Chapter 25

326 61 75
                                    

2 سال بعد...

"وات د فاک چهیونگ؟! تو چه غلطی کردی؟!"
لیسا جوری که میخواست یه مشت تو صورتم بکوبه فریاد میزد.

"این تنها راهیه که میتونی وارثشون باشی لیسا. تو لیاقت اون-"

"تو کی هستی که واسه من تعیین تکلیف میکنی؟! واسه همینه چند وقت بود درگیر حاضر کردن یه کوفتی بودی؟ چون قراره هفته بعد باهات ازدواج کنم؟! گور باباش!"
بعد از گفتن این حرف گلدون پرت کرد سمت دیوار.

"گور باباش!"
داد زد.

"لیسا این یه بار رو بهم اعتماد کن. میدونم دارم چیکار میکنم."

"تو نمیفهمی چه غلطی داری میکنی! قبلام گفته بودم که نمیخوام وارثشون باشم، جدی گفتم و سر حرفم هستم! باید وقتی حرفمو زده بودم بهم اعتماد میکردی!"

"ولی..."

"ولی چی؟!ها ؟ پدر مادرهامون دیگه با این ايده مزخرفِ بی منطقِ جنابعالی موافقت کردن و کار و بارشونم راه انداختن! قراره هفته دیگه باهم ازدواج کنیم. راضی شدی حالا؟! خیالت راحت شد؟!"
نگاهش پر از انزجار بود وقتی کلماتش رو به زبون میاورد.

دست‌شو گرفتم و جلوش زانو زدم.
"متاسفم، متاسفم لیسا. یه چیزی هست که باید بدونی"

هیچی نگفت ولی منتظر جمله بعدیم بود.

"یه دلیل دیگه ای داشت که من به پدرم گفتم که... میخوام باهات ازدواج کنم لیسا.... چون من عاشقتم."
در حالی که بهش خیره شده بودم گفتم.

"لعنتی."
دستمو ول کرد و رفت به سمت صندلی و پرتش کرد.
"گندش بزنن!"

بلند شدم و جلوشو گرفتم ولی هلم دادم عقب.
محکم، خیلی محکم.
"لیسا.."

"ما یه قانونی داشتیم. هیچ وقت عاشقم نشو. یادته؟ ولی تو چی کار کردی؟!"
دوباره با عصبانیت داد زد. اگر با نگاهش میتونست منو بکشه، قسم میخورم تا الان مرده بودم.

"ولی شدم..."

"به جهنم چون من نمیتونم عاشقت باشم پارک چهیونگ! عقلتو از دست دادی؟"

"متاسفم"
همینطور که بهش خیره بودم اشکام جاری شدند.

"نمیخواستم اینجوری بشه."

"نمیخواستی؟! خب بذار اینجوری بگم که امکان نداره اونجوری که تو میخوای من بتونم دوستت داشته باشم. ممکنه ما باهم ازدواج کنیم و تو زنم بشی اما من واسه تو نمیشم چهیونگ. نمیتونم قلبمو به کسی بدم که آیندمو به بازی گرفت. تو هم هیچ فرقی با خانوادم نداری."
گفت و رفت. من رو با اشک‌هام هام تنها گذاشت.

من از اعماق وجودم متاسفم....

______

"لیسا"
گفتم و متقابلا بغلش کردم. تازه رسیدیم به هتلمون تو تایلند چون مراسم عروسیمون تازه تموم شده بود. قرار بود این ماه عسلمون باشه ولی این زنی که الان تو آغوشمه از یخ هم سردتره.

𝑻𝒉𝒆 𝑴𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔Where stories live. Discover now