part 26

371 112 43
                                    

کانگ های کنار ژان نشست و گفت.
"حتی شده چند قاشق بخور"
ژان قاشق را برداشت و شروع به خوردن کرد.
کانگ های لبخندی زد و نگاهش را از ژان گرفت تا بدون مشکلی غذایش را بخورد.

وقتی ژان حس کرد دیگر نمی تواند بقیه ی غذا را بخورد به تکیه گاه صندلی تکیه داد و گفت.
"دیگه نمی تونم"

کانگ های نگاهی به ظرف غذا کرد و گفت.
"نصفشم به زور خوردی...ولی همونم  خوبه"

ظرف غذا را برداشت و بقیه ی غذا را در یخچال گذاشت.
به طرف ژان برگشت و گفت.
"راستی مایکل بهت چی گفت؟"

ژان لبانش را به هم فشرد و زمزمه کرد.
"گفت می خواد واسم یه استاد پیدا کنه"
کانگ های سرش را تکان داد.
"که اینطور"

صدای دونگ ووک به گوششان رسید و آن ها را از جا پراند.
"ییبو به هوش اومد"

ژان به سرعت از جا برخاست و به سمت پله ها دوید.
کانگ های نیز دنبالش رفت و به اتاق رفتند.
ژان به سرعت کنار ییبو نشست و دستش را گرفت.
"ییبو"

ییبو چشمان خمارش را به چهره ی رنگ پریده ی ژان دوخت و زمزمه کرد.
"حالت خوبه؟"

ژان آب دهانش را به سختی قورت داد که اشکی نریزد.
"احمق! خودت تو این حالی و حال منو می پرسی؟"
ییبو لبخند بی حالی زد.
"رنگت پریده"

ژان به سرعت پلک زد تا اشک هایی که در چشمانش جمع شده بود  را پس بزند. لبانش می لرزید، مطمئن بود که اگر کلمه ای دیگر سخن بگوید دیگر توانایی کنترل  اشک هایش را نخواهد داشت.

دونگ ووک ساق دست کانگ های را گرفت و آرام گفت.
"بیا تنهاشون بزاریم"
کانگ های به دنبال  دونگ ووک از اتاق خارج شدند و در را بستند.

ییبو آرام نشست و دستش را بالا آورد تا گونه ی ژان را نوازش کند. ژان بدون هیچ حرکتی با چشمان پر از اشکش به ییبو خیره بود و حرفی نمی زد.

ییبو دستش را روی گونه ی ژان گذاشت و به آرامی نوازشش کرد.
"ببخش که نگرانت کردم ژان گه"

ژان دیگر نتوانست تحمل کند و قطره اشکی درشت از چشمانش پایین چکید.
"خیلی عوضی  ای ییبو! چرا نیروتو بهم انتقال دادی؟ با خودت نگفتی اگر بلایی سرت بیاد چی می شه؟"

ییبو لبخند محوی زد، دست دیگرش را نیز روی گونه ی ژان گذاشت و به آرامی اشک هایش را پاک کرد.
"ببخشید...فقط نمی خواستم بلایی سرت بیاد...اونا گفتن بدنت ضعیفه و ممکنه نتونی تحمل کنی"

ژان سرش را پایین انداخت و لب زیرینش را زیر دندان هایش فشرد.
ییبو به آرامی جلو رفت، ژان را به آغوش کشید و مشغول نوازش کتف و موهای او شد.

ژان پیراهن ییبو را میان دست هایش فشرد و اجازه  داد اشک هایی که مدت ها بود می خواست بریزد حالا سرازیر شود.
ییبو به آرامی زمزمه کرد.
"من خوبم ژان گه آروم باش"

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang