Chapter 9

391 77 7
                                    

  Jennie’s POV

وقتی افتتاحیه تموم شد، من و خدمه ام شروع به جمع کردن وسایل امروز شدیم.

این کافه قراره 24 ساعته باز باشه ،مثل اون یکی در اولسان.به هانبین گفتم اون یکی رو بگردونه تا زمانی که بتونم هر دو شعبه رو منیج کنم.

نیاز دارم روی این شعبه تمرکز کنم فعلا، چون چیزای زیادی برای ارتقای اینجا وجود داره.

هانبین هم مثل من سرآشپزه،درواقع هردو به یک مدرسه آشپزی در دانشگاه میرفتیم.

هردو عاشق آشپزی هستیم به همین خاطر هم من در نهایت تصمیم گرفتم رستوران خودم رو تاسیس کنم درحالی که اون، عادت کرده به اینکه سرآشپز رستوران های معروف یا کشتی ها باشه.

اون مهربون تر از منه برای همینم باهمدیگه برای استفاده از مهارتهامون مشورت میکنیم.

بعضی افراد گیج میشن که ماباهم فامیلیم یا نه چون اون هم یه "کیمِ" ،اما نه.

ما همسنیم، اما دوقلو یا چیزی نیستیم.

من با اون موجود عجیب الخلقه هیچ ارتباطی ندارم.

بعد از تموم شدن همه چیز، به همه اجازه دادم به خونه برن و استراحت کنن چون من کسی هستم که کافه رو میبندم.

چراغ هارو خاموش کردم و در رو قفل کردم.

حین راه رفتن روی لبم لبخند نشست، چون بطور واضحی میتونم زنی رو که به ماشین مشکی اسپرتش تکیه کرده بود ببینم.

به محض اینکه بهش رسیدم متوجه که سرگرم صحبت با یه نفر پشت تلفن بود.

"اوه.بعدا باهات تماس میگیرم ،مامان."وقتی من رو دید گفت و تماس رو قطع کرد.

"مشکلی نبود. لازم نیست چون من اینجام مکالمتو تموم کنی."
درحالی که موهام رو درست میکردم گفتم.

"نه،مشکلی نیست.فقط داشت حالمو میپرسید."
گفت و بعد به سمت در ماشین حرکت کرد و بازش کرد.دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین.

"حتما خیلی سوییت و با فکره."
گفتم وقتی دیدم اونم نشست.

"نه در واقع.چندماهی میشه همدیگه رو ندیدیم،بخاطر همینم زنگ میزنه."
ریز خندید وقتی داشت موتور ماشین رو روشن میکرد.

" ماشین قشنگی داری. راستی ،بهش گفتی که اینجایی؟"
گفتم و کمربندم رو بستم.

سرش رو تکون داد.
"میخوام وقتی بگم که باهات صحبت کرده باشم.اول میخوام همه چیز درباره خودمونُ راست و ریست کنم."

شروع کرد به رانندگی.

"خیلی مشکلی نیست دیگه،لیسا..برام یه دلیل بهتر بیار و همه چیز خوبه."

درحین نگاه کردن به فضای تیره بیرون لبخند زدم.

"کجا میریم؟"
  

𝑻𝒉𝒆 𝑴𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔Where stories live. Discover now