Lisa’s POV
"بخیه بزنید و دیگه تمومه .عمل به اتمام میرسه."به افراد اتاق عمل به خصوص دستیار کارآموزم اعلام کردم.
"چشم .خسته نباشید خانم دکتر."همگی گفتند و از اتاق عمل خارج شدم.دستکش هام رو درآوردم و دور انداختم. گان جراحیم رو هم بهمراه ماسکم دراوردم. روپوش سفیدم روبه تن کردم.
به ساعت نگاه کردم و فهمیدم تایم نهار گذشته.عمل پنج ساعت تمام طول کشید .پشتمو کشیدم .صدای شکستن قلنج آرومم میکنه.
داشتم میرفتم کافه تریا که نهارمو بخورم که سرپرست بخش مغز و اعصاب از پشت بهم نزدیک شد.
"سلام دکتر رایت" سلام کردم و باهم بطور رسمی دست دادیم.
لبخند زد."سلام دکتر مانوبان.راستش منتظر بودم عملتون تموم بشه باهاتون در رابطه با درخواست خروج از کشور صحبت کنیم ؟"
سرم رو به نشونه موافقت با حرفش تکون دادم."بله جناب سرپرست."
"پس بعد از نهارت بیا دفترم."مرد میانسال گفت.
"حتما" لبخند کوچیکی زدم و تعظیم کوتاهی کردم.
رفتم کافه تریا و طبق انتظارم افراد کمی اونجا بودند، چون تایم نهار گذشته بود.فقط بعضی از دکترا بودند که تو مسیر دیدمشون.
غذامو سفارش دادم و پشت یه میز خالی نشستم.اونطرف سه تا پرستار بهم دست تکون دادند ،کیوت بازی درمیاوردن.
کاتالان بودند.زبان مادری اسپانیایی های این منطقه.قبل از اینکه قاشق و چنگالمو برداردم بهشون لبخند زدم و دیدم که صورتاشون قرمز شد.
نهارمو خوردم و قبل از رفتن به دفتر سرپرست بخش یکم استراحت کردم.رفتم باهاش صحبت کردم.
تایید کردم که سه روز دیگه به کره میرم. سرپرست ازم خواست که با بخش مغز و اعصاب بیمارستان کره کار کنم ازجایی که برای همیشه میرم اونجا.
نمیتونم پیشنهادشو رد کنم چون کار کردن تو بیمارستان های کره یه ایده فوق العاده است.یک بار این کارو انجام داده بودم و کلی دوست پیدا کرده بوم از اون موقع.البته کمبود متخصص مغز واعصاب هم دارند.
و از جایی که سرپرست بخش از دوستامه پیشنهادشو قبول کردم ، فرم انتقالم رو پر کردم.
چهیونگ یا همون رزی، همسرم، در جریان هیچ کدوم از این ها نیست.
به خودم زحمت ندادم که حتی بهش بگم چون معمولا وقتی باهمیم بهش نزدیک نمی شم.اغلب ترجیه میدم کنارش سکوت کنم.
دو روز پیش برگشت کره چون مادرم به کمک نیاز داشت. برام اهمیتی نداره چون نبودش خوبه.دیگه حال و حوصله حضور کسی که سالها هرچیزی رو کنترل میکرد رو ندارم.
بعد از شیفتم ،رفتم بار تا یکم خودمُ رها کنم.بیشتر از هر چیز دیگه ای در حال حاضر بهش نیاز دارم.

YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑴𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Fanfictionتو از ناکجاآباد ظاهر شدی و باعث شدی احساس کنم خوشبخت ترینم. تو باعث شدی من عاشق شم ، من بهت اجازه دادم ... اما این احمقانه ترین کاری بود که انجام دادم؛ چون الان طلسمم کردی و نمیتونم ازت دور باشم. نمیتونم رهات کنم. دارم دیوانه میشم چون .... من قب...