به ستاره های تو آسمون خیره شده بودم از بالکن این اتاق که اتاق مهمان. با یه شات ویسکی تو دستم و افکار عمیق تو سرم. قرار بود با جنی سر یه قرار باشیم اما کنسلش کردم. نمیتونم با این اوضاع و احوالم ببینمش. میفهمه که یه چیزی هست و بهش نمیگم. نمیتونم چیزی بهش بگم، فعلا نمیشه. من هنوز آماده نیستم زندگی واقعیمو نشونش بدم، خود واقعیمو نشونش بدم.داشتم پا می شدم و آروم آروم از ویسکیم میخوردم که یکی از پشت بغلم کرد. عطر میوه ایش به مشامم رسید، بوی مورد علاقش. هیچ اعتراض یا حرکتی برای خراب کردن آغوشش نکردم. برای امروز بسمه دیگه به حد کافی کشيدم و خسته شدم. واسه یه داستان دیگه زیادی خستم واقعا.
"انجامش نمیدیم. بهشون گفتم مجبورمون نکنن، بخصوص تورو. باید منتظر باشن تا وقتش برسه."
با احتیاط حرف میزد همونجور که هنوز از پشن بغلم کرده بود."من خیلی متاسفم لیسا"
"بهم نمیگی عزیزم؟"
شات ویسکیمو سر کشیدم و لیوان رو میز کنارم گذاشتم."نه. اذیتت میکنه"
آه کشیدم.
"وقت تمومه.برو اون ور."
صدای نرمالم دوباره سرد شد. آروم خودشو عقب کشید و دیدمش."مگه اذیت نمیشی؟ پس چرا فقط نمیری؟ مثل من هرکاری که دلت میخواد انجام بدی"
"میدونم. ولی نمیبینی؟ من دیگه بهت اهمیتی نمیدم."
همراه با آرامش گفتم."دروغ گو."
آه کشید و نگاهم کرد."حتی اگر هزار بار پسم بزنی، بازم حتی یه بارم نمیرم."
لبخند شیرینی بهم زد و روشو ازم برگردوند. آروم آروم به سمت در رفت.
"خودت میدونی چقدر دوستت دارم لالیسا."
زبر لب گفت اما به گوشم رسید.صورت گریون امروز چهیونگ یه دفعه جلو چشمم اومد. قلبم تیر کشید وقتی دیدم بهترین دوست سابقم جوری که انگار همه چیزشو از دست داده داره گریه میکنه. نمیدونم دلش برام سوخت یا واقعا همه چیزایی که به بابام گفتمو درک کرد چون چهیونگم یکی از اونا بود. همونطور که براتون تعریف کردم.
"وایسا."
دویدم سمتش و مچشو محکم گرفتم. تو یه چشم بهم زدن داشتم لباشو میبوسیدم. چه غلطی دارم میکنم؟! فاک! نباید این کارو کنم. چه مرگم شده؟! دلم براش میسوزه واسه همین داره میبوسمش؟ واسه آروم کردنش؟ واسه بهتر کردن حالش؟ لعنتی!تو همون حالت مونده بود و مثل یه مجسمه سنگی تو لحظه خشک شده بود. چونشو گرفتم و آروم لبامو حرکت دادم ولی حس میکردم تو ذهنش ترسیده از اینکه چه واکنشی باید نشون بده. اولین بار بود که آروم میبوسیدمش. اخه واسه چی دارم اینکارو میکنم؟!
آروم هلم داد عقب و بوسمون شکسته شد.
"مگه اینو نمیخوای؟"
نگاهش کردم.لبخند ضعیفی زد.
"نمیدونم چه حسی باید داشته باشم لیسا."
زیر لب گفت ولی اون قدری بلند بود که بتونم بشنوم چی گفته.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑴𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Fanfictionتو از ناکجاآباد ظاهر شدی و باعث شدی احساس کنم خوشبخت ترینم. تو باعث شدی من عاشق شم ، من بهت اجازه دادم ... اما این احمقانه ترین کاری بود که انجام دادم؛ چون الان طلسمم کردی و نمیتونم ازت دور باشم. نمیتونم رهات کنم. دارم دیوانه میشم چون .... من قب...