part 2

551 140 15
                                    


ونهان به ییبو که روی کاناپه  خوابیده بود نگاهی انداخت و آهی کشید. نمیدانست چرا ییبو انقدر سرد و احمق بود که حاضر نشده بود پیشنهاد ژان‌را قبول کند ؟

اما درکش می‌کرد به هر حال ییبو از کودکی فقط با او ارتباط داشت اینکه ناگهانی نزد غریبه ای برود و با او زندگی‌کند برایش مشکل بود.

متوجه موضوعی عجیب شد و آن‌موضوع این بود که هیچ وقت ندیده بود ییبو آن موقع روز بخوابد این هرگز اتفاق نیافتاده بود.

دلشوره ی عجیبی به جانش افتاد،به شکم ‌ییبو خیره شد تا مطمئن شود ییبو نفس می‌کشد با دیدن نفس کشیدن ییبو نفس عمیقی کشید. جلوی کاناپه ای که ییبو روی آن خوابیده بود نشست. دستش را روی بازوی ییبو گذاشت و زمزمه کرد.

"ییبو؟"
اما ییبو بیدار نشد، این بار محکم تر تکانش داد و صدایش را بلند تر کرد.
"یببو ؟"

هیج عکس العملی از طرف ییبو به چشم ‌نمی خورد. وقتی که دید دستان ییبو شروع به لرزیدن  کرد استرس وحشتناکی به جانش افتاد. با وحشت دستانش راروی بازو های ییبو گذاشت و فریاد زد.
"ییبو؟ ییبو؟ بیدار شو "

اما ییبو باز هم عکس العملی نشان نداد.
متوجه شد لرزش دستان ییبو در حال سرایت  به کل بدنش است. با وحشت به سمت موبایلش خیز برداشت و به ژان زنگ زد. بعد از چند بوق صدای مهربان ژان در گوشش پیچید.
"بله؟"

ونهان با صدایی که کم ‌و بیش می لرزید سریع گفت.
"ییبو...ییبو..الان خوابه کل بدنش داره می لرزه هر چه قدر صداش میکنم بیدار نمیشه خواهش میکنم کمک ‌کن"

ژان گفت.
"آرامش خودتو حفظ کن اون الان خونه توئه؟"
ونهان با استرس جواب داد.
"آره..خواهش میکنم زود خودتو برسون"

ژان گفت.
"سریع میام تو کنارش بشین و از کنارش جم نخور هر اتفاقی که براش افتاد و با جزئیات کامل باید بگی "
و تماس را قطع کرد.

ژان با عجله به جونگسو اشاره کرد.
"میرم پیش ییبو میای؟"
جونگسو سرش را تکان داد با سرعت از خانه خارج و سوار ماشین شدند. ژان ‌پایش را روی گاز فشرد ماشین ‌با صدای وحشتناکی از جا کنده شد.

ژان سرعت ماشین را بیشتر کرد بعد از چند دقیقه به خانه ونهان رسیدند.
در همان حالی که از ماشین پیاده می شد به ونهان زنگ زد و گفت در را باز کند.

به طرف در خانه رفتند که در باز شد ژان باسرعت هر چه تمام وارد خانه شد و از پله ها بالا رفت ونهان را دید که کنار ییبو نشسته.

با سرعت جلو رفت و کنار ییبو روی زانوانش نشست .دستش را روی پیشانی ییبو گذاشت وکمی از انرژی معنوی اش را به ییبو منتقل کرد.

این کار چند دقیقه ای زمان برد، ژان دستش را از روی پیشانی ییبو برداشت، به ونهان نگاه کرد.
"چجوری متوجه شدی؟"

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Where stories live. Discover now