Chapter 29

447 75 43
                                    

Lisa's POV

"لیسا. خواهش می‌کنم از اون اتاق بیا بیرون. باید یه چیزی بخوری!"

"گفتم نمی‌خوام! چرا نمی‌فهمی؟"

" سه روزی که هیچی نخوردی.  آخر خودتُ از گشنگی به کشتن میدی!"
چهیونگ التماس می‌کرد. از پشت در. و قبل از اینکه بپرسین آره، خودمو تو اتاق زندانی کردم.

بعد از  رفتن جنی همراه خانوادش از اون خونه، تمام چیزایی که بهش داده بودم تو یه جعبه با یه نامه پس فرستاده شد.

همه چیزایی که من مربوط میشه رو فراموش کن. بذار با آرامش زندگی کنم لطفا.

و این خودش یه دلیل محکم دیگه بود برای اینکه مطمئن بشم دیگه هیچوقت دلش نمی‌خواد من رو ببینه، ولی من می‌خواستم ببینمش چون خوب می‌دونید وقتی پای جنی وسط باشه چقدر می‌تونم لجباز باشم . برای همینم به کافه‌ش سر زدم ولی بهم گفتند که نمی‌خواد منو ببینه جدا از اینکه اونجا رو فروخته. از کارکنان اونجا پرسیدم که میدونند کجا ممکنه غیبش زده داشته باشه ولی ظاهرا اوناهم از چیزی خبر نداشتند. به شعبه ایلسان‌ هم رفتم و خب اوضاع هیچ فرقی با اون یکی شعبه نداشت. کار هر روزم شده بود متر کردن کوچه ها و خیابان های سئول رو تا یه اثری ازش پیدا کنم ولی انگار خودش و خانوادش آب شده بودند رفته بودند تو زمین. از تمام کسایی که میتونستم از طریقشون یه ردی ازش پیدا کنم پرس و جو کردم ولی ظاهرا حتی اون ها هم برای پیدا کردنش کافی نبودند.

تا اینکه سه روز پیش دیگه از گشتن خسته شدم و دست کشیدم. دیگه نگشتم. می‌خواین اسممو بذارید یه احمق تمام عیار؟ که اگر واقعا عاشق کسی باشی هیچ وقت از پیدا کردنش ناامید نمیشی؟ فاک. معلومه خب. خودمم اینو میدونم! با تمام وجودم می‌خوام ببینمش ولی یه بخشی از وجودم بهم میگه باید بهش زمان بدم. نه اینکه از پیدا کردنش ناامید شده باشم چون نشدم و نمیتونم هم بشم. ترجیح میدم بمیرم به جای اینکه از عشقم به جنی دست بکشم.

و اوه راستی شیشه های الکل رو از بغلم نمی‌تونید جدا کنید. واسه همینه که چهیونگ همش درحال کوبیدن روی اون در لعنتیه تا مطمئن بشه یه چیزی بخورم و شایدم گاهی فقط میخواد مطمئن بشه هنوز نفس می‌کشم.

رفتم در رو باز کردم و یه نگاه سرشاز از پوچی تحویلش دادم.

"دست از سرم بردار. قرار نیست خودکشی کنم."

"می‌دونم. ولی میشه حداقل یه چیز درست حسابی بخوری؟ هر روز فقط داری الکل می.خوری."
مثل همیشه نگران.

سینی رو از دسیش گرفتم و در رو بستم.
"دیگه مزاحمم نشو!"
صدامو بالا بردم و سینی رو روی میز گداشتم. قرار نیست به خودم زحمت خوردنشونو بدم. بدنم هنوز با تمام وجود داره دنبال  ذره ذره غذاهای خوشمزه جنی می‌گرده. دلم غذاهای اونو می‌خواد ولی حالا که از پیشم رفته دیگه  برام مهم نیست حتی اگر  هیچ وقت چیزی نخورم.

𝑻𝒉𝒆 𝑴𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔Where stories live. Discover now