"حالا برگرد بیبی، من لختم."
تو گوشم زمزمه کرد و تمام چیزی که دارم اینه که فحشش بدم!میتونم نفس گرمش رو که لاله گوش راستم رو لمس میکرد حس کنم."به خودت نگاه کن،جنی."
"لیسا!"
ضربه آرومی به بازوهاش زدم اما به جاش یه پارچه نرم زیر دستم احساس کردم.دیدم که روبدوشامبر تنش کرده.
لعنت به این زن.
چرخیدم و زدمش اما اون خیلی یهویی یه بوسه سریع بهم داد."اجازه نمیدم نویسنده این چپتر رو بدون اینکه طمع لباتو بچشم ادامه بده."پوزخند زدم.
"فکر کردم قبل از اینکه منو ببوسی ازم اجازه میگیری؟"
صورتامون فقط سه سانتی متر باهم فاصله داشتند."الان مستم پس این یه استثناس، اما نگران نباش، از حدم عبور نمیکنم."
لبخند زد، دستاش رو کمرم قرار گرفتند."میتونم دوباره ببوسمت؟ قول میدم فقط لباتو خیس کنم و نه .... اما بازم به تو بستگی داره "
همراه با پوزخندش گفت."مانوبان!"
داد زدم و اون محکم بوسیدم. بوسه نرمی که تابه حال تجربه نکرده بودم.****
Jennie's POV
"خب, دیشب چه انفاقی افتاد؟"
سولگی حین صبحانه صبح خیلی زودمون پرسید.6 صبحه اما همگی بیداریم چون هر کدوممون برنامه خاص خودمون رو برای امروز داریم."کاری که قول داده بودم رو انجام دادم.فقط لباشو خیس-"
بلافاصله یه تیکه بیکن کامل رو کردم تو دهنش.
"فقط بخور! "
با تهدید گفتم که باعث شد سولگی و آیرین بخندند."اوووه، حالا میتونم ببینم کی واقعا بینتون رییسه."
سولگی نظر داد."اون... رییسه." لیسا وقتی داشت بیکنشو میجوید، گفت.
به خوردن ادامه دادم. اگر فکر میکیند که دیشب اتفاقی بینمون افتاد، باید بهتون بگم که هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد از اون بوسه طولاتی، تصمیم گرفتیم دراز بکشیم و حرف بزنیم تا وقتی که لیسا بخوابه.
"بعد از ایجا مستقیم میری کافه؟"
لیسا سوال کرد.سرمو تکون دادم. "برخلاف شما سه تا ، من هنوز دوش نگرفتم پس اول میرم خونه بعد میرم کافه."
"مطمئنم لباسام اندازه ات میشدن."
آیرین وسط خوردنش گفت."نه، واقعا مشکلی نیست. باید اول برم خونه. باید قبل از اینکه برم سرکار، به مامانم سر بزنم."
با لبخند گفتم."مامانت مریضه؟ یا بیماری خاصی داره؟"
لیسا پرسید.از سوالش دست پاچه شدم اما خودمو جمع و جور کردم تا سریع جوابشو بدم."آره،مریضه. از کجا فهمیدی؟"
"دیروز دیدمش اما فقط یه نگاه کوتاه بود. بنظرم اومد مامانت باشه چون عکسش بک گراند گوشیت بود وقتی تو بارسلونا بودیم.ضعیف بنظر اومد و رنگش پریده بود."
گفت و از خوردن دست کشید.
قاشق چنگالشو گذاشت روی میزو به سمت من برگشت.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝑴𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Fanfictionتو از ناکجاآباد ظاهر شدی و باعث شدی احساس کنم خوشبخت ترینم. تو باعث شدی من عاشق شم ، من بهت اجازه دادم ... اما این احمقانه ترین کاری بود که انجام دادم؛ چون الان طلسمم کردی و نمیتونم ازت دور باشم. نمیتونم رهات کنم. دارم دیوانه میشم چون .... من قب...