part 1

1.8K 180 37
                                    

ییبو با شنیدن صدای به هم خوردن در از خواب پرید. سرش را بالا آورد و به ونهان که غرق در خواب بود نگاهی انداخت. صدای پچ پچ هایی را می شنید. بیخیال به اطراف نگاه کرد و آرام ‌زمزمه کرد.

"واقعا نمیخواین از این بازی مسخره دست بردارین؟"
کلافه هوفی کشید. صدای به هم خوردن در روی مخش بود. موبایلش را برداشت و به سمت صدا رفت.

صدا از طرف انباری به گوش می‌رسید. با خستگی و کمی ترس به آنجا رفت. در انباری باز و بسته می‌شد. آرام ‌گفت.
"تمومش کنین"

بدنش از ترس لرز برداشته بود. می خواست فرار کند اما پاهایش یاری نمی کردند. در انباری را با دست لرزانش گرفت و محکم ‌آن را بست. برگشت و برگشتنش با فریاد بلند از ترسش مساوی شد.

*******

ونهان به ییبوی رنگ‌پریده که روی تخت بود نگاه می‌کرد. وقتی صدای فریاد ییبو را شنیده بود با ترس بیدار شد و دوان دوان به طرف صدا رفت.

ییبو را دید که بیهوش روی زمین افتاده. اورا به بیمارستان آورده بود. دکتر که ییبو را معاینه کرد گفت.
"بهش یه سرم ‌میزنم چند ساعت دیگه به هوش میاد"

وقتی ونهان پرسید بخاطر چه دلیلی بیهوش شده دکتر گفت.
"شوک‌ و ترس شدید"

می دانست که ییبو از بچگی از روح و جن و داستان های ترسناک بدجور می ترسید و این اواخر همیشه می گفت خیلی وقت ها صدای پچ پچ می شنود. فکر نمی کرد آن قدر جدی باشد ولی دیشب چه اتفاقی افتاد که ییبو بخاطر آن از ترس بیهوش شده بود؟

ییبو بهترین دوست ونهان بود و او هرگز نمی خواست که برای ییبو اتفاق بدی بیافتد. یکی از دوستانش را که در زمینه جن و ارواح تخصص داشت خبر‌ کرده بود تا به آنجا بیاید. باید این موضوع حل می شد.

پلک های ییبو لرزید. ونهان سریع بالا سر ییبو ایستاد.
"هی ییبو بیدار شدی؟ خوبی؟"
ییبو زمزمه کرد.
"آب بده"

ونهان کمی آب برایش در لیوان ریخت و کمکش کرد آن را بنوشد. لیوان را کناری گذاشت ییبو را نگاه کرد.
"خوبی؟"
ییبو زمزمه کرد.
"اهوم"

در باز شد و جونگسو وارد شد. به ونهان سلام ‌کرد و کنار ییبو ایستاد.
"هی ییبو سلام"

ییبو سوالی به ونهان نگاه کرد. ونهان لبخندی زد.
"این یکی از دوستامه. جونگسو اومده برای کمک"
ییبو زمزمه‌کرد.
"کمک؟"

ونهان ابرویی بالا انداخت.
"در مورد اتفاقایی که برات میوفته جدیدا "
ییبو آهانی گفت و نگاهش را به جونگسو انداخت.
"سلام "

جونگسو خندید.
"یکم جواب دادنت طول کشید "

ونهان اجباری خندید و اشاره ای به جونگسو کرد تا خوشمزه بازی اش را تمام کند. جونگسو نگاهش را روانه ی ییبو کرد.
"در مورد اتفاقایی که برات میوفته من می خواستم کمک کنم ولی خب درگیر یه مسئله دیگه ام بخاطر همین به دوستم خبر دادم که بیاد اون اطلاعات زیادی تو این زمینه داره حتما کمکتون میکنه"

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Onde histórias criam vida. Descubra agora