part_30

351 96 44
                                    

در اتاق را باز و نگاهی به آن خانه ی خلوت انداخت. دونگ ووک گفته بود بعد از تمام تمرینات مقدماتی وقتش رسیده که تمرینات سخت تر و مبارزاتی را انجام دهند.

این را هم گفته بود که خانه ی او تجهیزات لازم را ندارد و مجبورند به خانه ای که سازمان برای او و ژان تهیه کرده بود بروند.

لب زیرینش را گاز گرفت که با احساس درد غم دوباره وجودش را فرا گرفت. هر صبح که از خواب بیدار می شد امیدوار بود تمام آن ماجرا ها کابوسی بیش نبوده باشند اما هر بار این واقعیت تلخ در صورتش کوبیده می شد که همه اش واقعی بودند و او دیگر نمی توانست ژان را کنارش داشته باشد.

خودش تصمیم گرفته بود، درد می کشید اما پشیمان نبود. حاضر بود از آن بیشتر هم درد بکشد اما ژان آسیبی نبیند.

دستی به قفسه ی سینه اش که تمام آن چند وقت سنگین شده بود کشید و از میان چهار چوب در بیرون آمد.
"استاد؟...استاد؟"

دونگ ووک جوابی نمی داد پس حتما بیرون بود؛ شاید رفته بود تا کانگ های را ببینید. یعنی ژان هم کنار کانگ‌های بود؟

حال ژان حتما خراب بود؛ نبود؟ گاهی می ترسید ژان بخواهد بلایی سر خودش بیاورد اما خودش را با این فکر آرام می کرد گه ژان مانند او ضعیف نیست. ژان گه اش قوی بود؛ آن قدر قوی که حتی چنین چیزی او را از پای در نمی آورد.

ژان مانند او دست به خودکشی نمی زد. البته امیدوار بود در مورد ژان اشتباه فکر نکرده باشد؛ امیدوار بود ژان همان قدر که او فکر می کرد قوی باشد.
خودش را روی کاناپه پرت کرد و به تلوزیون خاموش روبرویش خیره شد.

با شنیدن صدای پایی که از پشت سرش شنید با فکر اینکه دونگ ووک آمده سرش را به سرعت برگرداند.
"استا..."

با ندیدن کسی حرفش را قطع کرد. با تعجب به اطراف نگاه کرد و زمزمه کرد.
"الان...صدای پا اومد...یا من توهم زدم...؟"

سرش را به آرامی برگرداند و به روبرو خیره شد. دوباره صدای پا را از پشت سرش شنید اما این بار نزدیک تر.

به سرعت از جا برخاست و به عقب نگاه کرد اما کسی را ندید.
نفسش را به سختی بیرون داد و زمزمه کرد.
"باز دارین بازی های کثیفتونو شروع میکنین"

با حس نزدیک شدن کسی به پشتش به سرعت برگشت اما کسی را ندید.

ضربان قلبش تند شده بود؛ نمی دانست باید چه کند. دونگ ووک هنوز به او یاد نداده بود که در مقابل موجودات ماورایی باید چه کاری انجام دهد. انگار که او عملا در برابر قاتلی که اطرافش می پلکید دست خالی بود.

با شنیدن صدای آرام ژان چشمانش به سرعت گرد شد.
"ییبو..."
ییبو وحشت زده به اطراف نگاه کرد. نمی دانست آن صدا را از کجا شنیده. برای یک لحظه امیدوار شد ژان را ببیند اما با یادآوری اینکه ژان آن جا نبود قلبش تیر کشید.

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Where stories live. Discover now