part 25

339 104 57
                                    

نفهمیدند چقدر زمان گذشت تا به خانه کانگ های رسیدند.
از ماشین پیاده شدند و به خانه ویلایی که روبرویشان بود نگاهی انداختند.

کانگ های با لبخند دستانش را روی شانه های ییبو و ژان گذاشت و آن ها را به سمت خانه هدایت کرد.
همراه هم وارد خانه شدند که کانگ های رو به دونگ ووک گفت.
"ببرشون اتاق مهمون"

دونگ ووک سرش را تکان داد و آن ها را به طبقه ی بالا هدایت کرد.
دری را باز کرد و گفت.
"اینجا روی تخت بشینین من و کانگ های چند دقیقه دیگه میایم پیشتون"

ییبو و ژان سر تکان دادند که دونگ ووک لبخند محوی زد و به طبقه ی پایین رفت.

ییبو به طرف تخت رفت و رویش نشست اما ژان همان جا نزدیک در ایستاد و به ییبو خیره شد.
ییبو با تعجب نگاهی به ژان کرد.
"چیزی شده؟"

ژان پوست لبش را با استرس کند و گفت.
"ییبو! من استرس دارم...اگر نتونم دردو تحمل کنم چی؟"

ییبو لبخندی زد.
"ژان گه! چرا همچین فکری می کنی؟ مطمئن باش می تونی"
ژان آهی کشید و به طرف ییبو رفت.
روی تخت نشست و گفت.
"بازم می ترسم...ممکنه نتونم تحملش کنم"

ییبو آرام زمزمه کرد.
"یعنی اونقدر دوستم نداری که بخوای دردشو تحمل کنی؟"
ژان آهی کشید.
"نه! منظورم این نیست"

صدای کانگ های آن ها را از جا پراند.
"فکر کنم یک ساعتم نشده ها که با اطمینان می گفتی من حاضرم دردشو تحمل کنم"

ژان نگاهش را به جایی که کانگ های بود دوخت و گفت.
"فقط می ترسم...که نتونم تحملش کنم"

دونگ ووک نیز وارد اتاق شد و گفت.
"اگر واقعا ییبو رو دوست داشته باشی می تونی تحملش کنی...قدرت عشق کم قدرتی نیست ژان"

ییبو بی توجه به دونگ ووک و کانگ های به ژان خیره بود.
کانگ های نگاهی به ییبو انداخت و با شیطنت گفت.
"آقای وانگ بهتره خودتو کنترل کنی...بعد از این چند ساعت می تونی هر کاری دلت خواست با دوست پسرت انجام بدی"

ییبو نگاهش را از ژان گرفت و به کانگ های نگاه کرد.
ژان خجالت زده سرش را پایین انداخت که کانگ های رو به دونگ ووک کرد و گفت.
"دونگ ووک...این دوتا زیادی کیوتن...نمی شه اذیتشون کرد"

ییبو در آن لحظه اطمینان کامل داشت که گوش هایش به رنگ سرخ در آمده اند.
کانگ های و دونگ ووک خندیدند که ییبو گفت.
"بیاین ‌شروع کنیم"

دونگ ووک دست از خندیدن برداشت و به طرف ییبو و ژان‌ رفت.
کانگ های نیز خنده هایش را تمام کرد و دنبال دونگ ووک به راه افتاد.

دونگ ووک به آن دو اشاره کرد.
"روبروی هم چهار زانو بشینین"
ژان و ییبو به حرف دونگ ووک ‌عمل کردند که کانگ های گفت.
"حالا دستای همو بگیرین"

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Where stories live. Discover now