ژان با تعجب گفت.
"چی؟"
ییبو آرام ماجرای تصاویری که دیده بود و حس هایش را تعریف کرد و سپس گفت.
"اون پسر بچه...باید اون پسر بچه رو پیدا کنیم"ژان که هنوز چیز هایی که شنیده بود را باورش نشده بود با تعجب گفت.
"ییبو! می فهمی چی میگی؟ چجوری باید اونو پیدا کنیم؟ اونجوری تو میگی اون موقع هفده سال پیش بود...و چجوری باید توی اون کشور به اون بزرگی اون پسرو پیدا کنیم؟"ییبو آهی کشید.
"نمی دونم...من یه مردم دیدم...اون اومد و پسر بچه رو برد...الان حسم منو به سمت اونا می کشونه...نباید بریم دنبالشون؟"ژان سرش را تکان داد.
"ببینم چیکار می تونم بکنم اما این تقریبا غیر ممکنه"
ییبو خواست از جا برخیزد اما توانایی اش را نداشت. انگار که انرژی اش به کل ته کشیده بود.آهی کشید و گفت.
"نمی تونم بلند شم"
خواب آلودگی آزارش می داد. دلش می خواست چند هفته ی کامل بخوابد.ژان لبخند محوی زد و او را روی دستانش بلند کرد.
ییبو دستانش را دور گردن ژان حلقه کرد و با خواب آلودگی گفت.
"انقدر منو بغل می کنی آخرش کمرت می شکنه"ژان خندید.
"سبکی...چیزی نمی شه"
ییبو را روی تخت گذاشت که ییبو آرام گفت.
"نمی دونم چرا انقدر خوابم میاد"ژان با مهربانی گفت.
"پس بخواب"
ییبو بدون حرف چشمانش را بست که به سرعت خوابش برد.**********
با شنیدن صدای ژان بیدار شد اما چشم هایش را نمی توانست باز کند. بدون هیچ حرکتی به حرف های ژان گوش کرد.
"پس یعنی چی؟ یعنی خطرناکه؟ باید چیکارش کنم؟ بکشمش؟"
در مورد چه کسی حرف می زد؟ چه کسی را میخواست بکشد؟
صدای نا آشنایی را شنید.
"ژان...خودت میگی دوبار نزدیک بود بکشتت...اون قدرت درونش خطرناکه...دفعه بعدی ممکنه به خودش نیاد...اون قابلیت اینو داره که یه سلاح کشتار بشه اینو می فهمی؟ اون معلوم نیست چی توی وجودشه...مخصوصا اون نیرو...اون خیلی خطرناکه و همچنین قدرتمند...
یه نیروی ناشناخته...اگر اون نیروی ناشناخته با نیروی سیاه اون طلسم سیاه درونش قاطی بشه یا حتی نیروی سیاه طلسمو به خودش جذب کنه ممکنه حتی از این بدترم اتفاق بیوفته...ممکنه خود ییبو به کل از بین بره...اون تقریبا مثل تسخیر شده هاست"
داشتند در مورد او صحبت می کردند. در مورد آن هیولای درونش، همان گرمای آشنا؟ او خطرناک شده بود؟ می توانست به یک سلاح کشتار تبدیل شود؟ یک تسخیر شده؟ واقعا عالی بود!
ژان با بی حسی گفت.
"خب باشه...میگی چیکارش کنم؟"
چرا آن قدر با بی حسی صحبت می کرد؟ مگر ژان در مورد او حرف نمی زد؟ مگر او به قولی عشقش نبود؟
![](https://img.wattpad.com/cover/279870063-288-k975532.jpg)
VOUS LISEZ
ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ
Fanfiction《 این طلسم از خطرناک ترین و بدترین طلسم هایی است که انسان ها در طول تاریخ به خود دیده اند. شاید در چند قرن تنها یک نفر پیدا شود که بتواند جرعت کند و چنین طلسمی را به انجام برساند. تا به حال هیچ راه نجاتی برای این طلسم یافت نشده. هیچراه فراری نیس...