part 4

449 121 31
                                    

شاید یک ساعتی طول کشید که ییبو به هوش آمد.
کیسه خونی که دکتر به او وصل کرده بود به نصف مقدار اولیه اش رسیده بود.

ژان لبخندی زد و سرش را کمی به طرف ییبو خم کرد.
"ییبو!حالت خوبه؟ درد نداری؟"

ییبو بی حال نگاهش را به سمت ژان روانه کرد.
"خوبم"
نگاهش به کیسه ی خونی که بالای تختش آویزان بود انداخت و پرسید.
"خیلی خونریزی کرده بودم؟"

ژان سرش را تکان داد.
"اهوم...کابوس ندیدی؟"

ییبو زمزمه کرد.
"نه، شایدم دیده باشم ولی یادم نمیاد"
ژان حرفی‌نزد و نگاهش را به اطراف دوخت حدود نیم ساعتی می شد که بخش اورژانس شلوغ شده بود آن جا سر و صدا بود و ژان همیشه از سر و صدا متنفر بود.

اخمی کرد که ییبو پرسید.
"کی می تونیم بریم ‌خونه؟"

ژان توجه اش را از دختری که دستش شکسته بود گرفت و به ییبو معطوف کرد.
"هر وقت این کیسه خون کاملا رفت توی بدنت"

و دوباره نگاهش را به آن دختر دوخت، نمی دانست چرا حس خوبی از آن دختر نمی‌گرفت.
ییبو با دیدن اخم های در هم ‌رفته ژان پرسید.
"چیزی شده؟ حالت خوبه؟"

ژان نگاهش را به ییبو دوخت و لبخند شیرینی زد.
"خوبم فقط از سر و صدا خوشم ‌نمیاد"

ییبو نگاه متعجبش را به لبخند ژان دوخت.
"سر و صدا؟"

ژان متعجب به اطراف اشاره کرد.
"آره همه دارن حرف می زنن خیلی روی مخه"

ییبو متحیر شد.
"ژان! حالت خوبه؟ هیچ سر و صدایی نیست من که چیزی به جز صدای اون دکتری که داره حرف میزنه نمی شنوم"

ژان متحیر به اطراف نگاه کرد و متوجه شد تمام آن آدم هایی که تا چند لحظه پیش آنجا بودند و اورژانس را شلوغ کرده بودند ناپدید شده اند.

اما او مطمئن بود تا همان زمانی که ییبو گفت سر و صدایی نیست آنجا پر از آدم بود. احساس ترس عجیبی به تنش رخنه کرد. چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟

ییبو دستش را بلند کرد و روی پیشانی ژان گذاشت.
"تب نداری"
ژان بی توجه به ییبو دوباره به آن دخترک نگاه کرد، حالا دخترک نیز اورا نگاه می کرد اما چیز عجیب و ترس برانگیزی در مورد آن دختر وجود داشت.

ییبو دستش را از روی پیشانی ژان برداشت و خط نگاه ژان را دنبال کرد تا به دخترک خردسالی رسید که دکتر در حال گچ گرفتن دستش بود.

با دقت به آن دختر نگاه کرد، دختر ناگهان سرش را کج کرد و با چشمان کاملا مشکی و ترسناکش به ییبو خیره شد.

ژان آرام‌ نگاهش را به ییبو دوخت.
"ازش حس خوبی نمی‌گیرم، یه چیزی این وسط مشکل داره"

با نگاه عجیب آن دخترک که نهایتا می خورد پنج ساله باشد لرزه ی عجیبی به تن ییبو افتاد.
ناخودآگاه به آستین ژان ‌چنگ ‌زد.
"ژان..."

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Where stories live. Discover now