Part 2

286 63 8
                                    

از پشت، بدنش رو به نرده های چوبی کشتی تکیه داد و از برخورد نسیم ملایم با صورتش لذت میبرد...
چشماش رو بست و با لبخندی که رو لبهاش شکل گرفت، به باد اجازه داد تا بین موهاش بخزه...
لذت بخش بود... طوری که حوادث دور و اطرافش رو برای چند ثانیه ای به فراموشی سپرده بود و برگشته بود به همون بیون بکهیونی که قبلا بود...
بیون بکهیون قبلی؟!
بیون بکهیون قبلی وجود نداشت...
برعکس چیزی که ما آدما فکر میکنیم، آدما هیچوقت تغییر نمیکنن... همیشه همون آدمن... فقط گاهی تظاهر به عوض شدن میکنن!
بکهیون هم عوض نشده بود...
همون آدم بود...

پسری که از بچگی شیطنت ازش میبارید... پسری که از همون بچگی تمام همسایه ها از شیطنت هاش میگفتن... پسری که به لبخندهای مرموزش، تو روستا، معروف بود!
واقعا چه بلایی سر اون پسر اومده بود؟
اون پسر...

اون پسر شیطنت داشت... اما هیچوقت... هیچوقت شیطان نبود!
چه اتفاقی افتاده بود؟
چطور یهو تبدیل به نماد شیطان شده بود؟
چه چیزی اونو وادار کرده بود که اون جنگ رو آغاز کنه؟

روشو به سمت مردی که با لباس سفید که با یه پیراهن فخرفروشانه ی قرمز رنگی روش تزئین شده بود، تو رأس کشتی ایستاده بود، برگردوند...
مرد درحالی که به دریای آرومی که همگی رو اون شناور بودن، خیره شده بود، تو فکر عمیقی فرو رفته بود!

یک روز از بودن تو اون کشتی میگذشت و آرامش اون مرد درست مثل آرامش همون اقیانوس بود...
مرموز و ترسناک...
بک با اون آرامش آشنا بود...
میدونست طوفان اون مرد بعد از اون آرامش، مردمش رو غرق میکنه...

با اون طوفان هم آشنا بود...
اون طوفان حتی یکبار بکهیون رو هم تو خودش غرق کرده بود...
اما بعدش بهش یاد داده بود که چطور ناخدای کشتی زندگی خودش باشه... که چطور باید با طوفان بجنگه!

سرشو به طرفین تکون داد و با چرخوندن بدنش، روشو به طرف دریا برگردوند
اون خاطرات ارزش یادآوری داشتن؟
چشماش رو روی هم فشرد و درحالی که دستاش به اون نرده های چوبی چنگ مینداختن، بدنش رو به سمت اونطرف نرده خم کرد

اون خاطرات... اون خاطراتی که دیوونگی های الانش رو جرقه زده بودن، ارزش یادآوری داشتن!

فلش بک/

روبه روی مزرعه نشسته بود و بادی که با بی قیدی می وزید، موهاش رو تکون میداد...
تو فکر عمیقی فرو رفته بود و بخاطر همین چشماش بی هیچ هدفی رو تکه سنگی ثابت شده بودن...
شرایط اصلا باب میلش نبود...
چند ماهی میشد که مسیحیت وارد سرزمین شون شده بود... نگهبان های مسیح مردم رو کافر میدونستن و بی هیچ رحمی اونا رو مجازات میکردن!

و وقتی که بک یه روز از اون بی عدالتی به ستوه اومده بود، برای اعتراض به سمت اسقف رفت، اما درکمال ناباوری بی هیچ حرفی، از اونجا خارج شد...
بکهیونی که هیچکس حریف زبونش نمیشد، بی هیچ حرفی از اون مکان فرار کرد...
ترسیده بود...

✞ ꜱɪɴ ɪɴ ᴍʏ ɴᴀᴍᴇ ✞ [sebaek]Onde histórias criam vida. Descubra agora