت میکنم!"
اون جمله رو تو صورت بک کوبوند و بلافاصله به سمت دیگه ی ساختمون حرکت کرد!

.
و تو اتاق...
این سهون بود که رو تخت وا رفت و همونجایی که نشسته بود، دراز کشید...
حس میکرد نفس هاش آسوده شده بودن...
کلمات رو از وجودش بیرون ریخته بود...
هم برای خودش... هم برای لوهان... و هم برای بک...
حالا به خوبی میدونست که با خودش چندچنده...
مهم نبود چقدر افکارش رنگ و بوی گناه گرفتن...
اون پسرک رو دوست داشت...
و میخواست کنار خودش نگه ش داره!
درحالی که نگاهش رو به سقف دوخته بود، حرکت چیزی رو از گوشه ی چشماش دید... پس به سرعت سرشو بلند کرد و به محض اینکه نگاهش رو چرخوند با گنجشکی که از پشت کمد بیرون اومده بود و بخاطر اینکه نمیتونست پرواز کنه، با سرعت رو دو پای کوچیکش راه میرفت، مواجه شد...
حالا به حرف بک پی برده بود... اون پرنده واقعا با درک بود که تا اون لحظه ساکت مونده بود...

- "تا الان اینجا بودی؟"
خطاب به پرنده پرسید...

- "حق نداری حرفایی که شنیدی رو به گوش اون پسر سربه هوا برسونی..."
خل شده بود...

حرف زدن بک با اون پرنده به سهون هم سرایت کرده بود...
دوباره خودش رو روی تخت رها کرد و همزمان با اون، در اتاق باز شد بکهیون برخلاف همیشه، آروم وارد اتاق شد و قدم هاشو به سمت سهون برداشت.

+ "اوضاع چطوره؟"

- "نمیدونم..."
سهون با لبخند محوی جوابش رو داد و بک هم دیگه پاپیچ نشد...
فقط پاهای برهنه ش رو روی زمین کشید و کنار سهون رو تخت دراز کشید و سعی کرد با بغل کردنِ اون پسر، اوضاع رو حداقل برای خودشون دوتا بهتر کنه!

- "بیا همینجا بخوابیم..."
سهون یهو اعلام کرد و بک درحالی که لبخند محوی رو لباش بود، سرشو تکون داد...
هردو میدونستن که کجای تخت خوابیدن...
جایی که بک یه مدت میخوابید...
پایین تخت...

.

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin