وقتی لباس هایش را پوشید به تراس رفت.
ژان دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرده بود و نمای بیرون را نگاه می کرد.آرام جلو رفت و دستانش را دور شکم ژان حلقه کرد.
ژان تکانی خورد و نفس عمیقی کشید.
"هی! وانگ ییبو...ترسوندیم"ییبو چانه اش را روی شانه ی ژان گذاشت.
"عه؟ چه خوب پس ببین من چقدر ترسناکم که دوست پسرمو که حتی از شیاطین و ارواح نمی ترسه ترسوندم"ژان تک خنده ای کرد و معترضانه گفت.
"ییبو!"
ییبو شانه هایش را بالا انداخت و حلقه ی دستانش را دور شکم ژان تنگ تر کرد.ژان نفسی کشید و قفل دستان ییبو را از دور شکمش باز کرد.
برگشت و بازوهای ییبو را میان دستانش گرفت.
"بریم تو...هوا سرده...سرما می خوری"ییبو سر تکان داد.
همراه هم داخل رفتند که ییبو گفت.
"خب چطوره بشینیم فیلم نگاه کنیم؟"ژان لبانش را به هم فشرد و خود را روی تخت رها کرد.
به کنارش روی تخت ضربه زد.
"بیا ببینم چی نگاه کنیم"ییبو خودش را کنار ژان پرت کرد و خودش را به او چسباند.
ژان خندید.
"ییبو! چرا اینجوری خودتو بهم می چسبونی؟ جا زیاده ها"ییبو اخمی کرد و لبانش را جلو داد.
"تو! دوست پسر بی احساسی هستی شیائو ژان...من فقط می خوام یکم بهت بچسبم...مشکلی داری؟ اگر مشکل داری می تونم برم"خواست از روی تخت بلند شود که ژان با خنده بازویش را گرفت و مانع شد.
"بشین سر جات! مگه تو بچه ای سریع قهر می کنی؟"ییبو اخمی کرد و رویش را به طرف مخالف ژان برگرداند.
ژان تک خنده ای کرد.
"اوه! وانگ ییبو الان با دوست پسرش قهر کرده؟ بیخیال تو الان می دونی چند سالته؟"ییبو حرفی نزد که ژان آهی کشید.
"یعنی می گی من باید از دوست پسرم منت کشی کنم تا باهام آشتی کنه؟"لبخندی زد و دستانش را دور بازوی ییبو حلقه کرد.
"ییبو؟ بو دی قشنگم؟ ژان گه رو میبخشی که انقدر بی احساسه؟"ییبو سرش را به طرف ژان برگرداند.
"به یه شرط"
ژان خنده اش را خورد.
"به چه شرطی؟"ییبو ابروهایش را بالا انداخت.
"باید برام آهنگ بخونی"
ژان چشمانش را گرد کرد.
"جونم؟ آهنگ؟ من؟"ییبو سرش را تکان داد.
"درسته آهنگ، تو"
ژلن آهی کشید.
"ییبو! من خواننده نیستما"ییبو اخمی کرد.
"خودم می دونم...برام یه آهنگ بخون...یعتی این اندازه برات ارزش ندارم که یه آهنگ بخونی برام؟"ژان سرش را به سرعت تکان داد.
"نه نه معلومه که ارزش داری"کمی فکر کرد سپس به آرامی شروع به خواندن یکی از آهنگ های مورد علاقه اش کرد.
ییبو با چشمانی پر از لذت به لب های ژان که به طور محسور کننده ای تکان می خوردند خیره بود و با گوش هایش صدای محسور کننده تر ژان را گوش می داد.
ESTÁS LEYENDO
ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ
Fanfic《 این طلسم از خطرناک ترین و بدترین طلسم هایی است که انسان ها در طول تاریخ به خود دیده اند. شاید در چند قرن تنها یک نفر پیدا شود که بتواند جرعت کند و چنین طلسمی را به انجام برساند. تا به حال هیچ راه نجاتی برای این طلسم یافت نشده. هیچراه فراری نیس...