Jennie's POV:
"جنی! اروپا چطور بود؟ سعی کن خیلی زود برگردی خب؟ خوشگذرونی هاتو اونجا ادامه نداده!"
جیسو، اونی من از طریق تماس تصویری بهم گفت.آیپدم رو روی میز کوچیک اتاق هتل میزارم و شروع به دراوردن لباس هام از چمدون میکنم. همونطور که را میرم جواب جیسو رو میدم:"اونی، بهت گفتم که این تفریح نیست، یه سفر کاریه؛ این سفر میتونه بهم کمکم کنه تا اون سرمایه گذار های بزرگ رو متقاعد کنم تا به تجارتم تو کره کمک کنن."
"میدونم اما مثل اینکه تو اونجا از تنهایی لذت میبری." اون گفت و دیدم داره با موهاش بازی میکنه و با گوشیش ور میره.
پرسیدم:"اونی چیکار داری میکنی؟"
در حالی که مضطرب به نظر میرسید گفت:" دارم به چهیونگ پیام میدم چون هنوز تو باره. نمیخواد برگرده خونه. هایش، دخترهٔ احمق."
"چرا اونو به عنوان دوست دخترت انتخاب نمیکنی تا بعد باهاش ازدواج کنی؟! هاهاها، کاملا واضحه که عاشقشی، اونی. عاشق وقتیم که میبینم اینجوری نگرانشی چون این یعنی بهش اهمیت میدی. و این بخاطر اینه که اون دختر برای تو خاصه!"
"یا! همین الان تمومش کن. اون فقط یه دوسته. پابو!"
دیدم که گوشیش رو کنار گذاشت و به دوربین لپتاپش خیره شد و ادامه داد:"امیدوارم از بودن در بارسلونا لذت ببری. این آخرین شهریه که این سری بهش سفر میکنی درسته؟"گفتم:"آره اینجا مکان رویایی منه، برام مثل دیزنی لند میمونه،اونی. نمیتونم قول بدم اما تو باید الان خوشحال باشی چون من الان تو مکان مورد علاقمم، این یکی از هدف های من بود."
"خیلی خوشحالم که از اولین سفر کاریت لذت میبری، جندوک! یادت نره شرابی که گفتمو بخری خب؟ دوست دارم دونسنگ!"
"عایگو. باشه، منم دوست دارم. همین الان برو پیش چهیونگ!" خندیدم و تماس تصویری رو به پایان رسوندیم.
آیپدم رو خاموش کردم و به اتاقم نگاه کردم؛ مثل اتاق های VIP لوکس نیست اما چون تنها عم، ترجیح میدم که یه اتاق دنج و کوچیک داشته باشم تا درونش آرامش داشته باشم.
این هفتمین روزیه که تو اروپا حضور دارم و الان تو یکی از شهر های اسپانیا، بارسلونا هستم.
تو هفت روز گذشته به پاریس، فرانسه و لندن سفر کردم. این مکان ها هدف های اصلی من برای سفر بودن چون میخواستم با سرمایه گذار های اونجا ملاقات کنم.
پس..سفر من به بارسلونا خارج از برنامه و تجارتم بود؛ من میخواستم ۳ روز قبل از برگشتنم به کره، اینجا رو ببینم.
الان باید بخوابم، چون فردا میخوام بیرون برم و قهوه و نون های اینجا رو بخورم.
____________
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑴𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Fanfictionتو از ناکجاآباد ظاهر شدی و باعث شدی احساس کنم خوشبخت ترینم. تو باعث شدی من عاشق شم ، من بهت اجازه دادم ... اما این احمقانه ترین کاری بود که انجام دادم؛ چون الان طلسمم کردی و نمیتونم ازت دور باشم. نمیتونم رهات کنم. دارم دیوانه میشم چون .... من قب...