part 32

322 101 72
                                    

با شنیدن صدای در از هم جدا شدند.
ژان پرسید.
"کسی قرار بود بیاد؟"

ییبو لبخندی زد و با حالتی شیطنت آمیز ‌گفت.
"حتما اومدن برگشتن ما رو پیش هم جشن بگیرن"
ژان چشمانش را گرد کرد که ییبو دستش را گرفت و همراه هم بلند شدند.

ییبو به طرف در رفت و آن را باز کرد.
کانگ های که پشت در بود آرام سرک کشید  و رو به ییبو گفت.
"چیکار کردی؟"

ییبو لبخندی زد.
"تونستم راضیش کنم"
ژان به طرف آن ها رفت و به کانگ های نگاه کرد.
"استاد! از شما انتظار نداشتم"

کانگ های لبخند دندان نمایی زد و گفت.
"دیگه اگر می گفتم ماجرا از چه قراره سوپرایز نمی شدی"
دونگ ووک همان لحظه رسید و رو به کانگ های گفت.
"گفتم نرو مگه گوش می دی؟"

ژان آرام خندید و گفت.
"بیاین تو"
کانگ های با لبخند بزرگی ییبو را کنار زد و وارد خانه شد.
دونگ ووک سرش را به نشانه ی تاسف ‌تکان و در حالی که وارد خانه می شد گفت.
"خب پس مشکلتون حل شد؟"

ییبو سرش را تکان داد و به ژان نگاه کرد.
"آره حل شد"
ژان لبخندی زد، نگاهش را از ییبو گرفت و به دونگ ووک دوخت.
"بفرمایین تو"

دونگ ووک لبخندی به روی ژان پاشید و به طرف کانگ های که خودش را روی کاناپه پخش کرده بود رفت.
به پای کانگ های لگدی زد و گفت.
"جمع کن خودتو..."

کانگ های از درد چهره اش را در هم کشید و جمع نشست.
دونگ ووک روی کاناپه نشست که کانگ های نالید.
"چرا تو انقدر ظالمی؟"
دونگ ووک ‌چشم‌ غره ای به او رفت.
"یکم مبادی آداب باش الان دیگه بچه نیستی استاد یک نفر هم شدی"

ییبو و ژان کنار کاناپه ایستادند که ژان پرسید.
"چی می خورین براتون بیارم؟ چای؟ قهوه؟ نسکافه؟ آبمیوه؟"
کانگ های کمی به سمت ژان رفت، مچ دستش را گرفت و او را کنارش نشاند.
"هیچی نمی خوام فعلا..."

ییبو با لبخند ابروهایش را بالا انداخت و روی مبل تک نفره ای که نزدیک به ژان بود نشست.
کانگ های با خوشحالی گفت.
"باید یه جشن درست حسابی به مناسبت برگشتن دوباره شما دوتا پیش هم بگیریم"

رو به دونگ ووک‌ کرد و گفت.
"مگه نه؟"
در همان لحظه ییبو به ژان اشاره ی بی صدایی کرد که هر دو آرام خندیدند.
دونگ ووک رو به ییبو گفت.
"خب ییبو باید بگم دوست  پسرتو دست آدم‌ اشتباهی سپردی"

به کانگ های اشاره کرد و گفت.
"ایشون بچه تر و احمق تر از این حرفاست که بخواد استاد  ژان باشه"

کانگ های با چشم های گرد شده به دونگ ووک‌ خیره شد و جدی گفت.
"دونگ ووک! دوست دارم این حرفتو دوباره بشنوم"
دونگ ووک به چشم های کانگ های خیره شد و گفت.
"گفتم...که...تو...یک...احمقی"

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Where stories live. Discover now